وصيت روباه
فرزاد جاسمی
فرزاد جاسمی
بازم داريم يه قصه، نه دست و پا شکسته
يا چون کتاب کهنه، شيرازه هاش گسسته
پر نکته ها و پندست، نز روم و نی ز سندست
احوال ماست و دنيا، نی چون شکر و قندست
عبرت در آن نهفته، حکمت و دُر سفته
گوش بدهيد به دقت، نگيد کسی نگفته
يه گوشه ای تو دنيا، مابين کوه و دريا
پهن و وسيع يه دشتي، گسترده بود مصفا
پر گل يکی گلستان، سر سبز چو باغ و بستان
آب و هواش بهاري، بی برف دی زمستان
راحت در آن پرنده، سير از علف چرنده
دور از هراس و وحشت، در کار خود خزنده
شب ها ز کوه نسيمي، می رفت سوی دريا
عطر می گرفت و چون مشک، خوشبو دمش ز گلها
پوشيده کوه ز شب بو، نرگس شکفته هر سوی
دشت سرخ از شقايق، سوسنبران سر از جوی
کنگر بُد و گلايول، گندم و جو به خوشه
آواز قمريان بود، بی ترس گربه موشه
بلبل بُد و قناري، ابر سياهی از سار
چشمان تيز شاهين، بر دشت سبز ز کهسار
پرواز هر مگس را، باز از سپهر نظاره
تعمير عنکبوت ها، تارهای سست و پاره
کوهپايه جای روباه، با توله ها نه تنها
يه لونه ی قديمي، از جد و از پدر جا
قصری نبود و ويلا، بارو و برج ز مرمر
يک خانه بود و سقفي، بی رنج و غصه بر سر
در پشت تخته سنگي، محفوظ ز باد و باران
از صدمه ی تگرگ دور، اندر امان ز توفان
روزهای آفتابي، شب های ماهتابی
وقتی گله به دشت بود، نی ترس و التهابی
سگ بود و مرد چوپان، در دشت و گوسفندان
تازه و ترد علف را، با شوق و ذوق به دندان
کوهپايه بود و روباه، با توله های زيبا
آرامشی و وقتي، مشقی و درس فردا
بی پارس سگ و وحشت، بی مانع و حجابی
روباه و توله هايش، جشنی به پا حسابی
روبه نشسته بر سنگ، آن کدخدای خانه
از تجربه سخن ها، وز عبرت زمانه
با شوق توله ها را، آداب و رسم و فرهنگ
راه گرفتن صيد، چون طعمه را فراچنگ
پرکنده مرغ چاقي، هر چند جناب روباه
در بين توله ها ول، نظاره گر ز بالا
تا چون کنند شکارش، بی دغدغه و راحت
طوری که مرغ مجالي، نی از برای زحمت
زيرا به وقت دزدي، چابک ببايد و چُست
مرغ را ربود و راهي، بهر گريز سريع جُست
بی آنکه صاحب مرغ، يک ذره ای خبردار
گردد و با هياهو، سگ های خفته بيدار
يک درس را هميشه، روبه نموده تکرار
مهتر توله ی خويش، دادی توجه هشدار
کاين خانه را پس از من، تو سرور و خدايی
هادی و مير به هر حال، حامی و هم پناهی
دنيای ما سراسر، جنگست و رزم و پيکار
اصل بقاء نه فرصت، رزم را ز ياد و انکار
از بهر زنده ماندن، بايد تلاش دائم
ميرنده است و فاني، محتاج غير و قائم
آماده ی حوادث، هر قائمی به خويش است
هر زنده ناجی خود، وابسته دل پريش است
بر غير تکيه نتوان، حتی سپهر گردون
گر زير ناوريش تو، جامت هميشه پر خون
نيست انتظار معجز، از اختران و ربی
نيست درد زندگی تا، تسکين دهی به حبی
هر کس خدای خويش است، ياری طلب ز افلاک
بهتر که خفته در گور، با دست خود تنش خاک
بنيان خانه محکم، از اتحاد اعضاست
با تفرقه ز خانه، يک خشت هم نه بر جاست
بايد که با سياست، اين خانه را بری راه
حفظ از همه بلايا، نی افکنی تو در چاه
بايد که با عدالت، رفتار و با کياست
بر خانه حکم به تدبير، بر ديگران رياست
بنمود رعايت حال، از آنکه دردمندست
در بسترست و بيمار، يا خاطرش نژندست
حق سخن به هر کس، حتی ضعيف و بی پا
پرهيز و دوری از ظلم، در حق عضوی از ما
اما مهمتر اينکه، يک اصل ماندگار است
نز من و يا نياکان، اندرز روزگار است
اصلی دقيق و پادار، از بهر روبه در دهر
هر روبهی به گيتي، زين اصل پر ثمر بهر
قانون روبهان است، راز بقای آنان
اين جامعه از اين اصل، سود برده است فراوان
دزدی ز خان و ملا، ممنوع به هر بهانه
هر روبهی موظف، اجرا بهر زمانه
بگذشت زمان و روبه، بيمار خفت به بستر
بسپرد امور خانه، يکسر به دست مهتر
هر روزه شد بتر حال، احساس مرگ و رفتن
سوی ديار ديگر، ره توشه بر ببستن
گرد آمدند به دورش، افراد خانه يک سر
گريان و اشک به چشمان، او را گرفته در بر
هر يک سخن به نوعي، از او سپاس و تکريم
از خاطرات با او، شرحی و وصف و ترسيم
فرزند مهتر آمد، بعد از همه دو زانو
بنشست پيش بستر، در بوسه غرق سر و رو
با بغض گفت سئوالي، دارم اگر چه بيجاست
معذور دارم اما، نگشوده يک معماست
چون گويمی به فرزند، رازی که خود ندانم
حيرانم و از اين جهل، غمگين و سرگرانم
روباه پير با سر، بنمود بدو اشاره
تا باز گويدی راز، با پير و راه چاره
تلخ خنده ای زد و گفت، مهتر به باب پيرش
کز من نرنج به جهلم، وين جهل مرا اسيرش
پرسش مرا ز اصليست، قانون نسل روباه
کاندر زمانه حفظش، ما را مصون و بر جا
خان را بدانمی خود، دارای يوز و تازيست
يوزباشيش فراوان، دزدی از او نه بازيست
يک جوجه اش برابر، با جان روبه باشد
در چنگ تازيان نيز، نی جای توبه باشد
اما چرا ز ملا، بايد حذر و ترسيد
ريقوترست که از او، ترسنده بود و لرزيد
هر روز لقلقانه، زين ده به روستايی
با آن خر مفنگش، نالان کند گدايی
شب ها کنار قبري، نالنده تا سحر او
گويی درون هر گور، می جويدی پدر او
گريان هميشه و خلق، بنوازدش به حلوا
يا لقمه نان خشکي، تا ختم شور و بلوا
وی را چه قدرتی هست، اين راز را تو بگشا
بی پرده با پسر گو، اسرار اين معما
سر را تکان و خنده، بنشست بر لب پير
گفت با پسر که از من، غمگين مباش و دلگير
خان با همه توانش، يوزها و يوزبانش
ترسد که مرد ملا، بر باد دودمانش
هر روبهی که از خان، يک جوجه ای ربايد
جان می نهد بر اين کار، غير را خطر نشايد
اما اگر ز ملا، يک جوجه ای ربايی
بی آبرو و در دهر، هيچ روبهی نه پايی
فرياد و جای جوجه، قالب خروس جنگی
بی ذره ای شرافت، دور از حيا و ننگی
زان پس صدور فتوا، از سوی کردگارش
هر جا که روبه ديديد، در آوريد دمارش
زيرا که گوشت روبه، هر کس خورد بهشتيست
نا خورده روبه را جا، دوزخ و اجر زشتيست
يک روزه نسل روباه، گردد قرين کشتار
زين روی از گذشته، دادند به روبه هشدار
اين گفت و جان شيرين، تسليم و چشم بر هم
بنشاند خانه در سوگ، ياران خود به ماتم
تو کم ز روبه نيستي، اين اهرمن ز خود دور
خود را رهان و ميهن، زين زخم چرک ناسور
جرثومه ی فسادست، اين ابله ی تبهکار
از وی نخيزدی خير، عادت به قتل و کشتار
هستی ز تو ربايد، ترويج هر فسادی
دم می زند ز رحمت، عدل را بود منادی
ز اعمال وی جهاني، درمانده آمده تنگ
بر بسته گوش و هر روز، تن می دهد به يک ننگ
رسوايی زمانه، شادش کند نه غمگين
هرگز سکوت و سازش، بازش ندارد از کين
چاره سپردن او، در گور باشد و بس
اين ديو را نگون کن، سوزان به شعله اين خس
***
سوم اسفند ماه 1380
آخرين مطالب مرتبط در روشنگرى:
وصيت روباه فرزاد جاسمی
وصيت روباه فرزاد جاسمی
2012‑02‑23
قصه گرگ و روباه و کفتارفرزاد جاسمی
2012‑02‑17
دست منه بر دهنمفرزاد جاسمی
2012‑02‑12
تجربه ی آموخته هافرزاد جاسمی
2012‑02‑07
شنگول و منگولفرزاد جاسمی
2012‑02‑02
اخبار ومقالات مربوط به فرزاد جاسمی در روشنگرى(كليك كنيد)
http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120223012635.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر