شنگول و منگول بنشين و گوش به دقت، آينده ساز فردا نی داستان نه قصه، می گويمت ز دردها دردهای کهنه چرکين، بدتر ز درد ناسوز روح می خورند خوره وار، بر جسم و جان چو ساطور بنشسته روی گنجيم، ثروت و پول فراوان با فقر خانه زاديم، مرهم نه بهر درمان از آب خوردن و نان، محروم در جهانيم باتلاق گشته ميهن، گويی نه مردمانيم جشن و سرور و شادي، گم کرده ايم ز خاطر عادت به زجر کشيدن، بدتر ز خر و قاطر حق و حقوق خود را، در اين جهان ندانيم محروم ز آنچه ما راست، دستان بر آسمانيم بيداد فقر و فحشاء، افرشته تن فروشی در زير خط فقريم، فريادمان نه گوشی کودک به جای تحصيل، چون بردگان به کارست بيکار مانده مزدور، دهقان ذليل و زارست در مرگ و مير و کشتار، اول مقام دهريم بد نام و خوار و رسوا، در هر دهی و شهريم جنگل به شعله سوزد، هر مزرعه بيابان رودخانه خشک و دريا، چشم انتظار باران زاهد به دين فروشي، خون باشدش به ساغر غرق جامعه به اوهام، جهل حاکمست و باور لب بسته اند بزرگان، سرگرم لفت و ليس اند وانان که لب گشايند، در خون غريق و خيس اند خو کرده ايم به سرکوب، توهين و فحش و تحقير بی عار و درد زنيم لاف، چون نقش پرچميم شير با باد جبهه تغيير، خصم کهن در آغوش با لذت فراوان، هر هرزه را سخن گوش همچون لباس چرکين، تعويض هر طريقت افسانه ها تراشيم، در گور سرد حقيقت بگذشته مان چنان بود، دشمن ز ما هراسان مام وطن بهشت بود، خلد برين خراسان صحرا و دشت اين مُلک، پوشيده از چمن بود از نخبگان به هر سو، بی وقفه انجمن بود کرمان و ری و زابل، بی شبهه چون گلستان پر گل کوير لوت بود، دشت نمک چو بستان شمشير ما به جولان، از مصر تا به چين بود ايران سرای دانش، دل ها نه جای کين بود انديشه ورز و سيّاس، خادم به مُلک و ملت از اجنبی گريزان، عمر طی به فقر و ذلت با عشق مردمان طي، بنموده عمر به سختی جز آنچه توده پوشيد، بر تن نه کفش و رختی عدل بودی و عدالت، ظلم و ستم نه آسان ضحاک ها به زنجير، بهره کشان هراسان آويز جای کله، گل بود از مناره مملو فضای ميهن، ز آوای دف نقاره بيگانه خلق ز تعزيز، نا آشنا به زندان ميخانه بود و ساقي، آوای شوق رندان ميش بود و گرگ به شبگير، در دشت گرم بازی شير بود و خوان روباه، هر دو کنار تازی فرهيختگان گرامي، فرزانه هر دلش جا توليد گر عزيز بود، جا داشت بر ثريا در انجمن هنرور، بر صدر می نشستی جاهل کجا و منصب، انگشت نما به پستی رهزن و دزد سپاهي؟ دورست ز عقل و وجدان نی ثبت کرده تاريخ، نی گفته يک سخن دان آهنگری که در بلخ، بنمود گنه ز چين بود وان مسگرک به شوشتر، از زندگی غمين بود پر کرده اند دو گوشت، ز اوهام و رنگ و تزوير تا گند خود نويسند، بر پای چرخ و تقدير تو اين دهی که داريم، گرگا هميشه برتر بودند و چنگ و پوزه، از خون بی گنه تر گرگه هميشه خورده، بزها به نام قندی در گور حبه انگور، هر ميش زار و بندی مسلخ به پا و بر دار، انسان به جای شنگول جاهل به گاه و سرور، فرهيختگان چو منگول گرگ بوده و به دورش، افراد پست و نادان سرگرم خود فروشي، آنهم چه مفت و ارزان چهل گيس ها گرفتار، بازم تو دست گرگه حسن کچل تو رؤيا، گر چه ديگه بزرگه باباعلی و چهل دزد، زور و ستم به مردم شاهزاده مهربون نيست، نيش می زنه چو کژدم حسين کرد به تبعيد، چشمان خسته بر در يک آرزو به دل و آن، باز بيندی شبستر گل در مياد ولی روش، يک قطره خون نه ژاله سندباد را به غربت، مرگ هديه و حواله اين ده يکی خرابه، از عهد باستانست آبادی و ترقيش، بی گفته داستانست نسلی که بنده باشم، چيزی نداره رو راس با جهل خود وطن را، اصطبل همچو اژياس هرکول ها ببايست، تا اين وطن بشويند از چهره اش کثافت، با جان و دل بروبند ديديم با فضاحت، در ماه چهر شيطان گفتيم دروغ و مردم، برديم ز ره به بهتان کرديم امير و سلطان، بی عقل پيره گرگی اندر پی منافع، داديم بدو بزرگی افرشته اش بخوانديم، پيغمبر و سروشش تيغی به دست آن ديو، شولای مرگ به دوشش گفتيم آفتابست، اين ديو مست زنگی پيکی ز عشق و مهرست، خونريز نی و جنگی خوانديم مسيح و برگاه، چون پادشاه عادل نی خاک خرده آهن، در چشم خلق و غافل کاين اهرمن ندارد، دل با کسی و پيوند خونخواره ايست و جز خون، وی را نه شاد و خرسند در حال نيز همانيم، بگذشته مان نه رازی گرگيم و ظاهرا ميش، خرسند ز خود و راضی هم کاسه های ديويم، خود را نشان فرشته از عشق سخن و معشوق، يک سر رها و هشته دم می زنيم ز کورش، يعنی که گرد و نيويم زرتشت را به خاطر، يعنی بری ز ديويم فردوسی ها و خيام، بسپرده دست جلاد ياد از شهيد پس از مرگ، وجدان خفته مان شاد در نينوا مدينه، در کوفه و خراسان بر قتل عام مردم، بستيم دو ديده آسان اندر عوض گرفتيم، راهی که ديومان برد همچون لولو که پستون، دزديد و شيرمان خورد فرهنگ تازيان را، بگرفته جای فرهنگ ظلمت پرست و ديو را، بر حلقه اش زده چنگ هر رهزنی که جان داد، اندر پی منافع شد رّب ما و با جان، او را شديم مدافع هر ساله فرق خود را، با ياد او زده چاک چهره به خون بز رنگ، فريادمان به افلاک کاين کشته بوده مظلوم، خون داده در ره داد او را ستم بکشته، دست کثيف بيداد بيدادگر مذمت، بنوشته صد رساله بر درگه اش گدا و، در دستمان پياله از سنگ پای قزوين، رو برده ايم و از رو هرگز نرفته و باز، اين خلق را سخن گو ز آزادگی سخن ها، دم می زنيم ز مردم دل ها سياه و پر کين، آماده نيش چو کژدم تا روز واپسين خلق، بر ديگری سپاريم آسوده خود به توفان، بی زورقش گذاريم اين قصه ها فراموش، آموز در همه حال تغيير ده شرايط، بگذشته ها بکن چال رسمی دگر و راهي، با علم گشا و تدبير گر خسته ای و بيزار، ز اوضاع زار اکبير بگشا به روی شنگول، دنيای شادمانی منگول ها ز گرداب، قدرت ز گرگ جانی چنگال و نيش او را، در کام تيره اش ريز خاکستر گذشته، بر فرق خيره اش بيز چشم اميدواران، از چهار سوی دنيا بر توست عزيز ميهن، آينده ساز فردا *** فرزاد جاسمی سيزدهم بهمن ماه 1390 آخرين مطالب مرتبط در روشنگرى: شنگول و منگولفرزاد جاسمی 2012‑02‑02 راه تفرقه!فرزاد جاسمی 2012‑01‑28 ظهور حضرت مهدیفرزاد جاسمی 2012‑01‑23 جناب پيشوا!فرزاد جاسمی 2012‑01‑16 آسيد علیفرزاد جاسمی 2012‑01‑11 اخبار ومقالات مربوط به فرزاد جاسمی در روشنگرى(كليك كنيد) |
۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه
شنگول و منگول : فرزاد جاسمی !
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر