از زبان ِ برگ…
باغ را گفتم: باغ!
باغ ای همهمه ی قصه ی گیسوی تو سبز
خنده ات خنده ی گلگون سحر
…
گرمی ات،گرمی آغوش ِ بهار،
غزل ات، زمزمه ی برگ و نسیم،
وهم وحشی بهاران ات
ابر !
خوشه ی تاک ِ بلند ت
خورشید!
سیب سرخ ات
مهتاب!
باغای گریه طو لانی و زرد
ای به جانت همه بغض پاییز !
ریزش ِ برگ و گل ات بارانی
هق هق ات در د ل شب توفانی
هستی من بیتو،
می دانی،
که دراین تیره شب ظلمانی
دیر گاهی ست
که بازیچه ی دست باد است.
بی تو در معبر باد و بو ران
در بهارانی تاراج شده؛
سوگوارم د یر یست.
از خزانی که نشسته ست به جان
از زمستان غم آجین زمان ،
اشکبارم دیریست.
ای جدا از من و دایم با من
بی تو،
هر روز و شب من ماتم !
زین دریچه که به تنگی دل ِ تنگ من ا ست
سخنی با دل ِ محنت زدهام داشته باش!
مرهمی نه
تو بر این زخم گر ان
شبچراغی به رهم گیر در این بی راهی
که شبم تاریک است،
ره بیهمسفر م
کوره رهی باریک است،
که نه مشتی و نه پشتی با من
یله در مهلکه هایی که خطر نزدیک است.
سالیان رفته زچنگ
عمر کاهیده و
در باد شکفته گل یا د
و به تاریکی شب
می زند پرسش تلخی به جانم فریاد :
چه شد آن غرش توفنده چه شد؟
آن دم گرم ِ بهارنده چه شد؟
سختی فصل زمستا ن تا کی
تاب باید آورد ؟
سرد ، چون کوه، نشستن بر جا ،
دل به یک معجزه بستن بی جا ،
کی بود چاره ی کار؟
کی کند پا ی ز زنجیر رها ؟ !
چشمه ای بود اگر جو شنده ،
غرشی توفنده ،
ز چه افتا د ز شور
به کدامین حیلت باز در افتاد به بند؟
چاره گر بود اگر چالش و چالاکی ما
بختک ِلَخت کن ِ این دوران
ز چه بگرفت چنین اش در چنگ؟
باغای گریه طولانی و زرد
جاودانه پائیز!
ای تمام بدنت سوخته از زخم تبر
ای به دوش ات شبح قحطی و خشکسالی ها
سخن ازهمهمه ی مبهم ِ برگان تو نیست
سخن از ویرانی ست
سخن ازآفت و طاعون ِ سیه سالی هاست.
آفتابت اگر امروز ندارد رنگی،
شاخههایت اگر از برگ تهی ست،
تن و جانت اگر از لاله ی پر پر رنگین،
مرغکانت اگر از دار ستم حلق آویز،
باغبانی ت نمانده ست اگر
چاره جو و دلسوز،
همه اینها
آیا
حاصل کژ بینی
در تمیز راه از چاه نبود؟
یا فرو افتادن ،
به سیه دام ِ بتی از حیل آگاه نبود؟
به کجا داری رو
به بهاری که هنوزست به راه
یا فرومرده زمستانی سرد؟
پرده بردار دمی از این راز!
سخن از سیر دگر کن آغاز!
باغ می دانم من
در هوای تو چنان رازی بود
که شبی حتی در کوچه باد
مرگ را بازی داد!
باغ می دانم من
که سخنهای تو در لوحه ی صبح
آفتابی را خاکستر کرد!
و در این لحظه که می بندد
شب،
نقشه ی شبنم خون
در عالم
باز گو با همه شور
نه دراین گوشه ی تاریک و نمور
نه در آن سوی که بر پهنه ی شب
آسمان سفره ی خون گسترده ست
پای هر خرمن فقر
کاستخوان بدنی سوخته است
بی گمان می آید
دلگشا تر روزی
و زمان نطفه پر بار تری
در نهان گاه زمین می کارد
که زمان راهگشاست
گوش هوشی اما می باید
تا پیامش دریافت!
ولی این دیو ضمیران به ظاهر مردم
که سوارند بر اسب گیتی
هر کجایند به ملکی سرور
غصی و غارتگر!
وزمانه سازان که ندارند به جز نیروی کار
توشه ای در انبان
بی نوا و مضطر!
و از این خیل کثیر
ای دریغا که یکی زندانی
دگری زندانبان
به خطا بر هم و اما با هم
در به پاداشت کاخ دگری!…
باغ می دانم من
به ستوه آمده ای زین همه بیداد به جان ،
به ستوه آمده ای زین دوران ،
و از این کهنه طلسم باقی
هم از این خیل پراکنده و جادو شدهای که
مائیم،
چون درختان تو سر برده به هم
همچو برگان ِپراکنده ی تو از هم دور!
و در این لحظه که باید آراست
بال ها بهر هزاران پرواز
همه ی امیدم
باز بر نور ِ اهورایی توست
تا بتابی بر من
بخروشی در من
در من زاده ی رنج
بر من مانده به امید کمال
تا بر افروزم گرم
اخگری روشن و بخشنده ز خون دانش،
روشنایی بخشم
به یکی خلوت سرد
به یکی خرمن ِ هول
همچو آن زنده دل ِ دریائی
که در اندیشه ی صبحی روشن
دل به دریا داده،
ازدل ِ تندر و توفان زاده؛
پای دروازه ی روز
زیر آتشکده ی برج هنوز
دل به آتش زد و سوخت!
برزین آذرمهر
باغ را گفتم: باغ!
باغ ای همهمه ی قصه ی گیسوی تو سبز
خنده ات خنده ی گلگون سحر
…
گرمی ات،گرمی آغوش ِ بهار،
غزل ات، زمزمه ی برگ و نسیم،
وهم وحشی بهاران ات
ابر !
خوشه ی تاک ِ بلند ت
خورشید!
سیب سرخ ات
مهتاب!
باغای گریه طو لانی و زرد
ای به جانت همه بغض پاییز !
ریزش ِ برگ و گل ات بارانی
هق هق ات در د ل شب توفانی
هستی من بیتو،
می دانی،
که دراین تیره شب ظلمانی
دیر گاهی ست
که بازیچه ی دست باد است.
بی تو در معبر باد و بو ران
در بهارانی تاراج شده؛
سوگوارم د یر یست.
از خزانی که نشسته ست به جان
از زمستان غم آجین زمان ،
اشکبارم دیریست.
ای جدا از من و دایم با من
بی تو،
هر روز و شب من ماتم !
زین دریچه که به تنگی دل ِ تنگ من ا ست
سخنی با دل ِ محنت زدهام داشته باش!
مرهمی نه
تو بر این زخم گر ان
شبچراغی به رهم گیر در این بی راهی
که شبم تاریک است،
ره بیهمسفر م
کوره رهی باریک است،
که نه مشتی و نه پشتی با من
یله در مهلکه هایی که خطر نزدیک است.
سالیان رفته زچنگ
عمر کاهیده و
در باد شکفته گل یا د
و به تاریکی شب
می زند پرسش تلخی به جانم فریاد :
چه شد آن غرش توفنده چه شد؟
آن دم گرم ِ بهارنده چه شد؟
سختی فصل زمستا ن تا کی
تاب باید آورد ؟
سرد ، چون کوه، نشستن بر جا ،
دل به یک معجزه بستن بی جا ،
کی بود چاره ی کار؟
کی کند پا ی ز زنجیر رها ؟ !
چشمه ای بود اگر جو شنده ،
غرشی توفنده ،
ز چه افتا د ز شور
به کدامین حیلت باز در افتاد به بند؟
چاره گر بود اگر چالش و چالاکی ما
بختک ِلَخت کن ِ این دوران
ز چه بگرفت چنین اش در چنگ؟
باغای گریه طولانی و زرد
جاودانه پائیز!
ای تمام بدنت سوخته از زخم تبر
ای به دوش ات شبح قحطی و خشکسالی ها
سخن ازهمهمه ی مبهم ِ برگان تو نیست
سخن از ویرانی ست
سخن ازآفت و طاعون ِ سیه سالی هاست.
آفتابت اگر امروز ندارد رنگی،
شاخههایت اگر از برگ تهی ست،
تن و جانت اگر از لاله ی پر پر رنگین،
مرغکانت اگر از دار ستم حلق آویز،
باغبانی ت نمانده ست اگر
چاره جو و دلسوز،
همه اینها
آیا
حاصل کژ بینی
در تمیز راه از چاه نبود؟
یا فرو افتادن ،
به سیه دام ِ بتی از حیل آگاه نبود؟
به کجا داری رو
به بهاری که هنوزست به راه
یا فرومرده زمستانی سرد؟
پرده بردار دمی از این راز!
سخن از سیر دگر کن آغاز!
باغ می دانم من
در هوای تو چنان رازی بود
که شبی حتی در کوچه باد
مرگ را بازی داد!
باغ می دانم من
که سخنهای تو در لوحه ی صبح
آفتابی را خاکستر کرد!
و در این لحظه که می بندد
شب،
نقشه ی شبنم خون
در عالم
باز گو با همه شور
نه دراین گوشه ی تاریک و نمور
نه در آن سوی که بر پهنه ی شب
آسمان سفره ی خون گسترده ست
پای هر خرمن فقر
کاستخوان بدنی سوخته است
بی گمان می آید
دلگشا تر روزی
و زمان نطفه پر بار تری
در نهان گاه زمین می کارد
که زمان راهگشاست
گوش هوشی اما می باید
تا پیامش دریافت!
ولی این دیو ضمیران به ظاهر مردم
که سوارند بر اسب گیتی
هر کجایند به ملکی سرور
غصی و غارتگر!
وزمانه سازان که ندارند به جز نیروی کار
توشه ای در انبان
بی نوا و مضطر!
و از این خیل کثیر
ای دریغا که یکی زندانی
دگری زندانبان
به خطا بر هم و اما با هم
در به پاداشت کاخ دگری!…
باغ می دانم من
به ستوه آمده ای زین همه بیداد به جان ،
به ستوه آمده ای زین دوران ،
و از این کهنه طلسم باقی
هم از این خیل پراکنده و جادو شدهای که
مائیم،
چون درختان تو سر برده به هم
همچو برگان ِپراکنده ی تو از هم دور!
و در این لحظه که باید آراست
بال ها بهر هزاران پرواز
همه ی امیدم
باز بر نور ِ اهورایی توست
تا بتابی بر من
بخروشی در من
در من زاده ی رنج
بر من مانده به امید کمال
تا بر افروزم گرم
اخگری روشن و بخشنده ز خون دانش،
روشنایی بخشم
به یکی خلوت سرد
به یکی خرمن ِ هول
همچو آن زنده دل ِ دریائی
که در اندیشه ی صبحی روشن
دل به دریا داده،
ازدل ِ تندر و توفان زاده؛
پای دروازه ی روز
زیر آتشکده ی برج هنوز
دل به آتش زد و سوخت!
برزین آذرمهر
برگرفته از فیس بوک جعفر مزروقی/ برزین آذرمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر