۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

فرياد کن ای کارگر! و همه قدرت ،از آن کارگر باد!: حسن جداری!

فرياد کن ای کارگر!
حسن جداری
بمناسبت اول ماه مه، روزفرخنده جهانی کارگران


در چنگ بيداد وستم ، فرياد کن ، ای کارگر
عصيان عليه اينهمه ، بيداد کن ، ای کارگر
سرمايه دار خيره سر، خونت مکد زالو صفت
تا بگسلی بند ستم ، فرياد کن ، ای کارگر
شيخ پليد کينه جو ، از خون تو سازد وضو
خود را رها ، از چنگ اين شياد کن ، ای کارگر
کس نيست در فکر تو در اين شهر پر مکر و فريب
خود را بدست خويشتن، آزاد کن ، ای کارگر
تا حق خود گيری از اين خصمان استثمارگر
عزمت قوی ، چون آهن و پولاد کن ، ای کارگر
اين رسمهای کهنه تبعيض و استثمار را
زير و زبر، ازريشه و بنياد کن ، ای کارگر
بر جای اين دنيای پر اندوه زور و بردگی
دنيائی از صلح و صفا ، ايجاد کن ، ای کارگر
آنگاه ، با دستان خود، با دولت شورائيت
اين خانه ويرانه را ،آباد کن ، ای کارگر
1388
****************************
همه قدرت ، از آن کارگر باد!

از : حسن جداری


جهان،در زير حکم کارگر باد
زمانه ،بر مراد رنجبر باد
چرا، از خوان گيتي،کارگر را
نصيب وبهره، خوناب جگر باد؟
چرا، دنيا به کام شيخ شياد
ويا، سرمايه دارخيره سر باد؟
اساس قدرت سرمايه داری
بدست کارگر،زير وزبر باد
شود بگسسته تا زنجير بيداد
تلاش کارگرها،پر ثمر باد
نظام پر شکوه سوسياليستی
به سرتاپای عالم،مستقر باد
بجنگ دشمنان کار و زحمت
از آن کارگر،فتح و ظفر باد
جهان را، کارگرچون کرده آباد
همه قدرت، از آن کارگر باد
11 اردیبهشت 1391

سپاه نسل زحمت! : فرزاد جاسمی!

سپاه نسل زحمت!
فرزاد جاسمی

تقديم به طبقه کارگر ميهن و همه کارگران در بند.
به مناسبت اول ماه مه
روز همبستگی بين الملی کارگران


تا نيارايد سپاهش نسل زحمت، کارگر
اين جهان ويران سرائيست سود ورزان تاجور
جنگ و بيداد است و غارت جان انسان بی بها
بردگان زحمتکشانند رنج و زحمت بی ثمر
بی پناه نوع بشر را نيست حقی و حقوق
در پی يک لقمه نانست نسل انسان در به در
کرکسی است سرمايه داری بی امان دنبال سود
هارتر درنده خوييست، بی ترحم حمله ور
تا ربايد نان ز انبانی هزاران تن هلاک
طعمه را بی پا به ترفند يا که سوزد در شرر
آفريند ايزدانی باب روز پيغمبران
حق طلب را زنده در گور بشکند حق را کمر
خرم و سر زنده سازد هر خدای کهنه ای
در ره حفظ منافع خوار هر صاحب هنر
دين و مذهب را به خدمت زاهدان را پرورد
تا به صد افسون و نيرنگ خلق از راهش به در
با امام سرخ پوست و سيک بنگاليست خويش
بهتر از هر کس شناسد جنتی ها با سروش
بی درنگ در می گشايد روی ايشان راهبر
شيخکان از قم شناسد مفتيان از کاشغر
سد راه هر تکامل رسم و راه مردمی
با همه توش و توانش سعی توده بی خبر
صاحب ناموس و نام را نيست راحت در جهان
تا که اين عفريته را دفن می نگرداند بشر
می رهان خود را از اين ديو از فقيهان فاصله
گر جهان خواهی به کامت هر تلاشت پر ثمر
***
دهم ارديبهشت ماه 1391



۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

دخيل بر دم خر! :فرزاد جاسمی!

دخيل بر دم خر!
فرزاد جاسمی!


 رسيده کارمان جايی که هر روز، ببنديم بر دم هر خر دخيلی
کلاغی را عقاب بينيم مگس را، چو سيمرغ در نظرموشی چو پيلی
به خود باور نداريم قدرت خود، هميشه صرف بی پا کردن هم
چو روباه شلی بنشسته کز غيب، مسيحی آيد و اين باغچه بيلی
به فکر جمله دنيائيم به جز خود، که در بدتر شرايط عمر خود طی
ز خاطر برده ايم دشمن و ياران، اگر چه مانده از آنان قليلی
وطن ويرانه و هر روزه دزدان، کنند غارتگری ميليارد ميليارد
بريزند خون مردم دسته دسته، نه قالی خيزدی از ما نه قيلی
فروشيم فخر بر دنيا و هر قوم، پدر باشيم و هادی بهر هر کس
به بخت خويشتن ذاتا يتيميم، ز ملا ترکه و تيپا و سيلی
ستبداد و خشونت را تحمل، به ديکتاتوری مطلق دهيم تن
کنيم پينوشه را صد لعن و نفرين، بريزيم اشکها از بهر شيلی
تعاقب می کنيم اخبار تونس، ز پيروزی مصری شادمانی
غم سوری خوريم ليبی و بحرين، ز ماست هر کشته از هر قوم ايلی
به غير از آنکه می رزمد به ميهن، کنندش مُثله در قربانگه جهل
از آن ترسيم ببازيم آخرت را، نه حوری نی شراب زنجفيلی
ز رزم آموخته ايم داد سخن را، به دور از جبهه بر پا قيل و قالی
دفاع ز آنان که می ميرند به مسلخ، دو روزی بر تن چون لاشه نيلی
ز هر کلاش و شيادی حمايت، به استمرار اين بيداد ياری
فقط اندر پی اميال شخصي، ز هر جا می رسد از هر قبيلی
زمستان بگذرد اين فصل سرما، نپايد تا ابد با حکم تاريخ
بماند روسياهی ننگ دائم، برای ابلهان با هر دليلی
شود اوهام گم مردم فريبي، چو برف ذوب می شود ز انوار دانش
نماند جاهلی تا بر دم ما، در آينده گره از جهل دخيلی
***
هشتم ارديبهشت ماه 1391

آخرين مطالب مرتبط در روشنگرى:
دخيل بر دم خر!فرزاد جاسمی





2012‑04‑08

http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120428004044.html

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

خود کرده : فرزاد جاسمی!

خود کرده
فرزاد جاسمی

چنان چون کرم خاکی روزگارت
سپاری در مغاک و نيست عارت
بر آنم تا ترا خصلت کنم فاش
به جان خشمت و حقت در کنارت
مرنج از من اگر افشاء حقيقت
جهانی مانده است يک سر به کارت
پس از سی سال و اندی مانده دنيا
سبب چيست بی سحر شب های تارت
تمام منطقه بر پا و شوريد
بغير از تو که گيتی انتظارت
ندانند از تو است ذلت بدين بوم
وطن ويرانه ملت در مرارت
بود روشنگری را رسم و راهی
بيان هر حقيقت را جسارت
به نرخ روز نان خوردن هنر نيست
بری روشنگرست با اين عبارت
سخن با مصلحت روشنگری نيست
فريبست آنچه گويی با اشارت
دم از عقل و خرد ليکن چو استر
اجازت تا که هر جاهل سوارت
به دانايی نمايی شهره ای تو
به افسون زنده و جهل گوشوارت
دفاع ز اوهام و جهل با نام توده
به روی کهنه ها خواهی عمارت
نمی دانی که از سرمايه و دين
وطن چون دوزخ و ما در حقارت
ببايد اين دو ديو با هم نگونسار
رُنسانسي، رها علم از اسارت
گهی اصلاح طلب گه سبز چو يونجه
پس از هر مرحله بر پا هوارت
دو باره منتظر تا شيخ ديگر
دکانی نو و زين بن بست فرارت
اگر که کهنه را امکان رشد بود
نه کس را انتظار نو را بشارت
به ظاهر دشمنی با جور و بيداد
ستايی هر که را بيش است شرارت
کلاغی رنگ و بر آن نام عنقا
زغن نامی هما وی را مُهارت
نداری درکی از اوضاع گردون
نه آسوده به گور جد کبارت
ز ظلم و زاهد و شيخی به تبعيد
به پا بوسش به هر سال و زيارت
بريزی بهر مقتول اشک خونين
ز قاتل نفرت و هم انزجارت
چو قاتل را رسيد وقت مجازات
کند احساس تو غليان و زارت
مخالف می شوی با نفس اعدام
ز دنيا گله با شور و حرارت
تفرجگاه تو ميدان اعدام
کند سرگرم و مشعوف سنگسارت
تمام دشمنان در طول تاريخ
گرفته بهره از تو کرده خوارت
و گر نه دشمن تو بی شکست نيست
که از هر دشمنی بيشت خسارت
اميد رستگاری از چه داری
تو خود بنموده دوزخ روزگارت
***
3 اردیبهشت 1391 15:49
http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120422131908.html

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

کدام خنده؟ کدام لبخند؟ : فرزاد جاسمی!

کدام خنده؟ کدام لبخند؟ فرزاد جاسمی
تقديم به همه ی کودکان کار و خيابانی ، گل هايی که در جهنم جهل و جنايت دين فروشان به دنيا می آيند و زود پرپر می شوند!


 کجا شد سرزمين من؟
کجا شد دامن پر مهر آن مادر؟
که غم می خورد و مهد مهربانی بود؟
کجايند مادرانی کز غم فرزند
نمی خفتند
و چشم بر در
طلوع صبح را زانوی غم در بر
برادرها، خواهرها؟
همه در بند و زندانند؟
به زير خاک؟
و مادرها ز خاطر برده اند ما را؟
شمايان پس چه می گوئيد؟
دروغ تا چند؟
ريا تا کي؟
« ما گلهای خندانيم
فرزندان ايرانيم»
کدام خنده؟
کدام لبخند؟
درون چهره ی من خنده می بيني؟
و بر لب های من
لبخند؟
***
بيست و نهم فروردين ماه 1391


http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120418011520.html

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

در وصف زندگي : سهراب سپهري!

دریافتی:

 شعري فوق العاده زيبا از سهراب سپهري در وصف زندگي،
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی در همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

مقاومت و دانش انقلابی ،یادی از مصطفی شعاعییان سمبل مقاومت و استقلال رای : علی یحیی پور سل تی تی !

مقاومت و دانش انقلابی


یادی از مصطفی شعاعییان سمبل مقاومت و استقلال رای


جمعه ۲۵ فروردين ۱۳۹۱ - ۱۳ آپريل ۲۰۱۲

علی یحیی پور سل تی تی

در چهره به چهره در تندر تیز در مقابل ارتجاع
در قلب سنگین نفس های آزادی
در پشت اندیشه های ستبر
چون کوه ایستاد
از اندیشه های ستبر مستقل شقایقهای وحشی
چون خورشید در دل سنگین مه گرفته ء تاریخ
این سر زمین انار را با تفنگ و گل سرخ آمیخت
او هم چون دریا خلاق و پر بار بود
و چون کوه در خشید
و ستونی ستبر سینه در
جایگاه خلاقان بود
در سیاه چالهای این زندان
که مزدوران را درچهار راه ها برای شکار او
در کالبدی از لباس تحقیر استعماری
آرایش می دادند
تا قلب او و این خلق را نابود کنند.

پیوسته در کالبد او مقاومت و استقلال
و خلاقییت اندیشه موج می زد
فقط دو بهار کافی بود او زنده بماند
و این خلق استعماری را آرایشی از آزادی مهمان کند
او ننگ روشنفکران مفلوک را به سخره می گرفت
که درزیر غبارهای گس و مسموم در محفل های
تنگ و زمخت نفس می کشیدند و خواب قیامت می دیدند؛
و درخشید در شعاع نورانی خورشید این سرزمین و
در مهتابی آبی رنگ که بر جهان می بارید نفس می کشید
و طعم گیلاس را بر حلقوم دگم اندیشان بی نگاه
فرو می کرد ولی چه سود که در کالبد آنان
که آمیختگی با دنیای گند گرفتهء سرد و نمناک
روسیه بود و آن تاج کاغذین که بر فراز طبقه ءزحمت و کار
بو گرفته بود و افکار آنان را با افیون مذهب و خرافه آعشته بودند
که قادر به درک آزادی اندیشه نبودند و
به زیباترین گلها توهین می کردند.

پیوسته در تلاطم و طوفان
در این سرزمین بی آفتاب هم چون خورشید
در سایه های رنگارنگ این خاک نفس کشید
و زیبا ترین هدیه ء او به آزادی
دستان پر مقاوم او بود
و مغز چکاوکهای آفتاب .

در صخره های ستبر سینهء تاریخ
نام او جای گرفت تا همانطور که سروده بود
جاودانه درخشید
در سر زمینی که هیچ روزنی به آفتاب نمی رسید
او خورشید این صخرهء بی آفتاب بود
اما او اراده کرده بود
که کشتزار را شخم زند بدون گاو آهن
او با چنگالهای تیز خود می خواست کوه استبداد را قهرمانانه
بدرد که ممکن نبود
نگاه او به هستی این جهان لایتناهی
اراده اش بود بدون توجه به شرایط تحول آن
خورشید او در قلب سیاه این شب؛
گم شده ای بود که در قلب سیاه
این مردمان متروک جهل و بی آفتاب
فقط به اندازهء یک ستارهء دور دست کهکشان های
این جهان لایتناهی روشن می شد
که نورش به اندازهء یک کرمک شب تاب به زمین می درخشید
هر چه بود به همان اندازه درخشید
اما سرزمین به خورشیدی بزرگ نیازمند بود
تا فلس ماهی های آن را در زیر نور خود گیرد
و به در خشاند.

او ستاره ستاره باید می درخشاند
این سر زمین بی آفتاب را
نه با تفنگ بلکه با دانش انقلابی
چنین بود که خورشید او بدون ثمر غروب کرد
و ره باریکه هائی که خود می توانستند
به خورشید تکامل یابند
در مردابهای کوچک خود فرو رفتند
و ازآنان فقط خاطره ای باقی نیستند .

آیا انفجاد کورهء ذوب آهن
اقتصاد ایران را فلج می کرد؟
شاهی که دوازده میلیارد دلار برای احداث
پایگاه نظامی امریکا در قلب بوشهر
این قلب زحمتکشان هزینه کرده بود
انفجار ذوب آهن نسیم گذر بادی بود
که در امواج سهمگین پول نفت گم می شد
و ارتجاع سلطنت را قدرت می داد
تا خلق را بفریبد .

درد او درد محرومان بود
ولی نگاهش به انقلاب جنگل
و انقلاب مشروطه و مبارزات مسلحانهء آنها
که شرایطش به تاریخ سپرده شده بود .

این سرزمین من چه بی دریغ گذشت
من در کجای این جهان بی توته می کنم
که گرگها کشتزارهای شقایق را می بلعند
و ازآنان فقط یک خاطره می ماند و
در سیاهی این لجن زار گم می شوند.

وقتی پول انباشت نشود سر مایه نیست
همه در انبوه و انباشت است که می درخشند
و یا طعم گس سیانور را در حلقوم خلق فرو می کنند
کار انقلاب همگی با هم است
نه زورکی و اراده گرایانه و یا مثل صادر کردن کالائی ؛
همه چیز در شرایط هست که می شکوفد
گلهای ارغوانی و زرد مرداب در کوه های الوند و البرز
شکوفه نمی دهند
این اولین درس است که ناموس این خاک به ما می دهد .

ستاره و قهرمان چاره ء کار نیستند
در هم تنیدن است
که فولاد را صیقل می دهد و کشتزارهای برنج را
آبیاری می کند
نگاه ما به خورشید فقط کافی نیست
بلکه همه نگاه کردن است
که خورشد بر این مرغزار جوانه می زند
تو که سروده بودی که درد ما فقر دانش انقلابیست
چگونه تفنگ بر دانش گذاشتی ؟
و در زیر مهمیز تفنگ کت و بالت را بستی
و بر لنین خرده گرفتی ؟!
آیا لنین را در آن فقر تئوریک و دانش استعماری
مطالعه کرده بودی؟
نمی توان با رژِی دبره انقلاب کرد
باید نگاه به اعماق اندیشه های مارکس دوخت
تا طعم گیلاس را چشید
این مارکس است که در اعماق آدمی می جوشد
و بر سفرهء فقیر ترین انسان
دانش و نان و پنیر پهن می کند .

قصد من نفی مبارزهء انقلابی تو نیست
بلکه می توانستی درزیر گیوتین سیاه این خاک
کار سازماندهی مخفی بدون تفنگ را سازمان دهی
و دانش را در حلقوم این خاک بچکانی
تا همه سیراب شوند
و شرایط رویش جوانه های آن را آرایش دهی
مبارزهء مسلحانه چریکی تله ایست که ارتجاع برای
کشیدن نیروهای انقلابی به آن گسترده است
تا در زیر ساطور اختناق آنان را قتل عام کند
در نا برابری ابزار و اسلحه این ارتجاعست که می برد
آگاهی انقلابی همهء توده ها را
به مبارزهء مسلحانه می کشاند
و خود می توانستی همراه توده ها در آن شرکت جوئی
در شرایط قیام مسلحانه
اگر آگاهی می گستردی غول خمینی در تاریخ سبز نمی شد
باید شرایط ذهنی ارتجاع را در قلب توده ها منفجر می کردی
چنین بود که ذهن ضد انقلاب می مرد
و این کافی بود برای رهائی و انقلاب.

یاد تو در قلب این سرزمین همیشه جاودانه است
چرا که تو هم شرایط تحول به اندیشه های مارکس
را نداشتی و در بیغوله های مرده ریگ این خاک
که در زیر حبابهای ساطور سانسور نعش خودرا بر
روان آدمی هم چون هشت پا مسلط می کردند
نمی توانستی بدانی
تو هم قربانی این خاک بودی و ذره ای در این خاک
در خشیدی و رفتی
یادت گرامی باد که چون کوه ایستادی و رفتی .

بیست پنجم سپتامبر دوهزار و ده
_____________________
مصطفی شعاعیان درسال ۱۳۳۸ وارد مبارزات سیاسی شد و پس از ۱۶ سال مبارزه ءانقلابی در ۱۶ بهمن ۱۳۵۴ قهرمانانه با قرص سیانور در تهران جان باخت مطالعه زندگی او که توسط انوش صالحی جمع آوری شده است و در کتابی بنام "مصطفی شاعیان و روماتیسیسم انقلابی" توسط نشر باران در سوئد چاپ شده است به همهء نیروهای آزادیخواه و انقلابی و مارکسیست توصیه می شود .
برگرفته از سایت عصر نو

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

من آيا زادگاه دارم؟وطن دارم؟ : فرزاد جاسمی!

من آيا زادگاه دارم؟وطن دارم؟
فرزاد جاسمی

تقديم به همه ی کودکان کار و خيابانی
گل هايی که در جهنم جهل و جنايت دين فروشان به دنيا می آيند و زود پرپر می شوند!



پدر، مادر من آيا در جهان جايی
به نام زادگاه دارم؟
وطن دارم؟
به من گفتند و می گويند
وطن بی دغدغه جائيست
که دامانش پر از مهر است
نه خشم و کين و ويرانی.
در آنجا کودکانش خانه ای دارند
به جز کارتن
به غير از گوشه ی سرد خيابان ها
در آنجا
در وطن گويند
بدون ترس
بی وحشت
به دور از غصه ی بی نانی و لختی
توانند کودکان باليد
و من هم مثل هر کودک.
در آنجا می توان درس خواند
دکتر شد
و ترک اعتياد دادن
هزاران را
و فقر را ريشه کن کردن
پدر، مادر من آيا در جهان جايی
به نام زادگاه دارم؟
نشانش از کجا گيرم؟
بيست و چهارم فروردين ماه 1391
آخرين مطالب مرتبط در روشنگرى:
من آيا زادگاه دارم؟وطن دارم؟فرزاد جاسمی





2012‑03‑22



http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120412221824.html

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

علی یحیی پور سل تی تی: بربریت یا کومون!

علی یحیی پور سل تی تی: بربریت یا کومون




 من از سیاهی لایتناهی تو که زندگی ام را آلوده کرده است بیزارم

من ترا نا توان از درک حقیقت می یابم

من مرد کارم

من زن کارم

من کودک کارم

من دکتر و مهندس کارم

من معلم و پرستار کارم

صبح تا شب در جهنمی که تو برایم بافته ای مشغول

انباشت سر مایه برای تو ام

من جهان را ساخته ام

من دریا ها را می پیمایم و کوهها در زیر پاهایم متلاطم اند

زمان در دستان من است

من حلقوم ترا پاره می کنم

و جهان را از لاشه های متعفنت پاک خواهم کرد .


مرگ در نیستی تو خنده می کند

و جهان پالایشی دوباره می شود

و از آلودگی های تو پاک می گردد

زمان حیاتی دوباره می گیرد

و زمین به عاشقان این راه سلام خواهد گفت

من لانه ء عیاشی ات را خراب خواهم کرد

و به زور ترا به کار وادار خواهم کرد

و از تو در مزارع کار خواهم کشید

تا لانه های قصرت را در مخیله ات ویران کنم

و ترا مثل خودم به مقام انسانیت و آزادی خواهم رساند

که با کارت زندگی را آغاز کنی

و تمام سر مایه ات را به نفع جامعه ء انسانی مصادره خواهم کرد

من ترا شکست خواهم داد

پیروزی از آن من است .


جهان بدون تو سفره ء محرومترین انسانها خواهد شد

و لاله ها به عشقهای مردم بوسه می دهند

و زمین سرشار خواهد شد از صلح و دوستی

بین انسانهای جهان

و کوه های کلیمانجاروی افریقا از یخ سرشار می شوند

و سیراب می کنند شالیزارهای افریقا سیاه را

و کوههای هیمالیا و البرز میزبان شالیزاران بنگلادش

و خزر خواهند شد

و عشق هوائی تازه خواهد خورد

و انسانیت به اوج دریا ها خواهد پیوست .


در بلندای چناری بلند کلبه ای خواهم ساخت

و هر روز به شاخه ها سلام خواهم گفت

و زمان را خواهم بوسید

که بربریت را پشت سر نهاده است

و من انقلاب را با پرچم کارگران به پا خواهم کرد

و دوباره کمونهای پاریس را در مزارع

و دشتهای کویر ایران و جهان بپا خواهم کرد

من به کار آگاهانه و خلاقیت بوسه خواهم داد

و عشق را به کار داوطلبانه خواهم پیوست

و خورشید را از تباهی اتمی اورانیم و تفاله های سرمایه

رها خواهم کرد

و در کنار جویباران روستا ها در رودخانه های مملو از ماهی

و سیراب از آبهای زلال حمام آفتاب خواهم گرفت

و هر روز با آرزوهای انسانی ام به ماهی گیری خواهم رفت .


بعد از تو دیگر هیچ آخوندی و هیچ مرثیه خوانی

روضه نخواهد خواند

و زندگی انگلی بازار و رقابت پرچیده خواهد شد

و عشق از کالا ها رها خواهد شد

و هیچ کودکی از ابله نخواهد مرد

و هیچ کودکی بر پشت الاغی به دنیا نخواهد آمد

و زن به مقام والای انسانی خواهد رسید

آزادی و ارزشهای انسانی زن به اوج خواهند رفت

و استثمار و بهره کشی سرمایه و تاراج کار انسانها

موقوف خواهند شد

بعد از تو زمین به عشق انسانها بوسه خواهد داد

و جهانی مملو از دانش و کار و عشق به دنیا خواهد آمد

درست مثل کومونهای بومیان آمریکا در زمان جلادانی

هم چون کریستف کلمب منتها با صلح و دانش امروزی .


من کارگرم و دانشم را مهندسین کارگر سیراب خواهند کرد

من کارگرم و سلامت روحی ام را جامعه و پزشکان

تاءمین خواهند کرد

من کارگرم پرستاران پرستاری ام می کنند و معلمین

آموزگار من اند

و زنان و مردان خانه دار در رستورانهای تغذیه جمعی

بهترین غذا را برایم خواهند پخت

و همه در گردونهء تولید و زندگی کومونی خواهند بود

هیچ کس بر هیچکس برتری نیست

میزان ارتقاء انسانها به کار آن هاست

و میزان صلحی که در روند تولید بارور می کنند

انسان نیازمند خدا و آخوند نیست

عشق به انسان و طبیعت و دانش میزانهای برتری آدمی اند

خدا در انسان گم می شود و محو می گردد

و مذهب انسان ها به تاریخ می پیوندد .


درچشمه ساران دهم این مرام را می جویم

در زندگی اشتراکی اولیه همراه با دانش پیچیده ء امروز

جهان را فتح خواهیم کرد

در شالی زاران کار و سرود خوانی زنهای روستاهای گیلان

و در دستان پینه بسته ءکارگران قالی باف

و در دانش انقلابی و دانش تولید و مدیریت

چنین مرامی خوابیده است

باید فتحش کرد و جهان را از بربریت حتمی سرمایه رها کرد

رهائی انسان از قرنی و از امروز و از همین ساعت آغاز شده است

آغاز کن مرامت را من از کوهپایه های جنگلهای البرز

با تو سخن می گویم

من از تاریخ و سر نوشت حتمی تو سخن می گویم

و نارونها را برای سایه های آفتاب داغ بر ای تو نشاء می کنم .

سوم آوریل دوهزار و دوازده

برگرفته از سایت گزارشگران

علی یحیی پور سل تی تی : آقاقیاها می خندند!

علی یحیی پور سل تی تی : آقاقیاها می خندند



  در اندیشهء شکستهء تو نارونها را می شمارم

باد به زنها در گودی انگشتان تو سرود می خوانند

من در انعکاس اندیشه های تو با موج دریا ها هم آواز می شوم

بیا ای نارون و زایش آوازهای رنگی شالی زاران دور

من در صدای تو باران ها را نوازش می دهم

و بر سفالهای رنگین شهرم

زیر شیروانیها با صدای تو زمزمهء یک روز آفتابی را از پشت

غبار مه آلوده شهر تماشا می کنم.



نسیم پر طراوتی موهایت را بر گونه هایم افشان می کند

من در عشقهای نارس به دنیا نیامده ام

اسبهای آبی در گودالهای پرتلاطم دریا ها پای می کوبند

من برموجهای سوزان عشق به دنیا آمده ام

و پیراهنم از عطر یاس پر است

و هر روز که از ناودانکهای کلبه به تو نگاه می کنم

ازسیاهی لایتناهی جهان به ستاره ها پیوند می خورم

پیوسته در بوستان تو بر لاله ها بوسه می دهم

و کوهای البرز و الوند را در مرغزاران پراز اسبهای وحشی

تماشا می کنم .



آه ای سپیده ء همه ء تاریخ

من قربانی نگاه تو می شوم

و در بته های شالی عطر ترا بمشام می آورم

وقتی خنده می کنی آقاقیا ها می خندند

و اسبهای خرمائی رنگم پرواز می کنند.

اول آوریل دوهزار و دوازده

برگرفته از سایت گزارشگران

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

فقر چيست؟ : فرزاد جاسمی!

فقر چيست؟

فقر يعنی ناتواني، جاهلی نا بخردی
فقر يعنی آدمی در حرف و در باطن ددی
فقر يعنی از کتاب و يادگيری ها جدا
فقر يعنی آلت دست بودن و خلق ماجرا
فقر يعنی با تفحص خواندن و روزنامه قهر
فقر يعنی از گذشته پند نگرفتن و بهر
فقر يعنی اين همه زندانی و خلقی خموش
فقر يعنی با فريبی عقل و دين دادن و هوش
فقر يعنی اين همه اعدامی و کردن سکوت
فقر يعنی در فساد نامی شدن چون قوم لوت
فقر يعنی اعتياد و تن فروشی ها فزون
فقر يعنی تابعيت کردن از مکر و فسون
فقر يعنی چشم بستن بر تبهکاري، ستم
فقر يعنی ظالمان را طاعت و نگشاد دم
فقر يعنی ساکت و نظاره هر غارتگری
فقر يعنی دم ز دين و پيشه کردن کافری
فقر يعنی آنچه تو پابند آنی سال ها
سرنوشت خود و ميهن در کف ديوان رها
فقر يعنی غافل از نيروی و رأی خويشتن
با همه ثروت گلاويز با غم و درد و محن
فقر يعنی دوست را دشمن شمار
با ددان همدست و از روزش دمار
فقر يعنی سال ها در کام اژدر زندگی
فقر يعنی از جهالت تن بدادن بردگی
فقر نيست از لقمه نانی مستمند
بلکه نادانيست که بنيانت به بند
***
نوزدهم آبان ماه 1391

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

ماهی طلايی کوچولو ،به مبارزان جوان ميهن : فرزاد جاسمی!

ماهی طلايی کوچولو
به مبارزان جوان ميهن
فرزاد جاسمی

نهنگی بود در دريای ماچين
دلی از ماهيان پر خشم و پر کين
به قعر آبهای تيره چون قير
درون غار تاريکی و دلگير
محلی بهر خواب گنج و دفينه
تک و تنها به سر با خشم و کينه
به سالی صد هزاران جان ماهی
گرفتی و در آن دريا تباهی
نه از وی راحتی زورق نشينی
نه صياد و نه هر خلوت گزينی
وليکن ظاهری می بودش آرام
به آرامش هر آن بيچاره را خام
که بی آزار حيوان چون مذّمت
چه کس آزرده و بهر که زحمت
نهنگ هم با زرنگی چهره پنهان
به خدعه حفظ ظاهر کرده آسان
به موقع گريه بنمودی و خنده
حديثی نقل و هر آزاده بنده
به خود نسبت هر آن اعمال نيکو
پسنديده خصال زيباترين خو
حليم و بردبار و با محبت
دل آکنده ز مهر هر نيک خصلت
خدای آب ها او را رسالت
که دريا حفظ دارد از شرارت
رهاند ماهيان از ظلم و بيداد
هدايت سوی قسط و مکتب داد
ميان آبزيان پيوند و وحدت
عليه دشمنان با پند و حکمت
از اين رو او خورد اندوه دريا
بدون انتظار و اجر فردا
تمام عمر صرف تا مستمندی
نبيند ظلم ز هر قداره بندی
نيفتند ماهيان در تور صياد
نه خرچنگ و وزغ در دام شياد
نه دريا عرصه ی بيداد گردد
نه يک ماهی خُرد ناشاد گردد
خلاصه فکر و ذکرش راحت خلق
به دور از خدعه و پيرايه و دلق
ز ماهی گير و تورش صد فسانه
برای ماهيان نقل شاعرانه
که بدتر دشمن ماهی به دريا
چنين قومند به هر جايی ز دنيا
ز ماهی جان بگيرند در ره سود
ز مهر و عاطفه دورند و بی جود
بهشت ماهيان دوزخ سراسر
برای جيفه ی دنيا به پا شّر
نهنگ را رزم و جنگ با اين جماعت
در اين دريا شده هر روزه عادت
چو بيند قايق اين قوم بر آب
نماند طاقتش از کف دهد تاب
مجسم پيش خود آن بچه ماهی
که می جويد ز تور راه رهايی
درون سينه اش دل می شود خون
ز خشم چشمان وی از حدقه بيرون
چو اسپندی بر آتش می جهد زود
به سوی قايق و پيچنده چون دود
بدون معطلی صرف دقايق
رساند خويشتن نزديک قايق
تمام قدرت و نيروی خود کار
که قايق را کند وارون و آوار
فرستد قايق و تور قعر دريا
خورد صياد و بر جانش شررها
هزاران زخم خورده در زمانه
ز ماهيگير و از موج تازيانه
گهی با نيزه و گاهی به پارو
گهی بر فرق خود لنگر و جارو
از اين رو کو نه بپذيرد که ماهی
ستم بيند ز فرط بی پناهی
تمام ماهيان اين قصه باور
نهنگ را ناجی خود خوانده ياور
به پيشش کرنش و فرمانبر او
بدورش حلقه زن چون رهبر هر سو
قديس و ناجيش خواندند پرستار
طبيب و مرهمی بر هر دل زار
نبوديشان خبر کاين دزد شياد
ز ماهيگير بتر ارکان شان باد
به بيراهه برد ماهی که بهتر
ربايد سود خود وز ماهيان بهر
سخن هر چند گاه از سرزمينی
نهنگ راندی و مفتون هر غمينی
پر از صلح و صفا آزادی و شور
ز نعمت ها پر و از رنج ها دور
بهشت آبزی هر نوع و ماهی
هميشه روشن و دور از سياهی
ستاره بيحد و پيمان و بر آب
عروسانند به رقص در پيچش و تاب
نکاهد نور خورشيد از بلندی
نه آبزی را ز هر دشمن گزندی
ولرم و جان فزا آبش و روشن
ز مرجان های الوان همچو گلشن
پر از گلسنگ و سبزی های زيبا
شکوه و منظری پر نقش فريبا
که در دريای هند باشد مکانش
نداند غير او راه و نشانش
خدای آب ها بنموده بر وی
ره و حق شفاعت داده در پی
که ماهيان از اين دريا هدايت
بدانجا تا ز زحمت گشته راحت
گذارند عمر خود شيرين و لذت
برند از زندگی با فخر و عزت
به هر باری فريب جمعی و برده
به دور از ديگران آسوده خورده
پيام آورده باقی را و ترغيب
که مشتاقان سفر را داده ترتيب
نهنگ آسوده و با خدعه و رنگ
به هر روز طعمه ی خود فراچنگ
به جهل اندر تمام ماهيان شاد
ثناگويان به خدمت پيش استاد
کمر بسته ورا چون گوسفندان
از او غافل هم از آن نيش و دندان
گذشتی روزگار دريای ماچين
شبی توفانی و پر موج و پر چين
گشود آغوش خود بر روی گردی
که گوی سبقت از گردون ببردی
نجات خويشتن وان خيل ماهی
به دست او و پايان تباهی
يکی ماهی خُرد رنگش طلايی
نه ماهی در حد خود بود بلايی
دقيق و نکته سنج و با شهامت
دهن بين نی گريزنده ز طاعت
به شک کردی نگاه هر چيز و باور
نکردی چون به عقل نامد برابر
نهنگ را زندگی بشنيد ز ياران
ز بگذشته سخن ها بس فراوان
سفرها کرد و در هر گوشه کنکاش
نه با ديگر سخن نی راز خود فاش
بدانستی که از اين نسل ماهی
نه کاری آيد و نی ره به جايی
چرا که دشمن ماهی و دريا
خرد ناباوری جهلست سراپا
نباشد گر نهنگ شياد ديگر
بميرد گر نهنگ صياد ديگر
هر آنکس می برد از جاهلان بهر
به جای شهد و نوش در کامشان زهر
پی سودست نهنگ هر بهره کش نيز
ستمکش را ببايد شامه ای تيز
برفته سال ها هر روز نهنگی
در اين دريا و بر اين توده چنگی
نگشته رنگ اين دريا دگرگون
ولی ماهی دمادم غوطه در خون
ببايست با نهنگ جنگيد و اوهام
ز افسون ها رها هر کله ی خام
تدارک بايدی نسل دگر را
که در راه بهشت با جان خطر را
پذيرا باشد و دوری ز طاعت
رهايی از ستم داند عبادت
عروس زندگی را سجده در خون
به ميدان نبرد نی دود افيون
به تدبير و به دانش راه فردا
کند هموار و آسايش به دريا
***
چهاردهم فروردين ماه 1391

بهار دل انگيز! : حسن جداری!

بهار دل انگيز!
حسن جداری









خون ميچکد از چنگ تو، ای شيخ تبهکار
ای دشمن آزادی وای عامل کشتار
بر خاک، بسی ريخته ای خون جوانان
ای ديو درون تيره وای قاتل خونخوار
جمهوری اسلامی منحوس تو، ای شيخ
بار وثمرش چيست بجز نکبت و ادبار؟
جمهوری غارتگری و دزدی و تاراج
جمهوری دزدان دغلباز زمين خوار
جمهوری رمّالی و جهل است و خرافات
جمهوری شيخان و فقيهان رياکار
در راس حکومت، همه اوباش و اراذل
يک مشت جنايتگر خونخواره وغدار
جمهوری حبس وترور وقتل وشکنجه
جمهوری آدمکشی و وحشت وکشتار
******
اين توده زحمتکش و با همت وبا عزم
تا چند به چنگال توای شيخ، گرفتار؟
بر کارگر و رنجبر و توده محروم
از دست تو، تا چند رسد اينهمه آزار؟
تا چند، عزيزان، همه در بند و به زنجير
تا چند، جوانان، همه آويخته بر دار؟
تا چند بر اين خيره سري، صبر وتحمل؟
بايد که به پايان رسد اين سلطه اشرار
اين خلق بپاخاسته،آرام نگيرد
تا برنکند ريشه اين فتنه خونبار
اين کاخ ستم، يکسره، ويران شود آخر
با قدرت اين توده رزمنده بيدار
اين شام سيه را، سحری هست بدنبال
خورشيد، به صد جلوه کند، چهره، نمودار
آنروز که با جنبش اين توده پر شور
کاخ ستم شيخ شد از ريشه، نگونسار
آنروز که رسم و ره بيداد، برافتاد
با رزم دليرانه و با حربه پيکار
انروز در اين ملک، بهاری است دل انگيز
بس لاله که بشکفته، بهر گلشن و گلزار
سر مستی وشور است به هر محفل ومجلس
پاکوبی و رقص است به هر برزن وبازار
********************
منبع : فیسبوک شهلا صفایی