کمبود سياه نقدی طنز گونه فرزاد جاسمی بر آنم نگارش يکی داستان که افتد پسند همه راستان سخن ها بگويم ز بد روزگار ز نابخردان پيشه آموزگار ز رنج و ز زحمت فرومايگی ز جهل اُفتادن به دون پايگی ز نادانی و ناتوانی نژند ستم را پرستنده دائم گزند خرد را نهادن گزيدن سخن هنرها همه لاف و گند دهن ز بی دانشی خوار در روزگار دو دست نيايش بر کردگار که او بر گشايد ز حکمت دری به جهل اندرون مردمان سروری ستمگر به خود را دهد فر و جاه که گيتی بتر زين بدارند تباه ز آدمکش و ديو خونخوار دست بگيرند و خود را کنند زار و پست سپارند تيغش که خون ها روان وطن را خرابه و ويران جهان بزرگی ببخشند فرو مايگان به نادان مردم شوند دايگان به سوگ پسرها نشينند و دخت نه چاره نه خجلت ازين دست پخت تماشا کنند خواری خويشتن به کنجی نشينند و اشک ريختن نيايش بدی و ز نيکی فرار توحش گزيدن ستم بر قرار به اميد فردا سرای بهشت پذيرش تباهی و بد سرنوشت به دستان خود دوزخ آراستن ز بدخواه اميد بهی داشتن ز انسان بريدن و ميهن ز ياد چو بد گوهران هر چه نيکو به باد سرشت و گهر را به امر دگر دگرگونه کردن و نامش هنر تفاخر که دارند به خون کيش ديو جگر گوشه را دشمن و پور نيو نه ميهن شناسند و نه بوم و بر هر آن بيگناه را به جانش شرر همه جای آباد ويران کنند ز شيران تهی بيشه زاران کنند بسوزند جنگل و خشک زنده رود نشانند نوحه به جای سرود شب و روز در پی که گردی شکار هنرمند و دانشوری زيب دار زنان را و مردان کنند سنگسار به خون صبحگاهان خزان نو بهار به آينده سازان اين بوم و بر به فرزندگانم رسانم خبر که ما را بد اختر نه بنمود خوار نه کين خواه بر ما بُدی روزگار بتر دشمن خويش ماييم و بس به دستان خود اين جهان را قفس به هر جای گيتی زديم تيشه ها ز خود قطع از کينه ها ريشه ها نه بی سعی ما دشمنی کامياب نه سروی نگون و نه ميهن خراب نه گُردی که افشای اسرار کرد ز جودش پر از فخر سر دار کرد نه دشت و دمن لاله زاران ز خون نه دانای رازی ز مرکب نگون نه گوری به صحرا و هم کوهسار نه بيگانه ای نسل ما را شکار نه ناموس ما خوار چون بردگان چو کالای ارزان به هر سو روان هر آنچه کشيديم ز خود بود و بس خود از خود به دوران بريديم نفس چو چارده سد از يورش تازيان برفت و دگرگونه گشتی جهان ز دانش جهان به شد از روز پيش خرد را پرستنده گيتی و کيش توانا ز دانايی خويشتن مردمان گزند کمتر و رام تر شد زمان به آشتی مردم و دوری ز جنگ به کوشش که دامن بشويند ز ننگ به آبادی شهر کوشند و بوم ز جغدان نه ناله نه آوای شوم بريديم پيوند خود با خرد اجازت که نادانی هر جا برد به پيروزه گنبد زديم با خيال يکی نقش ديو و نشان مبال ز مردم که بينند بر آسمان نشانی ز عفريته ای بد نشان حقيقت گمان خود انگاشتيم تباهی گرامی بدی کاشتيم چنان چهره ی ماه زشت و سياه که خورشيد و ناهيد ناليد ز ما به سردی گراييد از زهره چنگ نهان کرد پروين رخ خود ز ننگ شکستی کمان را و ترکش به دور فکندی بهرام و سوگ کرد سور عطارد به سر زد و شيون کنان شکايت ز ما برد بر کهکشان ثناگو پرستنده ی اهرمن بزرگان و گردش همه انجمن نشانديم دانشوران را به خاک خردمند مردم همه سينه چاک به ديو و ددان جايگاه نشست هر انديشه ی نيک را خوار و پست ز پندار نيک روی بر تافتيم ز بيهوده بس قصه ها بافتيم همه رويگردان ز گفتار نيک بمانديم و دوری ز رفتار نيک رسانديم اهل هنر را گزند برانديم بر گور و در خون سمند چو خفاش گشتيم گريزان ز نور فرو ديده بدتر ز هر موش کور ز شادی بريده گلشن و باغ سپرديم به جغدان و آوای زاغ کنون داستانی بگويم ز پيش شباهت به احوال ما کم و بيش بدی پادشاهی به عهد کهن بگردش همه رهزنان انجمن شکمباره کاهل و ميخواره بود ز ولخرجيش توده بيچاره بود گرفتی به هر سال افزون خراج ز بی چيز مردم و بيکاره باج خزانه تهی ماند و گنجش تمام بدادی وزير را روزی پيام که ما را زمانه نمود تنگدست به گنجينه آمد فتور و شکست در عيش بسته ز شادی نشان نه شه بيندی نی به شه پاسبان همه روی زردند بزرگان بوم به جای همای تکيه زن جغد شوم بينديش چاره و تدبير کن خرد داور و دست ما چير کن خرابی اين ملک شو چاره گر رهی جستجو کن پی سيم و زر رهايی مرا ده ز بد سرنوشت گشا روزنی روی ما از بهشت وزير خنده ای کرد و گفت هفته ای زمان تا گشايم در بسته ای بدين توده گر ناتوانی دهم به شه راحت و شادمانی دهم شهنشاه جانست و مردم بدن سزاست گر دهندت همه جان و تن ز شاه هست کشور و مردم رمه چو چوپان غمين به که ميرند همه چه خاطر ز شاه جهان شد غمين مماناد جنبده ای بر زمين به پيش شهنشاه مردم چو خاک سزد گر بميرند و يکسر هلاک ز شاه است آنچه هر آن کارگر به دست آرد و بدرود برزگر هنرور مباد زنده بی رای شاه سپاهی ز قدرت و عمرش تباه ز کسب ماند و کار هر پيشه ور فراری شود روزی از پيله ور ز کف مرد تاجر هستی دهد جهان سربسر رو به پستی نهد بخيل و دژم آسمان بر زمين نه خوشه که بهره برد خوشه چين مدارد دل خود غمين شهريار که بنشيندی آرزويش ببار به پايان مهلت بيامد به گاه بزد بوسه بر خاک و بردست شاه که بخت شهنشاه گردون بلند مباد چرخ بی رای شه ارجمند گشوده گره شد به تدبير شاه خزانه شود پر چه آيد پگاه مهيا و بر پا هنگام شور ز بزم ملک دور بادی فتور بپرسيد شاه از ره چاره گفت نشايد که رازی ز سلطان نهفت مقرر شدی هر که آيد به شهر دهد سکه ای و اجازت گذر نيازست و اين توده راه فرار ندارد از اين حکم و قول و قرار به بازار و اين شهر وابسته اند چه رهشان ببندی همه خسته اند نه شئی ای فروشند نه کالا خرند نه آنچه نيازست به روستا برند دو روزی نپايد که گردند نزار به زانو در افتند و بی گفته خوار برآشفت شاه و بگفتا وزير چه داری به سر بالشت را به زير بر انگيخته خواهی همی مردمان بشورند و بادم دهند دودمان؟ فزون باج گيريم و هر روز خراج ز بی چيز مردم دگر باره باج؟ بخنديد و پاسخ بدادی به شاه که با ديده ی بد چرايم نگاه يکی خانه زادم به خدمت گری ز ناپاک فکر و ز تهمت بری هدف خدمت شاه باشد و بس به شوق شهنشاه بر آرم نفس من اين مردمان را شناسم که دور ز انديشه ی اعتراضند و شور مهمتر اگر قيل و قالی به پا شد و مردمانت شدند دادخواه مرا دست بسته به آنان سپار که پرسند و خواهند از من شمار گنه از منست و جزا را سزا ز لغزش به دورست تن پادشاه دو سه بار پول گذر شد فزون به وحشت بيفتاد شاه و زبون بخواندی وزير را دگر باره پيش که از چه دل ما زخمی و ريش؟ به هر روز يک سکه با نام ما فزايی و اين سلطنت را تباه چه داری به سر راستی پيشه کن ز خشم من و مردم انديشه کن نترسی و دوشی ز اندازه بيش کنی مردمان دشمن شاه و کيش تهيدست مردم نترسند ز جان چه خيزند ما را نه يک دم امان به ميدان در آيند و بر بسته گوش نه از من سخن ها نه از دين فروش لگد مال قانون و احکام دين يکی شعله ور آتشند پر ز کين شررها به پا و بسوزند خراب من و تو در اين بين گرديم کباب به دقت شنيدی وزير آنچه شاه به گفتی و بنشست غمگين به جا اجازت گرفت و زبان باز کرد يکی قصه ی بکر آغاز کرد که شه نيک گويند وليکن امان که بيشتر بگويم از اين مردمان بر آنان چه افزون نمايی ستم به طاعت فزونتر کنند پشت خم پذيرای ظلمند و بگرفته خو رهايی نجويند و نی جستجو ز بگذشته نا آگهانند و پست نجويند راه برون از شکست ز باب و نيکان خود بی خبر خرد را به دورند و بس بی هنر سياهان ز فردا به دروازه ها گمارم و فرمان فزون از بها تجاوز به مردان به وقت ورود نمايند و خوانند شادان سرود ببينيم چه پاسخ دهند اين کسان که شه را هراسان و دل خونفشان بگفت و ز درگاه رفتی برون فزود حيرت شاه و دردش فزون دو سه روز بگذشتی و دادخواه بسی مردمان بر در بارگاه گشودند تيغ زبان ها که شاه نگون باد و عمرش سراسر تباه نخواهيم شاهی ز خلقان جدا که بر ما حکومت و ما را تباه چرا شاه بايد ز ملک بی خبر غم مردمانش نه و بوم و بر به سختی گذاريم ما روزگار ملک غافل از ما و از کردگار گرفتار مردم به گرداب غم ملک را نباشد غم بيش و کم نگون باد اورنگ شاهی چنين که در عيش و نوشست و مردم غمين بلرزيد شاه و پر از اشک چشم وزير را بخواند و عتابش به خشم که شد بارور آن چه می خواستی به بار بذر کينی که می کاشتی بدانستمی کز تو نا اهل دون ستم بينم و کوکبم واژگون گرفتی ز چشم من آخر تو خواب به پا شورش و شعله ور انقلاب کنونت سزا چيست بر گو به من خيانت پذير و بگويم سخن بکن اعتراف بر گناهان خويش بگو با کيان توطئه کرده پيش بگو از چه خدعه در کار من نمودی و رفتی ره اهرمن ولينعمت خويش کردی تباه دو صد لعن بر تو سگ رو سياه وزير با تعمق نگاه دور و ور نمود و بگفتا که ای تاجور ببايست با مردمان گفتگو نشايد گره باز با تند خو اجازت که پرسم و پاسخ ز خلق بدور از ريا و به تزوير و دلق که شکوه کنانند و نالان چرا چه ظلمی بدانان ستمگر کرا پس آنگه به بالکن شد و از گروه بخواست ريش سفيدان پی گفتگو برون رفت و آمد پس از لحظه ها تبسم کنان سجده بنمود به شاه که آسوده خاطر ملک را به دور نگاه بد مردم و چشم شور به پايان رسيد معضل انقلاب به بستر شه و چشم نرگس بخواب ثناگوی مردم برفتند و سور بپا کرده و خسروانی سرور همه يک صدا از خداوندگار طلب بهر شه شادی روزگار نگاه کرد دزدانه شاه و اثر نه از دادخواهان نه از شکوه گر به حيرت وزير را بپرسيد چه شد به زندان که افتاد و بندی که شد کدامين گروه بود مسئول شور محرک چه کس بود سزاوار گور بخنديد وزير و بگفت مردمان ز کمبود وقت و سياه در فغان معطل زيادی شوند توی صف علف زير پاشان و لب کرده کف رسند شامگاهان به ده بی رمق بناچار فردا نخيزند شفق از اين روی يک روز مانند ز کار پسين روز شهرست و باز انتظار تقاضا نمودند سياه بيشتر به دروازها و به خدمت کمر بگفتيم سياه هست اما فزون هزينه ببايست و زين وضع برون پذيرا شدند مردمان پول بيش و ما وعده افزون سياهان خويش *** هيجدهم تير ماه 1391
|
۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه
کمبود سياه،نقدی طنز گونه : فرزاد جاسمی!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر