آشنای شهریوری من
شعر: عباس سماکار
فیسبوک رفیق عباس سماکار
آشنای شهریوری من
شعر: عباس سماکار
فیسبوک رفیق عباس سماکار
سروده هایی از میکیس تئودوراکیس
ترجمۀ زهره مهرجو
جوان دلیر
1961
درختان می گریند
ناقوس ها
و یارانت می گریند...
مردانه در محل کار
مردانه در خانه
تو سخن گفتی و محلۀ ما
مملو از پرنده بود.
دستت را دراز کردی
و ماه را چیدی،
درست همانگونه که مرگ
شبی تو را بسان گُلی …
قایق های ماهیگیری می گریند
امواج... و رفقایت می گریند.
در راهت استوار
و دوستی وفادار بودی...
دختران مخفیانه برایت رؤیاها
خورشید و ماه را گلدوزی می کردند،
آنها عشق خود را می دوختند
و بر آن راهی سفر می شدند.
ملوانان می گریند
ابرها... و یارانت می گریند.
پسر دلیر، مادرت جامه سیاه پوشیده
طوفان و ابر یارانت را در بر گرفته
بندرگاه متروک
دریا رها شده...
و خورشید از حرکت کردن باز ایستاده است!
از آنرو که سازش نکردم
1970
در آنسوی دریای آبی
آسمان آبی
مادری انتظار می کشد...
سالهاست که او را ندیده ام،
چرا که از قوانین پیروی نکردم.
لحظه ها می آیند و می روند
من هنوز پشت حصارها راه می روم.
روزهای تیره خواهند گذشت
پیش از آنکه دوباره ببینمت،
زیرا از دستورات سرپیچی کردم.
هالیکارناس*، پارتنی
أروپوس، کوریدالوس*
مرد جوان دلیر
برای پرتو آزادی
انتظار می کشد...
زیرا از دستورات سرپیچی کردم!
محبسی
1984
یک زندان
-- چگونه ما را به آنجا بردند؟--
محبسی
زندگی ام محبسی!
بی حکمی و دادرسی
-- چگونه دربندمان کردند؟--
زندگی ام محبسی!
در ماکریانیس*
پیش از اینکه کلام آخرینت را بگویی
رگبار گلوله های انگلیسی
تو را به زانو درآورد.
تو اندوهناک نگاهمان کردی،
گمان می کنم می اندیشیدی
روز چه کوتاه بود!
در میدانها
همه جدا نشسته اند...
تو با نگاه غمگینت
تنهایی شوم ما را مهر زدی.
چه کسی راز زندگی گم شده مان را
فاش خواهد کرد..؟
منبع:
http://www.mikistheodorakis.gr/en/poems
Halicarnassos*
هالیکارناس نام شهری در یونان باستان، در ساحل کاریا در آناتولی (ترکیه امروزی) بوده است.
Partheni, Oropos, Korydallos*
نام شهرهایی در یونان.
Makriyannis*
گورستانی قدیمی در شهر آتن.
برای دهمین سالگرد اشغال والاستریت
مجید نفیسی
در راه که میآمدم
تا به اردوی شما بپیوندم
زن جوانی را دیدم
که میخواست سیگارش را روشن کند.
او نه کبریتی خرید
نه فندکی گدایی کرد.
به سادگی از مردی
که سیگار میکشید پرسید:
"میشود آتشتان را وام بگیرم؟"
و بازتابِ سرخی آتش را
در چشمهای درخشان مرد
بازشناخت.
آری
با یک آتش
میتوان بیش از یک سیگار گیراند.
آتش، ملک همگان است
و "به هر کس به اندازهی نیازش." ۱
ای ناباوران
به "دست غیبی بازار"! ۲
شوخی نمیکنم
آتشِ اشتراک در اردوگاه شما
بی شک
آتشین سنتِ دودیهای ماست.
آتش پرفروغتان بیدود باد!
هشتم نوامبر دوهزارویازده
۱ـ کارل مارکس: "نقد برنامهگوتا".
۲ـ آدام اسمیت:"ثروت ملل".
***
For the Tenth Anniversary of Occupy Wall Street
by Majid Naficy
As I was coming
To join your encampment
I saw a young woman
Who wanted to light her cigarette.
She neither bought matches
Nor begged for a lighter.
She simply asked a man
Who was smoking a cigarette:
"May I borrow your fire?"
And she recognized
The reflection of his red fire
In his shining eyes.
Yes,
One fire
Can light more than one cigarette.
Fire belongs to all
And "to each according to his needs."(1)
Oh, you nonbelievers
In the "invisible hand of the market!" (2)
I am not kidding
The fire of sharing in your campground
Is undoubtedly
The fiery tradition of our smokers.
May your bright fire be smokeless!
November 8, 2011
1. Karl Marx Critique of the Gotha Program.
2. Adam Smith The Wealth of Nation.
https://iroon.com/irtn/blog/17607/to-the-campers-at-wall-street/
مجید نفیسی
نه! نمیتوانم ببخشم. من همسر و رفیق او بودم و اکنون به عنوان یک وارث نمیتوانم از سر این جنایت بگذرم. از خود او بخواه که ترا ببخشد. به گورستان کافرها برو. هشت قدم مانده به در ـ شانزده قدم رو به دیوار مزار بی نشانش را پیدا کن و به بانگ بلند نامش را ببر و بگو که از کردهی خود پشیمانی و خواهش کن که ترا ببخشد.
شاید او پس از گذشت بیست و یک سال دوباره بپا خیزد، چشمهای خواب آلودش را بمالد و به تو نگاه کند. تو زخم گلوله را بر سینهاش میبینی و به یاد میآوری آن روز سرد دی ماه را، هنگامی که آنها را آوردند با چشمهای بسته. پنجاه و دو نفر بودند، دو زن و پنجاه مرد. تو زانو زدی و ماشه را چکاندی و دیدی که او فرو افتاد.
آیا از خود پرسیدی که چرا او را میکشی؟ در راه دین و به خاطر وظیفه. رهبر حکم قتل او را امضا کرده بود. رئیس قوه قضائیه نام او را در فهرست اعدامی ها گذاشته بود. حاکم شرع حکم او را بریده بود. شکنجه گر او را به تخت بسته بود. بازجو او را زیر فشار پرسشهای خود گذاشته بود. مأمور دادستانی او را از بیمارستان بیرون کشیده بود، و مردی در آریاشهر به کمیته محل تلفن کرده بود تا بیایند و او را که در هنگام فرار از دیواری فرو افتاده و لگن خاصره اش شکسته بود با خود ببرند. تو هنوز به جای گلوله نگاه میکنی و به یاد میآوری هنگامی که پیکر او را در کیسهای پلاستیکی گذاشتی و روی جسدهای دیگر توی نعش کش انداختی تا راننده آنها را به گورستان کافرها ببرد و پاسدارها آنها را توی یک گور دسته جمعی چال کنند بی آن که بر آن نشانی بگذارند.
آنگاه صدای او را میشنوی که از تو میپرسد: آیا هنگامی که مرا دستگیر کردید حکم بازداشت را به من نشان دادید؟ آیا در زمان بازجویی به من اجازه دادید که وکیلی داشته باشم؟ آیا در دادگاهی علنی مرا به حضور هیات منصفه آوردید و به وکیل مدافع من اجازه دادید تا از من دفاع کند؟ آیا دادستان در کیفرخواست خود به جای اینکه بر اقرار اجباری و مدارک ساختگی تکیه کند برای اثبات جرم بر شواهد صحیح و عینی انگشت گذاشته بود؟ آیا حکم مجازاتی که برای من بریده شد متناسب با جرمی که من بدان متهم شده بودم بود؟ آیا به من حق فرجام خواهی داده شد؟
اینک به من بگو: آیا برای پرسشهای او پاسخی داری؟ بدون دادرسی چگونه میتواند سخنی از حق گذشت ورثهی مقتول در میان باشد؟ گذشت و آشتی فقط هنگامی میسر است که پس از بازشکافی گورهای گروهی، روند دادرسی آغاز شود، نقش کسانی که در قتل مقتول دست داشتهاند روشن گردد و حکمی متناسب با جرم برای آنها بریده شود. گذشت پیش از دادرسی به معنای از یاد بردن بی عدالتی در گذشته و صحه گذاشتن بر بیدادگریهای تازه است. آن کس که نسبت به بی رحمیهای دیروز بی تفاوت میماند خواه ناخواه همدست قساوت های امروز میشود.
من به عنوان بازمانده و وارث همسرم عزت طبائیان که در 17 دی 1360 پس از چهار ماه اسارت در زندان اوین اعدام شد چگونه میتوانم پیش از آن که دادگاهی تشکیل شود تا به پرونده قتل او رسیدگی کند از مجازات مجرمین گذشت کنم؟ آنها چه کسانی هستند؟ کسیست که حکم قتل او را امضا کرده است. کسیست که حکم او را بریده است. کسیست که او را شکنجه و بازجویی کرده است. کسیست که باعث دستگیری او شده است، و کسیست که در آن روز برفی دیماه بر سینهی او زخم گلوله را نشانده است. همهی آنها دستهایی آلوده دارند و اگرچه همه قربانی نظام فکری کهنهای هستند که به نام دین و دولت افراد را برای انجام چنین جنایاتی آماده میکند اما با این وجود تک تک آنها مسئول اعمال خود هستند و باید در مقابل دادگاهی با هیات منصفه، علنی و با وکیل مدافع حاضر شوند و جوابگوی کردار خود باشند تا عدالت در مورد آنها اجرا شود، و فقط آنگاه میتوان از وراث مقتول پرسید که آیا مایل به گذشت هستند؟
نه! نمیتوانم از خود بزرگ منشی و سخاوت نشان دهم زیرا که هنوز دادگاهی مستقل تشکیل نشده تا من بتوانم حق گذشت از مجازات مجرم را به دست بیاورم. گذشت پیش از دادرسی، نه فقط به معنای فراموش کردن رنج و پایداری همسرم عزت و هزاران زن و مرد آزادیخواهیست که به خاطر باورهای فلسفیشان شکنجه و تیرباران شدند بلکه همچنین صحه گذاشتن بر بیدادگریهایی ست که امروزه همچنان در وطن ما جریان دارد.
نه! نمیتوانم ببخشم، نه از آن رو که خواستار انتقام هستم، دادخواهی با خون خواهی فرق دارد. کسی که میخواهد انتقام خونی را بگیرد صرفا به فرو نشاندن حس خشم خود توجه دارد و به پی آمدهای عمل خشونت آمیز خود آگاه نیست. اما آن کس که خواستار دادخواهیست نه شخص خود که دادگاهی مستقل یعنی مرجع ثالثی را میان خود و متهم داور قرار میدهد و از آن میخواهد که با رعایت حقوق متهم بر جنایتی که اتفاق افتاده است به قضاوت بنشیند. انتقام و مقابلهی به مثل از نظام قبیلهای ناشی میشود و با نظام مستقل دادرسی در جامعه جدید به کلی متفاوت است. در قضاوت نو بر اصلاح شخص مجرم و پیشگیری از تکرار جرم تکیه میشود حال این که در قصاص و انتقام قبیلهای بر مقابله به مثل و تلافی جویی.
نه انتقام و خشونت، نه فراموشی و پذیرش بی عدالتی! قتلی اتفاق افتاده است و من به عنوان همسر مقتول تا هنگامی که دادگاهی مستقل تشکیل نشده تا به این پرونده رسیدگی کند نمیتوانم ترا ببخشم. به گورستان کافرها در خیابان خاوران برو، و اگر میتوانی در لابلای آن همه گور بی نام و نشان که از بیست و یک سال پیش تاکنون به وسعت آن ماتم سرا بسی افزوده است، خاک همسر مرا پیدا کن و به او بگو که از جنایتی که در حق او روا داشتهای پشیمانی و میپذیری که در برابر دادگاهی مستقل حاضر شوی. آنگاه به پیرامون خود بنگر، شاید مرا نیز در کنار آن گور بیابی.
سیویک اکتبر دوهزارودو
گنج نشاندار
هشت قدم مانده به در
شانزده قدم رو به دیوار
کدام گنج نامه از این رنج خبر خواهد داد؟
ای خاک
کاش میتوانستم نبض ترا بگیرم
یا از جسم تو کوزه ای بسازم
افسوس
طبیب نیستم
کوزه گر نیستم
تنها وارثی بی نصیبم
دربدر گنجی نشاندار
ای دستی که مرا چال خواهی کرد
نشان خاک من این است:
هشت قدم مانده به در
شانزده قدم رو به دیوار
در گورستان کفرآباد
سیزده نوامبر هزارونهصدوهشتادوشش
***
By Majid Naficy
No! I cannot forgive you. I was her husband and comrade, and now as an heir, I cannot shrug off this murder. Ask her to forgive you herself. Go to Infidel cemetery and find her unmarked tomb by pacing eight steps from the gate and sixteen steps against the wall; call out her name; say that you regret killing her, and beg for her pardon.
Perhaps after twenty one years she will stand up again, rub her heavy eyelids, and look at you. You will notice the bullet wound on her chest, and remember that cold day in January, when the prisoners were brought forward, blindfolded. They were fifty two individuals: two women and fifty men. You aimed and shot her and saw that she fell down. Did you ask yourself why you were killing her? In the name of God and the Islamic state? Khomeini endorsed her death warrant; the head of the judiciary added her name to the list on death row; the Islamic judge announced her sentence; the jailer tied her to the torture-bed; the interrogator cornered her with his questions; an Islamic republican guard carried her from the hospital to the prison; and a man in Aria-Shahr called the local Islamic police committee to come and capture her who, while fleeing, had jumped down from a wall and broken her pelvis. You are still looking at the bullet wound, remembering when you put her cold body into a plastic bag and threw it into the mortuary truck with other corpses to be brought to Infidel cemetery; and the Islamic republican guards hastily buried them in a mass grave without any stone tomb.
Then you will hear her voice asking you, "When you came to arrest me did you show me a warrant? Did you let me have an attorney at the time of cross-examination? Did you bring me before an open court with a jury and let my lawyer defend me without fear? When the prosecutor charged me, was his indictment based on true and objective facts, or forced self-incrimination and false testimonies? Was my sentence fair and proportionate to my alleged crime? Did I have the right to appeal?"
Now, tell me what your responses are to her questions.
Without justice how can one speak of the right of heirs to pardon? Reconciliation is possible only when the mass graves are uncovered and the process of seeking justice begins, the roles of those who have participated in this crime are determined, and each person receives a fair sentence accordingly. Pardon prior to justice leads to forgetting the injustices in the past and yielding to more injustices in the future. One who remains indifferent toward yesterday's cruelties becomes an accomplice to today's crimes.
How can I, as the survivor and heir to my wife Ezzat Tabaian, executed on January 7, 1982 in Evin prison, forgive the crimes of the participants before her murder is investigated by an independent grand jury? Who are these participants? One who endorsed her death sentence; one who gave the verdict; one who tortured and interrogated her; one who instigated her arrest; and the one who, on that snowy day in January, put a bullet in her chest. They all have dirty hands. Each is responsible for his act, despite the fact that these men are products of an outdated ideology that justifies their brutality. They should be tried in an open court with juries and lawyers and be held accountable for their crimes so that justice prevails. Only then can one ask the heir if he is willing to pardon the criminals.
No! I cannot show magnanimity and generosity because no independent court has been created yet to indict and condemn the criminals so that I can ask for their pardon. Reconciliation prior to the process of justice would mean forgetting the agony that my wife, Ezzat, and thousands of other women and men went through because of their beliefs, and approving other similar injustices that are currently being committed in my homeland.
No! I cannot forgive. Not because I advocate revenge; quite the contrary. I believe that pledge for justice differs from vengeance for bloodshed. An avenger of murder merely wants to satisfy his personal anger and does not care about the social consequences of his violent act. One who seeks justice should not take matters in his own hands, but find a competent third party, that is, an independent court capable of making an objective judgment about a committed crime without violating the rights of the accused. Revenge and retaliation derive from tribalism and completely differ from the independent judicial system of our era. In modern law the goal is to rehabilitate criminals and prevent crime. But in religious retribution and tribal retaliation the objective is an eye for an eye.
Neither revenge and violence, nor amnesia and submission to tyrants! A murder is committed and needs to be reviewed by an independent court. Until that time I, as the widower of the murdered, have no right to forgive you. Go to Infidel cemetery at Khavaran road, Tehran. Find the burial site of my wife among the other graves in that place of grief that has greatly expanded over the past twenty-one years. Tell her that you are regretful of the crime committed against her, and that you agree to appear in front of an independent court. Then look around. Perhaps you will see me next to her grave.
October 31, 2002
Eight paces from the gate,
Sixteen paces toward the wall.
Which scroll speaks of this treasure?
Oh, earth!
If only I could feel your pulse
Or make a jug out of your body.
Alas! I'm not a physician.
I'm not a potter.
I am only an heir, deprived,
wandering in search of a marked treasure.
Oh, hand that will bury me,
This is the mark of my tomb:
Eight paces from the gate,
Sixteen paces toward the wall.
In the Cemetery of the Infidels.
November 13, 1986
https://iroon.com/irtn/blog/17603
مجید نفیسی
یک. نیویورک
امروز
نیویورک خم شد
و در آبهای اطلس گریست.
از زخمی بزرگ مینالید
روی تیرهی پشتش.
آنگاه بهیادآورد
زخمهای کهنهی کودکانش را
از هلند و ایرلند
از آفریقای سیاه
از لهستان و اوکراین
و از واحههای ارض مقدس.
نه!
باید بهپامیخاست
و میگذاشت تا آفتاب
بار دیگر بر چهرهاش بدرخشد
و کودکانش دستهای یکدیگر را بگیرند
و بر گرد دامنِ چرخانش
بهرقصدرآیند.
یازدهم سپتامبر دوهزارویک
دو. کابل
اما کاکلیها که پرواز را از یاد نبردهاند
و لاخهای علف همچنان از خاک کابل سر برمیکشند
و رودهای خشک از کوههای پامیر بار برمیگیرند
و بیشههای سمنگان از آوای پرندگان پر میشوند
تهمینه در کنار جاده خواهد ایستاد
بیبرقع و با برق شادی در چشم
و رستم از رخش پیاده خواهد شد
و در برابر خود هیچ هفتخوانی
جز عشق، عشق، عشق نخواهد دید.
بدین گونه توپها خاموش میشوند
و تانکها در زیر زنگار سبز میپوسند
و سربازان به ساخلوها بازمیگردند
و دستاربندان به نمازخانهها
و کودکان در پشت میزها مینشینند
و دختران دشت به شهر میآیند
و در کوچهها آواز میدهند
که "گل, گل آوردهام"
و سخنسرای پیر توس
از فراز ایوان باغ خود
به جانب خاور چشم میدوزد
و به لفظ شیرین دری میگوید:
"آه ای کابل! بیش از این صبور مباش
و روا مدار که همچنان از تو خون بریزد
باشد که رودابه بار دیگر گیسوان بازکند
و از فراز خوابگاه خود به پایین فرستد
تا زال از آن چون کمندی به فراز آید."
سیزده نوامبر دوهزارویک
سه. دلهرهی ایرانی
در اتوبوس "گری هاند"*
جای خالی مردی دیده میشود
که برای ناهار به "این اند آوت" رفته است.
مسافران دیگر همه بازگشتهاند.
راننده پشت فرمان نشسته است
و از آینهی کناری
به پشت سر نگاه میکند:
مردی به همبرگرش گاز میزند,
پسربچهای با انگشتهای زعفرانی
از پاکتی بادکرده پفک برمیدارد
و زنی با تلفن دستیاش
به اسپانیولی حرف میزند.
من از خود میپرسم:
چه کسی برای او به پا خواهد خاست؟
چه کسی نام او را بر زبان خواهد آورد؟
اینجا ایران نیست
اما من دلهرهای ایرانی دارم.
کتاب شعر مولویاش روی زمین افتاده
و کت خاکی رنگش پشت صندلی آویزان است.
راننده دستش را روی بوق میگذارد
و من در صدای آن، نالهی مردی را میشنوم
که در برابر مشتها و لگدها
تنها صورت خود را میپوشاند.
شش نوامبر دوهزاروشش
* Greyhound شرکت اتوبوسرانی مسافربری سراسری در آمریکا
چهار. به همسر یک سرباز
تو را میبینم که به او مینگری
در غسالخانهی غمزدهی شهرت
جایی که دودکشها آسمان را سیاه کردهاند
و فقر در رخت چرکینش سوتزنان میگذرد.
قطرهی اشکی شدم آنجا
که از چشمهای زیبای تو فروافتاد
بر دهان دوختهاش
و تنازهمدریدهاش
و فریادی شدم
از گلوی بستهات
وقتی که او را در تابوت سیاهش بردند
تا به دهان بیشرم خاک بگذارند.
آیا از مادرش پرسیدی
که اولین قدم را کی برداشت
و نخستین واژهاش چه بود
و اولین لبخندش به که بود؟
آخرین فریادش را هنوز میتوان شنید
وقتی که خدای جنگ
مسلسلی در دستش نهاد
و او را به جبهه فرستاد:
" بکش یا کشته شو!"
میدانم که تو را دوست داشت
و مهربانی چشمهایش را صیقل داده بود
کی اولین بار او را بوسیدی
و آخرین بار با کدام رویا
او را بدرقه کردی؟
***
By Majid Naficy
One. New York
Today
New York bent down
And wept
In the Atlantic waters.
She sustained a large wound
To her spine.
Then she remembered
The old wounds of her children
From the Netherlands and Ireland,
From black Africa,
From Poland and the Ukraine
And the oases of the Holy Land.
No! She must rise again
And let the sun
Shine on her face
And her children
Hold hands
And come back to dance
Around her whirling skirt.
September 11, 2001
Two. Kabul
But Larks have not forgotten to fly
And grass still sprouts from the earth of Kabul
And rivers are replenished by the snows of Pamirs
And the groves of Samangan are filled with sounds of birds.
Tahmineh will stand by the road
Unveiled, with gleams of joy in her eyes
And Rostam will dismount Rakhsh.
He'll see no ordeal facing him
But love, love, only love.
Thus the cannons will go silent
and the tanks rust under the green moss
And the soldiers return to their garrisons
And the turbaned to their temples
And the children to their desks
And the country girls will come to the city
Shouting in the alleys:
"Flowers! Flowers! Flowers!"
And the old poet of the city of Toos*
Will look toward the east
From the balcony of his garden
And say in the sweet words of Dari:
"Ah, Kabul! Do not suffer any longer
Or shed your blood in vain.
Roodabeh will untie her hair again.
It falls from her high balcony
And Zal will rise to his love".
November 13, 2001
* Ferdowsi of Toos is the great Persian epic poet who wrote Shah Nameh
a thousand years ago, in which Roodabeh, the daughter of the king of Kabul gives
birth to Rostam, the greatest Iranian mythical warrior.
Three. Iranian Panic
On the Greyhound bus
There is the empty place of a man
Who has gone to In-n-Out for lunch.
The other passengers have all returned.
The driver is looking behind
Through his side mirrors:
A man is biting his hamburger
A little boy is taking Cheetos
From a big puffy bag
With his saffron fingers
And a woman is speaking Spanish
on her cell phone.
I ask myself:
Who will stand for him
Who will call his name?
This is not Iran
But I have an Iranian panic.
His book of Rumi is on the ground.
His khaki jacket is hanging behind the seat.
The driver puts his hand on the horn.
I hear within its sound
The moans of a man punched and kicked.
November 6, 2006
Four. To a Soldier's Wife
I see you looking at him
In a mortuary in your town
Where the chimneys have darkened the sky
And poverty passes whistling
In its dirty suit.
There, I became a drop of tear
Falling from your beautiful eyes
Onto his sutured mouth
And his torn body
And I became a mournful cry
From your tightened throat
As his casket was carried away
And placed into the shameless ground.
Did you ask his mother
When he took his first step
And what was his first word
And who got his first smile?
His last cry can still be heard
When God of War
Put a machine gun in his hands
And sent him to the battlefield:
"Kill! Or be killed!"
I know that he loved you
And tenderness had polished his eyes.
When did you kiss him first
And for the last time
With what dream
Did you send him off?
https://iroon.com/irtn/blog/17574/four-post-9-11-poems/
از: زهره مهرجو
عمیق و بی پیرایه می سرودی،
خورشید در کف دستانت می زیست
ظرافت احساس از نم نم نُت هایت می بارید...
ژرفای ادراک از قلمت می تراوید،
عشق نیروی لایزال تو بود
راز تداوم...
و جاودانگی ات!