۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

قصه گرگ و روباه و کفتار : فرزاد جاسمی!

قصه گرگ و روباه و کفتار

















تقديم به زحمتکشان در بند ميهنم

می خوايم بگيم يه قصه، يه قصه ی درسته
نه مثل راز اعيان، پشت درای بسته
يا حرف مرد سيّاس، بی دست و پا شکسته
امّا تو اين شرايط، از فرط فقر نداری
شرمنده ايم و معذور، از صرف نون و پسته
نونه را گرگه برده، پسته رو روبه خورده
پس مانده سهم کفتار، ما و خيال و پندار
با نام دين عدالت، آ گرگه قتل و غارت
از ما گرفته نون رو، بر لب رسونده جون رو
نون توی برج و بارو، دورش طلسم و جادو
فولاد زره و مادر، با اين خيال و باور
گشنه بايد بميره، زنده هر آنکه سيره
نون رو گرفته تو چنگ، بر فرق گشنگان سنگ
پسته کجا و بيکار، دارو کجا و بيمار
معتاد دين و افيون، خون می خوريم فقط خون
تو سفره مون جز آه نيست، بر تن مون ردا نيست
آستين  پاره کوتاه، ره نبرد به هيچ جا
مسجد جای دعا نيست، چون خانه ی خدا نيست
هر مسجدی يه زندون، زندون تمام ايرون
محض رضای رحمان، تو مسجدا و زندان
با حکم دين به بنده، تجاوز و شکنجه
مرکز علم و دانش، جای دعا نيايش
قبر شهيد گمنام، دانشگه است و با نام
بيکار توده ی کار، بيداد ظلم بازار
خانه به دوش کشاورز، زنجير به پا هنر ورز
زن ها مثال کالا، عرضه کننده الله
بازار سکس و شهوت، گرمست و ما به رخوت
سرکوب ميشه خروشا، ساکت وطن فروشا
تو مجلس و تو دولت، خائن همه به ملت
غارتگران جاهل، قانون لگد چو کاه گل
داده به دست توفان، عزّ و شرف و ايمان
دين و وطن بهانه، بنيان کنند ز خانه
از اجنبی و شيطان، بدتر به شکل انسان
هر کی به فکر خويشه، کوسه به فکر ريشه
جز تو نمانده ياري، کاين مام را ز خواری
برهاندی و آزاد، او را ز چنگ بيداد
ديگر بس است ز غصه، اين تو و اصل قصه
يه گوشه ای ز صحرا، کفتار و گرگ و روباه
مانده و زار و خسته، به دور هم نشسته
روشن زمين ز مهتاب، گم گشته رد شب تاب
ماه با دو صد کرشمه، گيسو رها تو چشمه
شونه می زد به گيسش، دستی به روی خيسش
دور و ورش تماشا، لبخند می زد به گلها
خيره بدو ستاره، بی حد و بيشماره
رودخونه ی پر از آب، دل می ربود ز مهتاب
ماهی خُرد و ريزه، خشنود که آب تميزه
رو يال موج به بازي، شيرجه می زد و راضی
کنار چشمه آهو، دور از همه هياهو
خيره به آب چون اشک، پاکيزه دل ز هر رشک
در سر هوای دره، ليس می زدی به بره
بر نمی شد ز باغي، نوحه ی جغد و زاغی
سروها به پا ستاده، پر جام گل ز باده
نرگس خمار ز مستي، دامان بيد دو دستی
بگرفته و سمن را، بوسه سر و بدن را
سرگرم رقص شقايق، طی با خوشی دقايق
بگرفته تنگ در آغوش، سوسن سمن و مدهوش
آلاله در طرب بود، دلگير کمی ز شب بود
نو خاسته ضيمران راست، قامت ز بيد در خواست
تا راه او به خورشيد، هموار و زنده اميد
سرمست بلبل از شوق، شور آفرين و پر ذوق
زنجره ای از آن دور، می خواند نوايی پر شور
دنبال رد سيمرغ، پوپک نبود و سی مرغ
جغد را نه کس نيازي، کرکس نه شيخ و قاضی
باتلاق نبود و مُردار، انگل بُدی نه پروار
برکه به سان سيني، از نقره جنس چينی
تو وسطش يه ماه بود، دورش ستاره ها بود
زلف نسيم ز عطر بو، از هر گلی و شب بو
ره می سپرد تو صحرا، دست بر سر گون ها
نو ترکه های بيد ناز، نشکفته غنچه ها باز
می برد پيام بلبل، با جان و دل به هر گل
اما درون بيشه، جهل بود تبر و تيشه
جنگل و بيشه خالي، شير رفته زان حوالی
توی چنين هوايي، مجموعه و فضايی
آ گرگه کرد دهن باز، مُهری گشود ز يک راز
گفتا اگر سه تايي، پرهيزيم از جدايی
با هم چو دست واحد، کوشا شويم و جاهد
با خدعه رنگ و نيرنگ، کشتار و غارت و چنگ
حاکم شويم به صحرا، از کينه بس شررها
راحت شويم ز سختي، اين وضع و شور بختی
اين نظم و شيوه بر هم، صحرا کنيم جهنم
از جاهلان بريم سود، نابود آنچه می بود
با وعده جانورها، سوی سراب و بی پا
کشتار نسل پوپک، انديشه ور نه اندک
رسم ترور و کشتار، مفروش دشت ز مُردار
طاعت ز هر که با زور، طاغی نهفته در گور
با اين چنين سياست، مردان با کياست
طاعت کنند و کرنش، در پيش ما نيايش
ما نيز کنيم تباهي، بر دشت کدخدايی
بی رنج می خوريم شام، از دهر و زندگی کام
خوان گستريم به شادي، نی روز تنگ گشادی
شد عهد بسته فردا، کفتار و گرگ و روباه
با حيله ها و ترفند، تسخير دشت و در بند
بنموده ساکنانش، در چنگ خود عنانش
از زندگی صفا رفت، مردانگی وفا رفت
زيبايی و طرب مُرد، گل را خزان نشان بُرد
صحرا يکی جهنم، هر زنده چهره در هم
هر درد را دوائيست، سازش بتر گناهيست
جبران خطای من کن، پرهيز از اين گناه کن
بنشان خرد بر اورنگ، سد راه جهل و نيرنگ
غرنده شو خروشان، توفان و بحر جوشان
پايان ده تيره بختي، صحرا رهان ز سختی
***
بيست و هشتم بهمن ماه 1390


http://www.roshangari.net/as/ds.cgi?art=20120217204324.html

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر