۱۴۰۱ فروردین ۷, یکشنبه

​پرسش: داریوش لعل ریاحی

​پرسش

مگر زندگی رویِ پیداش  نیست
مگر عشق آن بخشِ زیباش نیست

مگر حفظِ میراثِ این آب و خاک
درخت و گل و کوه و دریاش نیست

همه حرفِ جنگ است و تخریبِ زیست
مگر چشمِ انسان به فرداش نیست

به هر جا که نفرت گشودست بال
به جز بانگِ ای کاش و ای کاش نیست

مگر آن چه در ذهنِ چپ می دود
همان ایدهِ سرخِ نقاش نیست

بر آتش بیارانِ سودای جنگ
مگر سودِ سرمایه ، پاداش نیست

​مگر بر بریت و یا سوسیالیسم
ز فرجامِ این جنگ پیداش نیست

پیامی نمی خیزد از حرفِ صلح
کسی برگِ زیتون به لبهاش نیست

بیا دور باشیم و غم کم خوریم
حقوق بشر سهمِ هر آش نیست

داریوش لعل ریاحی
ششم فروردین ۱۴۰۱

dlr1266@hotmail.com

۱۴۰۱ فروردین ۵, جمعه

زمستان را بسر بر تا بهار آید: شعری از ناصر - وین

 

زمستان را بسر بر تا بهار آید: شعری از ناصر - وین

 

بیا بر پاکنیم آن اخگر سوزان
بر اندازیم دروغ  و خدعهِ نیرنگ نا مردان
دریغا دست من دور است از دستت            
به تنهایی, توانم رخت بر بسته است

 

زمستان را بسر بر تا بهار آید

از این سرمای دردآلود بی درمان گذر کن

تا نشاط آید

در این دورانِ ناکامی

که خون آلود شد فریاد آزادی

در این هنگامِ پر درد و غم و اندوه

که چنگال جهالت با ستیزو قهر و نادانی

 ربود آن نغمه های خوش نوای شوق انسانی

در این ایامِ تلخ و تیره و سنگین

که گل پژمرده, دل غمگین  

 سرودی آشنا در سینه ها محبوس

مسیر راه ها از هر طرف مسدود

تو را جویم, 

تو را جویم که برخیزی

              جهانی نو برانگیزی

عدالت را بپا داری

  شرافت را ز دنیای پلیدی ها و زشتی ها

رها سازی

در دروازه های شهرمان مهر و محبت را بی آویزی

تو را جویم که غمخوار دلم باشی

 غبار نا امیدی را ز چشمانم بزدایی,

بهاران را درون زندگانی ام بپا داری

نشاط و شور و شادی را برا یم ارمغان آری

درون خانه ام  شمشیر جهل نابکاران

میزند هر روزه زخمی تازه بر جانِ هزاران

می رباید گل ز گلزار دیارم.

می ستاند عشق و شادی را ز راهم

می فرستد کودکان را در خیابان ها

می نهد پا بی مها با در حریم پاک انسانها

طلوع روشنایی گرچه درراه است کمرنگ است،

نمی تابد

 خروش بی پناهان گرچه پا برجاست، آرام است،

نمی راند

بیا بر پاکنیم آن اخگر سوزان

بر اندازیم دروغ  و خدعهِ نیرنگ نا مردان

دریغا دست من دور است از دستت    

        به تنهایی, توانم رخت بر بسته است

بیا روشن کنیم شمع وفا داری           

بسان روزگاران حماسی,

جانفشانی

ببندیم حلقه یاران چو آن بار              

ببار آریم  پیمانی دگر بار

قدم در راه بگذاریم

                                                                             


برای دانه های کوچک فردا

 

ناصر- وین


23.03.2022

 

منتشر شد:

سایت آگاهی نیوز

سایت اتحاد کارگری

بالاترین

گزارشگران

http://gozareshgar.com/10.html?&tx_ttnews[tt_news]=44921&tx_ttnews[backPid]=23&cHash=9d5dbd0063f0b5efa65261f23d84be6f

۱۴۰۱ فروردین ۴, پنجشنبه

قلم خنجر کن: م. آژن

 

قلم خنجر کن

م. آژن

 

 
قلم خنجر کن
دخترم اشک نریز
زاری مکن
نور دل را به پلشتی خوکان کور مبین
تو تواناتر از آن جاهلکِ بی هنری
تو علمدار صدایی قدم دانش و زایش استی
گرچه او سیم و زر و
وحشت و دهشت دارد
گرچه او "هیتلر" و "تزار" و "بایدن" دارد
حرفی نیست
تو از آن بالاتری
تو نگینِ انقلابِ وطنی
مکتب، اندیشه ی "یاری" دارد
مشق آزادگی و جوش بهاری دارد
یا کتابی که در آن،
زندگی استقلال است.
بگذارید اَبر احمق وحش شاخ زند
بگذارید نویسند زنان انسان نیست
قدم و هر ورق درس زنان ممنوع است
دخترم گریه مکن
خصم خلق می خندد
تو در ین مشغله برنده ی میدان استی
پشت شب های سیه
صبح سپید می رقصد
اشک تو دریایی ست
دختران را به بسیج شورانده
ای تو جانان پدر
خشم اگر غنچه ی آگاهی زند
گرد زنان
مشت اگر مایه گرفت با فریاد
قدرت چاکرک و اربابش
نیست و برباد شدنی ست
گلیم جهل وجنایت کنده ست
دخترم اشک نریز
زاری مکن
و قلم خنجر کن
 
م. آژن
۲ حمل ۱۴۰۱
 
برگرفته از فیسبوک:

۱۴۰۱ فروردین ۱, دوشنبه

سرود گل مینای جوان: زنده یاد رفیق شهید و شاعر خلقی سعید سلطانپور

 

سرود گل مینای جوان:

زنده یاد رفیق شهید و شاعر خلقی سعید سلطانپور


 
از درون شب تار، می‌شکوفد گل صبح
خنده بر لب، گل خورشید کند، جلوه بر کوه بلند
نیست تردید زمستان گذرد
وز پی‌اش پیک بهار
با هزاران گل سرخ
بی‌گمان می‌آید
در گذرگاه شب تار، به دروازهٔ نور
گل مینای جوان
خون بیفشانده تمام
روی دیوار زمان
لاله‌ها نیز نهادند به دل، همگی داغ سیاه
گرچه شب هست هنوز، با سیه‌چنگ بر این بام آونگ
آسمان غرق ستاره است و لیک
آسمان غرق ستاره است هنوز
خوشه‌ها بسته ستاره گل گل
خوشهٔ اختر سرخ
با تپش‌های سترگ
عاقبت کورهٔ خورشید گدازان گردد
سعید سلطانپور
 
بهاران خجسته باد
۱۴۰۱
تئاتر امروز
گروه تئاتر اگزیت
 
برگرفته از فیسبوک
 

۱۴۰۰ اسفند ۲۹, یکشنبه

بهار در اشعار سیاوش کسرایی: تارنگاشت عدالت(م - ل)

 

بهار در اشعار سیاوش کسرایی

تارنگاشت عدالت – دورۀ سوم

… آخر به شکوه نعره برآوردم ای بهار- کو آن گلی که خاک تو را آب و رنگ ازوست – بر من وزید خسته نسیمی غریب‌وار – کای عاشق پریش – گل رفته خفته هیس – بیدار باش و عطر نیازش نگاه‌دار

بهار در اشعار سیاوش کسرایی

بوی بهار

مادرم گندم درون آب می‌ریزد
پنجره بر آفتاب گرمی‌آور می‌گشاید
خانه می‌روبد، غبار چهرۀ آیینه‌ها را می زداید
تا شب نوروز
خرمی در خانه ما پا گذارد
زندگی بركت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی برآرد

ای بهار، ای میهمان دیر آینده
كم‌كمك این خانه آماده ست
تك درخت خانه همسایه ما هم
برگ‌های تازه‌ای داده ست
گاه گاهی هم
همره پرواز ابری در گذار باد
بوی عطر نارس گل‌های كوهی را
در نفس پیچیده‌ام آزاد

این همه می‌گویدم هر شب
این همه می‌گویدم هر روز
باز می‌آید بهار رفته از خانه
باز می‌آید بهار زندگی افروز

***

 

بهار و شادی

امسال هم بهار
با قامت کشیده و با عطر آشنا
بیهوده در محله ما پرسه می‌زند

در پشت این دریچه خاموش، هر سحر
بیهوده می‌کشاند شاخ اقاقیا

بر او بنال، بلبل غمگین که سال‌ها‌ست
شادی
ـ آن دختر ملوس ـ
از این خانه رفته است!

***

 

ره آورد

مسافر ز گرد ره رسیده‌ام
تمام راه خفته را به پا و سر دویده‌ام
صلابت و شکوه کوه‌های دور
نگاه دشت‌های سبز
تلاش بال‌ها
شکاف و رویش زمین پرورنده با من است
گل هزار باغ خنده با من است

طلوع آفتاب بر ستیغ
برای دیدن گوزن‌های تیزتک
ز صخره‌های به سنگ‌ها پریده‌ام
فراز آب رفت‌ها
که آبی بنفشه‌ها ستاره‌ای است
چکیده بر گلیم وحشی علف
نفس زنان و خسته چتر بید واژگونه را
به روی سر کشیده‌ام
تولد بهار را
به روی دست‌های جنگل بزرگ دیده‌ام
ز سینه ریز رنگ رنگ تپه‌ها
شکوفه‌های نوبرانه چیده‌ام
کنون برابر تو ایستاده‌ام

یگانه بانوی من ای سیاهپوش ای غمین
که مژده آرمت
بهار زیر و رو کننده می‌رسد
نگاه کن ببین
غمت مباد و داغ دوری‌ات مباد
که لاله‌ها به کوه روشنند و رنگ بسته‌اند
که خارهای سبز سر کشند
دمی کنار این دریچه بال‌های باز را در آسمان نظاره کن
ببین که لانه‌ها دوباره از پرندگان تهی است
ببین کسی به جای خویش نیست

اگر به صبر خو کنی
اگر که روزهای وصل را
به پرده همین شب نارسیده سر کنی
ببارمت نویدهای سرخ گونه‌ای
که من ز چرخ‌ریسک نهفته در پناه شاخه‌ها و مه
به قعر دره‌ها شنیده‌ام

***

 

گل خفته

در باغچه نبود
در باغ و دشت نیز نشانش نیافتم
در دره‌ها دویدم و در کوهپایه‌ها
بر سینه‌های صخره و در سایه کمر
بالای چشمه سار
بر طرف جویبار
جستم به هر سپیده دمانش نیافتم
آخر به شکوه نعره برآوردم ای بهار
کو آن گلی که خاک تو را آب و رنگ ازوست
بر من وزید خسته نسیمی غریب‌وار
کای عاشق پریش
گل رفته خفته هیس
بیدار باش و عطر نیازش نگاه‌دار

***

 

بهار می‌شود

یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می کنی
زمانه زیر و رو
زمینه پرنگار می‌شود

زمین شکاف می‌خورد
به دشت سبزه می‌زند
هر آن‌چه مانده بود زیر خاک
هر آن‌چه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار می‌شود

به تاج کوه
زگرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می‌شود
دهان دره‌ها
پر از سرود چشمه سار می‌شود
نسیم هرزه پو
ز روی لاله‌های کوه
کنار لانه‌های کبک
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می‌رسد
غریق موج کشتزار می‌شود

در آسمان
گروه گله‌های ابر
ز هر کناره می‌رسد
به هر کرانه می‌دود
به روی جلگه‌ها غبار می‌شود

دراین بهار آه …!
چه یادها
چه حرف‌های نا تمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شکوفه باردار می‌شود

نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می‌شود

***

 

آرزوی بهار

در گذرگاهی چنین باریک
در شبی این‌گونه دل افسرده و تاریک
کز هزاران غنچه لب بسته امید
جز گل یخ، هیچ گل در برف و در سرما نمی‌روید
من چه گویم تا پذیرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد

من در این سرمای یخبندان چه گویم با دل سردت
من چه گویم ای زمستان با نگاه قهرپروردت
با قیام سبزه‌ها از خاک
با طلوع چشمه‌ها از سنگ
با سلام دلپذیر صبح
با گریز ابر خشم آهنگ
سینه‌ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده اندیشه‌هایم را
باز در پرواز خواهم کرد

گر بهار آید
گر بهار آرزو روزی به بار آید
این زمین‌های سراسر لوت
باغ خواهد شد
سینه این تپه‌های سنگ
از لهیب لاله‌ها پر داغ خواهد شد

آه… اکنون دست من خالی است
بر فراز سینه‌ام جز بُته‌هایی از گل یخ نیست
گر نشانی از گل افشان بهاران بازمی‌خواهید
دور از لبخند گرم چشمه خورشید
من به این نازک نهال زردگونه بسته‌ام امید .
هست گل هایی در این گلشن که از سرما نمی‌میرد
و اندرین تاریک شب تا صبح
عطر صحرا گسترَش را از مشام ما نمی‌گیرد

***

 

شقایق

فریاد سرخ فام بهارانم
سرکش
گرمای قلب خاک
گیرانده شب چراغ پریشانم

فریاد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه می‌دانم
آری که دیر نمی‌مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستیغ سهم می‌افشانم

***

 

گل‌های سپید

شب‌ها که ستاره هم فرو خفته است
گل‌های سپید باغ بیدارند
شب‌ها که تو بی‌بهانه می‌گریی
شب‌ها که تو عطر شعرهایت را
از پنجره‌ها نمی‌دهی پرواز
گل‌های سپید باغ بیدارند

شب‌ها که دل تو با غمی مأنوس
پیوندی تازه می زند پنهان
شب‌ها که نسیم هم نمی‌آرد
از درۀ مه گرفته هیچ آواز
در زیر دریچۀ تو بیدارند
گل‌های سپید باغ خواب‌آلود

شب‌ها که تو عاشقانه می‌خوانی
شب‌ها که چو اشک تو نمی‌تابد
یک شعله در این گشاده چشم انداز
این باغ و بهار خفته را هر شب
گل‌های سپید باغ بیدارند

شب‌های دراز بی‌سحر مانده
شب‌های بلند آرزومندی
شب‌های سیاه مانده در آغاز
شب‌ها که تو عاشقانه می‌خوانی
شب‌ها که تو بی‌بهانه می‌گریی
شب‌ها که ستاره هم فرو خفته است
گل‌های سپید باغ بیدارند
جان تشنه صبح روشنی پرداز

***

 

بهار

امشب درون باغچه من گلی شكفت
امشب به بام خانه من اختری دمید
چنگی گشوده شد به نوا پرده‌ای نواخت
آمد در این سیه روزنی پدید
لغزید سایه از بر دیوار و نرم نرم
پیچید پر كرشمه و تاب و توان گرفت
رویای سرد خفتۀ من با بهار گل
آتش درون سینه‌اش افتاد و جان گرفت
اینك كنار پنجرۀ جان دمیده است
چون شاخ گل شكفته ز لبخند آفتاب
امید آن كه ساقۀ اندام ترد او
سرسبزی آورد ز بهارش در این خراب
امشب درون باغچه من گلي شكفت
امشب به بام خانۀ من اختری دميد

***

 

بهار

ای چشم آفتاب
قلبم از آن‌تست كه پوييدنی تو راست
در صبح اين بهار
خوش باش ای گياه كه روييدنی تو راست
افسوس ای زمانه كه كندی گرفته پا
سستي گرفته دست
وآن بلبل زبان بهار آفرين من
گنگي گرفته است ‏

فريادهاي من
خاموش می‌شوند
اندوه و شادماني و عشق و اميد من

از ياد روزگار فراموش می‌شوند
در من بهار بود
و گل رنگ رنگ بود
در من پرنده بود
در من سكوت دره و غوغای رود بود
در من نشان ابری باران دهنده بود

در من شكوفه بود
در من جوانه بود
در من نياز خواستن جاودانه بود
در من هزار گوهر اشك شبانه بود ‏

اينك به باغ سينه من گونه گونه گل
می‌پژمرد يكايك و بی‌رنگ می‌شود
خاموش می‌شود همه غوغای خاطرم
در من هر آن چه بود، همه سنگ می‌شود ‏

***

 

برتخت عمل

زبده جراحان قلبم را جراحی کردند به تیغ
دشمنم بودند یا دوست بماند به کنار
تیغ می‌هشتند در قلب من و با خونم
علم را رونق بی‌فایده می‌بخشیدند

قلب من از گزش تیغ به هم می‌پیچید
و دل من می‌شد دست به دست
من به هر سو که نگه می‌کردم می‌دیدم
روی مهتابی‌ها ایوان‌ها
با چه حرص و ولعی قلبم را
می‌جویدند برادرهایم
وز ته حنجره پاره و خونینم دشمن می‌خواند
غزلی در ره بیداد برای عشاق
و منش تحسین می‌کردم با گوشه چشم
این صدا‌ها نه صدای من بود
و نه چندان دور از آوازم
و من سرگردان
در به در در پی آن نغمه سرا بلبل پر ریخته می ‌ردیدم

پرسشی چون مرغی سرکنده
می‌زند پر پر در برزن و کوی
ولی این جا همه از حرف‌زدن می‌ترسند
هر کسی می‌ترسد
نه که نان نامش را یک سره از روی زین پاک کند
و شگفتا که در این شام بلند
که سراپرده شب را به گچ اندود نمایند چو روز
هر که حتی از خود می‌ترسد
و چنین است که هر نیمه شب آینه‌ها می‌شکنند

قلب من می‌گیرد
قلب من می‌گیرد
روز بیداری گل‌های به غم خفته ما در گلدان
روز برخاستن بانگ از بام
روز آغوش گشودن‌های پنجره‌ها
روز رنگین‌شدن پوشش‌ها

خون آن چلچله پیک بهار
بر در و پیکر این شهر شتک زد بی‌گاه
دل من چون مرغی در قفسی تنگی کرد
چه کسی باید زین پس لب ایوان شما
لانه‌ای از گل و خاشاک کند
تا بدانید بهار آمده است ؟

همه خرسند بدانیم که آبی برسانیم به مرغان قفس
غافل از آن که همه سینه سپیدان بهار
خال گلگون بر قلب
مرگ را مهمانی پیش رسند

قلب من در ورق تقویمی می‌چکد و می‌خشکد
من چه کردم به شما
جز که این سرخ گلابی را با مهر شما کندم
و سپردم به شما
تا که دندان‌هاتان را گه افشردن در پیکر آن
به سفیدی همچون برف کند ؟
چه کنم گر که مرا باغ گلابی‌های قرمز نیست ؟
شادی‌ ای میوه نوبر در شهر
محنت ای میوه ارزان گشته
من تهی دستم بهر چه به بازار آیم؟

سایه‌ای می‌آید
سایه‌ای می‌گذرد
سایه‌ها گرد سرم پچ پچه کن می‌چرخند
می‌کند خون ز یکی حفره قلبم سرریز
سایه‌ها آواز غمزده‌ای می‌خوانند
تو هم ای شعر مدد گر نکنی
بند از این بانگ عصب سوز کجا بگشایم؟

وین همه ایمان را
که نمی‌گنجد درمذهب این بی‌مهران
با چه اندیشه ‌آرامی بخشی بنشانم در خویش؟
آه بودایی هم نیستم آخر که شبی
بالی از آتش بر شانه خود نصب کنم
و به سیمایی سنگی بی‌درد
در پی لبخندی جاویدان
رستگارانه از این غمکده پرواز کنم
عشق‌هامان کوچک
کینه‌هامان اندک
دست هامان مومی
قلب‌هامان کوکی
من در این شهر عروسک به چه کس روی کنم ؟
پای گهواره خالی همه‌مان
مادرانی شده‌ایم
که یکی یک دانه
طفل اندیشه خود را شب و روز
جامه جشن عروسی به عبث می‌پوشیم

دست‌ها در کار است
و خموشانه بر گردنه‌های قلبم
چرخ ارابه سنگین زمان می‌گذرد
کارد می‌برد
پنس می‌گیرد
نبض‌ها می‌جهد از تندی خون
دست‌ها درکار است
دست از دوستی و پرچم و پیغام تهی است
دست بر کاغذ کج می‌رود و می‌آید
دست دستانت را می‌بندد
دست با تجربه در قلب تو می‌کارد تیغ
دست در پیرهن زیر زنان می‌پوید
دست النگوی طلا می‌جوید
دست عشرت طلب و هر جایی است
دست من با سردی دست مرا می‌گیرد
وین نه من تنها هستم به چنین تنهایی
گل یخ نیز ندیده است بهاری را در پیرامون
می‌خلد سردی تیغی در من
مرگ را آینه می‌گیرد قلبم بی‌ترس
زندگی را می‌پوید چو گلی خشکیده
مرگ را دیدم در گورستان پیر و دو تا
و به راهی دیگر
زندگی را دیدم با سبد گل‌های پژمرده
که نمی‌داند پشیزی پی یک دسته گلش رهگذری
وز بر هر دو گذشتم خاموش
و رها کردم از بام بلند
بادبادک‌ها را
که به دنباله رقصنده‌شان در ره باد
حلقه حسرت من بود که آویخته بود

قلب من گلدان سرخ بلور
و در آن دستانی
که برای زدن پیوندی شاخ گلی می‌جویند
عشق امروزه کجا می‌پلکد ؟
با که دارد بر خورد؟
چه کلامی دل او را به تپش می‌آرد؟
دور از آن خانه رویایی شعر و تصنیف
و نمایش‌های بیهوده
راستی عشق کجا مسکن دارد درشهر؟
ناشناسی به در قلبم سر می‌کوبد
می‌خراشد ناخن
بانگ بر می‌دارد
تا نکندم ازجا گل میخ قلبت را
این در کهنه به رویم بگشا مهمانم
زندگی بی من و تو تازه نفس می‌گذرد می‌دانی؟
تپه چون طالبی کال برش می‌گیرد
راه‌ها رشدکنان ریشه به هر دهکده می‌افشانند
آهن از سنگ برون می‌آید جنگل‌وار
خانه‌ها می رویند از کف دست خالی
بزم دانایی‌ها را امروز
بحر پیمانه بی‌مقدار است
اوج انسان را بر عرش خدا
پله می‌گردد ماه
کوره‌ها می‌تابند
شعله‌ها می‌پیچند
و به هر جان کندن بد یا خوب
نان سر سفره ما هر دو فراهم شده است
در چنین مهمانی
که کسی را با ما کاری نیست
و ندارد چشمی برقی از دیدن ما
از چه دعوت شده‌ایم؟
شربتی نوش کنیم؟
یا که سیگاری دود؟
هر که سرگرم رسانیدن فرمانی هست
خیل مطرب‌ها هم حتی بر شادی ما مامورند
این جهان تنگ است بهر من و تو؟
یا که چشم و دل ما تنگی دارد به جهان؟
فرصتی نیست در این هنگامه
که پذیرای پسند کج ما باشد کس
یا رسانیدن فرمانی را گامی پیش
یا که در کوچه تنهایی‌ها پرسه زدن
من به خود می‌گویم
آسمان‌های رفاقت ابری است
اختر راهنما پنهان است
با چه ره جویم این جا من در روی زمین؟
جز به دستانم؟ این راست و چپ؟
زورقی هستم بی پیوندی با ساحل
و به دریایی وحشی درگیر
بایدم راه به پاروهای خویش برید
به سوی کودکی‌ام می‌تابد قلبم هم چون گل سرخ
که تماشا را در آینه‌گون آب زلال
سر فرو می‌آرد
یاد دارم به یکی روز لب نهر کرج
که پلش از سیلی پیچان ویران شده بود
پیرمردی مردم را همه از خرد و بزرگ
حمل می‌کرد ز سویی به دگر سو بر پشت
هر کسی از راهی آمده بود
و به راه دلخواهش می‌رفت
مبدا و مقصد مردم را او کار نداشت
پیر مرد آن جا پل بود و یک پول سیاه

قلب من می‌کند از شط عروقم امداد
قلب من گسترشی می‌گیرد
قلب من اینک بندر گاهی است
که در آن شادی و غم زورق سرگردانند
من بر این راه که پایانش مه پوشیده است
و پل پشت سرم را سیلی پیچان ویران کرده است
و در این شب که بلند است صدای دشمن
و صداهای بلند
رونقی دارد در خاموشی
تا نگه دارم ایمانم را
و نترسم از تنهایی‌ها
تا مرا وهم بیابان نکشد در ظلمات
تا که شاید به جوابی برسم
می‌دهم بانگ دلم را پرواز
غزلی می‌خوانم در عشاق
هر که هستم من و هر جا بروم
گر به پاییز بیندیشم یا دانه روینده جو
گر پدر باشم یا مردی تنها در خویش
باز بر تخت عمل
زبده جراحان بی رحم و عبوس
تا ببخشند به علم
رونق و وسعت بی‌سابفه‌ای
بی سوالی از من
می‌شکافند مرا سینه به تیغ
و برون می‌آرند از بدنم
سهم فردای برادرهایم خورشیدی خون آلود

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/wz3xsh6f

«زمانی که بهار»: از کنسرت آریا سایونما، هنرمند سوئدی – فنلاندی و میکیس تئودوراکیس در تروندهایم نروژ در سال ۱۹۹۳، و بهار می‌شود!: سیاوش کسرایی از مجموعه «خون سیاوش»

 

تارنگاشت عدالت – دورۀ سوم

«زمانی که بهار»، از کنسرت آریا سایونما، هنرمند سوئدی – فنلاندی و میکیس تئودوراکیس در تروندهایم نروژ در سال ۱۹۹۳

 

زمانی که بهار

زمانی که بهار لبخند می‌زند
و تو جامه نو بر تن می‌کنی
و دست‌های مرا می‌فشاری،
دوست دیرین من.

و ممکن است هیچ‌کس در انتظار بازگشت تو نباشد
اما من ضربان قلب ترا احساس می‌کنم
و شکوفه‌ای می‌شکفت
بر حافظه رسیده و تلخ تو.

هر قطار که در شب سوت می‌کشد
یا یک کشتی دور دست و غیرمنتظره‌
ترا خواهد آورد با جوانی ما
و رویاهای ما.

و ممکن است تو واقعاً هیچ چیز را فراموش نکردی
اما بازگشت همیشه از هر عزیز من و تو،
با ارزش‌تر است،
دوست دیرین من.

***

بهار می‌شود!

یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می‌کُنی
زمانه زیر و رو
زمینه پُرنگار می‌شود

زمین شکاف می‌خورد
به دشت سبزه می‌زند
هر آنچه مانده بود زیر خاک
هر آنچه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار می‌شود

به تاج کوه
ز گرمی‌ نگاه آفتاب
بلور برف آب می‌شود
دهانِ دره‌ها پُر از سرود چشمه سار می‌شود

نسیم هرزه‌پو
ز روی لاله‌های کوه
کنار لانه‌های کبک
فراز خارهای هفت‌رنگ
نفس‌زنان و خسته می‌رسد
غریق موج کشتزار می‌شود

در آسمان
گروه گلّه‌های ابر
ز هر کناره می‌رسد
به هر کرانه می‌دود
به روی جلگه‌ها غبار می‌شود

در این بهار آه!
چه یادها
چه حرف‌های ناتمام
دلِ پُر آرزو
چو شاخ پُرشکوفه باردار می‌شود

نگار من!
امید نوبهار من!
لبی به خنده باز کُن
ببین چگونه از گُلی
خزان باغ ما بهار می‌شود

سیاوش کسرایی

بهمن ۱۳۳۹
از مجموعه «خون سیاوش»

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/4wm5s85m

کوچ بنفشه‌ها: محمدرضا شفیعی کدکنی

کوچ بنفشه‌ها

[youtube https://www.youtube.com/watch?v=fW02XqdIHic?feature=oembed]

 

 

کوچ بنفشه‌ها

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه‌های مهاجر
زیباست.

در نیم روز روشن اسفند،
وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
– میهن سیارشان –
در جعبه‌های کوچک چوبی
در گوشه خیابان، می‌آورند:

جوی هزاز زمزمه در من
می‌جوشد:
ای کاش…
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
(در جعبه‌های خاک)
یک روز می‌توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران
در آفتاب پاک.

محمدرضا شفیعی کدکنی

اسفند ۱۳۴۵

پیوند کوتاه: https://tinyurl.com/bdej9nck

"ترانه، بهار": دو شعر از پُل ِالوا(بفارسی و فرانسوی)، ترجمۀ زهره مهرجو

 

"ترانه، بهار"

دو شعر از: پُل ِالوار

 ترجمۀ زهره مهرجو

 

 

ترانه

در عشق زندگی هنوز

آب زلال چشمان کودکانه اش را دارد،

دهانش گُلی است هنوز

که می شکفد...

بی آنکه بداند چگونه.

 

در عشق زندگی هنوز

دستان گیرای کودکانه اش را  دارد،

پاهایش از نور می آیند...

و به سوی نور باز می گردند.

 

در عشق زندگی همیشه

قلبی دارد سبک و نو شده،

در آنجا هیچ چیزی به آخر نمی رسد...

فردا از گذشته روشنی می گیرد!

 

 

 

“Chanson”

Poème de Paul Éluard

Collection: Le Phénix

 

Dans l’amour la vie a encore

L’eau pure de ses yeux d’enfant

Sa bouche est encore une fleur

Qui s’ouvre sans savoir comment.

 

Dans l’amour la vie a encore

Ses mains agrippantes d’enfant

Ses pieds partent de la lumière

Et ils s’en vont vers la lumière.

 

Dans l’amour la vie a toujours

Un cœur léger et renaissant

Rien n’y pourra jamais finir

Demain s’y allège d’hier!

 

 

 

بهار

برکه های آب در  ساحل دریایند

در  جنگل ها، درختانی هستند مجنون پرنده ها

برف در امتداد کوه ذوب می شود...

شاخه های پرشکوفه، بر درختان سیب نور افشانی می کنند

تا راه برای عبور خورشید رنگ پریده

باز شود.

 

بهاری که در کنار تو می زیم، نازنین

غروبی زمستانی است در دنیایی بسیار سخت.

برای ما شبی وجود ندارد...

هیچ چیز فناپذیری نمی تواند تسخیرت کند

و تو، نمی خواهی سرد باشی.

 

بهار ما بهاریست راستین!

 

 

 

Printemps” 

Il y a sur la plage quelques flaques d’eau

Il y a dans les bois des arbres fous d’oiseaux

La neige fond dans la montagne

Les branches des pommiers brillent de tant de fleurs

Que le pâle soleil recule

 

C’est par un soir d’hiver dans un monde très dur

Que je vis ce printemps près de toi l’innocente

Il n’y a pas de nuit pour nous

Rien de ce qui périt n’a de prise sur toi

Et tu ne veux pas avoir froid

 

Notre printemps est un printemps qui a raison.

 

  

از مجموعه شعرهای ققنوس 

لینک شعر "بهار" در یوتیوب:

https://youtu.be/2zRrBcLzCC0

۱۴۰۰ اسفند ۲۸, شنبه

کدام عید: مجید میرزایی، و شاد باش نوروزی کانون نویسندگان و انجمن قلم ایران در تبعید

 

کدام عید

مجید میرزایی

کدام عید
دوباره در کنار تو خواهم بود
کنار هفت سین و بوسه و نجوا
کنار عطر توأمان سنبل و اسپند
کنار بوی کلوچه
کنار بخشش دست بزرگ و تهی
که دست های ترک خورده
میان موی نقره ای ام بدوانی
و زیر لب بسرایی:
«چه برف سنگینی!»
کدام عید
دوباره در کنار تو خواهم بود
کنار برق سکهٔ شادی
کنار جامهٔ نو، آرزوی نو، ترانهٔ نو
که جای خواهران و برادران گم شده ام
هزار شمع بیفروزیم
و ماهیان کوچک دلتنگ را
به آب رودهای زلال بسپاریم
و شادمانه بخوانیم
و عاشقانه برقصیم...
کدام عید
دوباره در کنار تو خواهم بود؟
 
 
 
No photo description available.
برگرفته از فیسبوک؛

۱۴۰۰ اسفند ۲۷, جمعه

کوزه‌ی شاهی(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

  

نوروز خوش! بهار خوش!

 

کوزه‌ی شاهی

مجید نفیسی


بگذار تو را چون کوزه‌ای پُر کند
و از دستهای تو
چون دانه‌های خوشبوی شاهی بردمد.
نوروز خواهد آمد
و تو بر سفره‌ی هفت سین خواهی نشست
در آینه نگاه خواهی کرد
و همراه با ماهی سرخ
از تَنگی‌ي تُنگ آب خواهی رَست
و از انزوای سنجد،
وقار سنبل،
اضطراب سیر،
مستی‌ي سرکه،
و شادی‌ي سکه خواهی گذشت
و همراه خواجه شیراز
از صدای عشق پُر خواهی شد
و آنگاه، چه غم!
چون سیزده درآید
بر آبِ روان خواهی شد
و از زیبایی لحظه‌های عشق
با دشت و آسمان سخن خواهی گفت.

بیست‌و‌هشتم ژوئيه هزار‌و‌نهصد‌و‌نود‌و‌پنج


*** 

A Watercress Pot

 

Happy Nowruz! Happy Spring!

 

A Watercress Pot

by Majid Naficy


Let it fill you as if you were a sprout pot
And grow like fragrant watercress
Out of your hands.
The New Year will come,*
And you will sit
At the cloth of the "seven s's".
You will look in the mirror
And along with the red goldfish
You will be freed
From the confines of the fishbowl.
And you will pass
From the lonely ash tree,
The stately hyacinth,
The anxious garlic,
The drunken vinegar,
And the happy silver coin.
And along with the bard of Shiraz*
You will be filled with the sound of love.
And so, why be sad?
When the Thirteenth Day comes
You'll go with the flowing water
And speak to the sky and the earth
Of the beautiful moments of love.

July 28, 1995

*- On Nowruz or the Persian New Year which coincides with the first day of spring, it is traditional to spread on a cloth seven items, the names of which all begin with the letter sin ("s"). These "seven s's" are typically ash tree, hyacinth, garlic, vinegar, a coin, sprouts (wheat, watercress, or other), and sumac.  Other items put on the cloth (not beginning with sin) are a goldfish (in a fishbowl), a mirror, and either a Koran or a copy of Hafez's collection of poems.  Thirteen days later, in order to avoid bad luck, people must go out for picnics and cast their sprouts into streams.

*- An allusion to a verse of Hafez, the fourteenth century Persian poet.

https://iroon.com/irtn/blog/18127/a-watercress-pot/

۱۴۰۰ اسفند ۲۵, چهارشنبه

بهار کارگران و خلق‌های تحت ستم خجسته باد!: چریک‌های فدایی خلق ایران

 

بهار کارگران و خلق‌های تحت ستم خجسته باد!

بهار کارگران و خلق‌های تحت ستم خجسته باد!

در آستانه نوروز و سالی جدید، 

همراه با نوای واپسین نفس‌های زمستان سرد،

 مقدم گرم بهار سبزفام و حیات بخش را گرامی داریم؛

و با تشدید نبرد و امید به

 پایان برودت و انجماد حاکم بر 

حیات گرسنگان و محرومان، بکوشیم

 آغازگر روزی نو باشیم!

پاس داریم خاطره لاله‌های سرخ 

روییده در فلات ملتهب میهنمان را 

 که امسال نیز در کارخانه و مزرعه،

 در کوچه و خیابان و در سیاهچال‌ها 

و در پای چوبه‌های دار با اهریمن درآویختند

 و فریاد مرگ و نابودی محتوم 

پاسداران استثمار و سیاهی را سر دادند…

ما لاله های سرخ بهاریم، 

بی هیچ آه و دریغ و افسوس

          از لابلای انجماد و مرگ

بر نکبت تو می‌روییم 

می‌شوریم و جنگلی از باروت می‌شویم، 

       بر انبان ظلم 

آتشفشانی در انتظار جرقه و انفجار

                    در انتظار بهار…!  

چریک‌های فدایی خلق ایران
اسفند ۱۴۰۰

متن کامل با فرمت پی دی اف

 

https://siahkal.com/


ترانه‌ی صلح(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

  

ترانه‌ی صلح

مجید نفیسی

ای جنگ
تا چند دروازه‌های شهر مرا می‌کوبی؟
بگذار فریادی شوم
تا دیگر طنین کوبه‌های سنگین ترا نشنوم
فریادی بلندتر از غرش طیاره‌های جنگی
بر فراز شهر جنگزده
فریادی ژرفتر از ناله‌های مرگ
در دهان بی‌شرم خاک.

من مرد حماسه نیستم
تا در بوق دروغ پیشوایان تو بر‌دمم
رستم من سالهاست
که در چاه تنهایی خود مرده است.
من مرد غزلواره‌ام:
ترانه‌سرای صلح.
بگذار چنگی را که تو از چنگ این مردم ربوده‌ای
دوباره برگیرم
و از زخمهای جانکاه تو بسرایم
بگذار ترانه‌ی صلحی بسازم
رساتر از حماسه‌های دروغینت.

سیزدهم آوریل هزار‌و‌نهصد‌و‌هشتاد‌و‌هشت

***

 Song for Peace

A Song for Peace

Majid Naficy

Oh, war!
How long do you knock
At the gates of my city?
Let me become a shouting voice
To silence the echo
Of your heavy fists.
A voice louder
Than the roar of the fighting planes
Over a city at war,
A voice deeper
Than the moaning of death
In the shameless mouth of earth.

I am not a man of epics
Who blows your lying leaders' horn.
For years my Rostam* has died
In his well of loneliness.
I am a man of lyrics,
A bard for peace.
Let me take again the harp
That you have stolen from these people
And sing about their painful wounds.
Let me compose a song for peace
Beyond your phony epics.

    April 13, 1988

*-A hero in Iranian mythology comparable to Hercules, thrown by his half-brother Shaghad into a well, where he dies.

https://iroon.com/irtn/blog/18118/a-song-for-peace/

۱۴۰۰ اسفند ۲۱, شنبه

“افزوده ای بر جنگلی ها” (شعری از شاعر گرسنگان و محرومان، خسرو گلسرخی برای سیاهکل): پیام فدایی(ارگان چریکهای فدایی خلق ایران شماره 271، بهمن ماه 1400)

 

“افزوده ای بر جنگلی ها”

 

(شعری از شاعر گرسنگان و محرومان، خسرو گلسرخی برای سیاهکل)

 

پیام فدایی، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران شماره 271، بهمن ماه 1400

 

در فرمت پی دی اف

گویی درخت های “سیاهکل”،
تا دشت و شهر ریشه دوانده ست
که غرش سلاح و جوشش خون شهید
هر دو فزونی می گیرد
بذری که “کوچک” و “عمو اوغلی” پاشیدند
اکنون نهال می شود
اکنون نهال ها …
بنگر که کوه و شعر
شباشب آذین می گردد
با قامتِ بلند بپا خاستگان …
واخوردگان
گفتند یاوه :
– “جانی ِ جبّار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح  است
جز صبر و انتظار، رهی نیست”
امّا،
ای همچون من به کار، تو ای بیدار!
بر بام شب بایست، نظر کن:
دریایی از درخت سترگ و مسلح است
کاینک به سوی “مَکبث” می آید …

در فرمت پی دی اف

https://siahkal.com/

۱۴۰۰ اسفند ۱۴, شنبه

به یک چرم‌دوز - برای فراز(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

به یک چرم‌دوز

 مجید نفیسی


برای فراز

مادرت در زندان کنده‌کاری میکرد
روی هسته‌های هلو
و تو در کارگاهت حکاکی میکنی
روی کیفهای چرمین.

امروز قلب تیرخورده‌اش را
از توی کیف سرخت در‌می‌آورم
و کنار عکس حسین میگذارم
برای چهلمین سالگردش.

آیا مغارهای منبت‌کاری‌اش
هنوز به‌جا مانده
توی کشوی میز تو؟


یکم اسفند هزار‌و‌چهارصد
بیستم فوریه دوهزار‌و‌بیست‌و‌دو

 

To a Leatherworker

Artwork, Evin Prison, Tehran

 

To a Leatherworker

by: Majid Naficy

For Faraz


Your mother carved on peach pits
In prison
And you engrave on leather purses
In your workshop.

Today, I take out her bullet-ridden heart
From your red purse
And put it next to Hossein’s picture
For his fortieth anniversary.

Have his wood-carving chisels
Still remained
In the drawer of your desk?


February 20, 2022

https://iroon.com/irtn/blog/18087/to-a-leatherworker/

۱۴۰۰ اسفند ۱۱, چهارشنبه

بهای جنگ: محمود درویش

 بهای جنگ

جنگ پايان خواهد يافت

و رهبران با هم گرم خواهند گرفت
و باقى ميماند آن مادر پيرى
كه چشم به راه فرزند شهيدش است
و آن دختر جوانى
كه منتظر معشوق خويش است
و فرزندانى
كه به انتظار پدر قهرمانشان
نشسته‌اند
نمی‌دانم چه كسى وطن را فروخت
اما ديدم چه كسى
بهاى آن را پرداخت.
 
«محمود درویش»
 
May be an image of ‎1 person and ‎text that says '‎عزیز عارفی به فاشیه به نازیسم به جنگ min صلح واقعی با عبور از روی جنازه امپریالیستهای هانخوار- و جنگ افروزی باید بگذرد که جارچی های دروغين به_نئوفاشیه و فریبکار "صلح و دمکراسی و حقوق "بشر شده اند امروز نه به دیکتاتو به استبدا نه به جہانخوا نه به کشتن نه به شرق و غره نوچه نوکرهایڈ و صویر سرشار از معنا و اعتراض endnu seere Ingen‎'‎‎
 
 
برگرفته از فیسبوک: