۱۳۹۸ آذر ۱۹, سه‌شنبه

سروده های سعید سلطان پور - آوازهای بند از پاییز سال ١۳۴۷تا بهار سال ١۳۵١


سروده های سعید سلطان پور
آوازهای بند
از پاییز سال ١۳۴۷ تا بهار سال ١۳۵١
کتاب کامل

  ——-
اگر از خواب برآید بیمار

این مرد ژنده کیست
این مرد ژنده کیست
که دیری ست
با نعره اش زمین و زمان را
از هم نمی درد؟
و زخم تافته اش را
از انتهای شب،به شبی تازه می برد؟
این مرد خفته کیست
این ساکت
این صبور
که گاهی
با ناله ای،به تاب و تب، اقرار می کند؟
و در شبی گداخته و سنگین
کابوس خون و خشم و خیابان را
در خاطرات خفته ی تابستان
بیدار می کند؟
افتاده روی شانه ی بیماری
شب،در شرار تخدیر
با خواب می گراید
با زخم تازه تر،اما
فردا
از خواب بر می آید
این بیدیار و یار،به بیمارخانه کیست؟
این بی شنانه کیست؟
که شبکلاه و چارق از دست رفته اش
در گنجه مانده است
و زآفتاب و کار ،ترک های تفته اش
بر پنجه مانده است
چنگش فرونشسته میان ملافه ها
جوبار خون
از کنج لب،به کنده ی شانه کشانده است
از چشم نیمه خفته ی بیمار
الماس های اشک
برخون نشانده است
بر بالش سپید
چون خرمنی زخون و خاکستر
کاکل فشانده است
تابیده دنده هایش، از زیر زخم و پوست
تا نعره بسته است
بسی نیست
می سوزد استخوان و
کسی نیست
این مرد خسته کیست؟
این مرد روستائی
این مرد کارگر
این مرد نعره بسته ی در خون نشسته کیست؟
این غول ماندگار ولی سر شکسته کیست؟
با گشت پاسدار
پشت در و دریچه و دیوار
بیمارخانه خفته و
بیمار
در هاله ی سکوت نفس می کشد
ناگاه می شکافد در ابر تندری
بیمار خانه،باز،می آشوبد
برقی به چشم چیره ی شب چنگ می زند:
بیمار خانه بند اسیران است
رگبار پشت صاعقه می گوید:
این شبکلاه چرک
خود دلاوران است
این چاروق کهن
پوزار کاوریان است
این قلب مزدک است
این بازوان رستم دستان است
ای خفتگان خوف
این مرد روستائی
این مرد کارگر
این پهلوان زخمی
ایران است
رگبار روی پنجره می کوبد
خفته ست پشت پنجره،بیمار
و پاسدار
خرد و خراب و خسته می گردد
پشت در و دریچه و دیوار
——-
با کشورم چه رفته است
با کشورم چه رفته است
با کشورم چه رفته است
که زندان‌ها
از شبنم و شقایق
سرشاراند
وبازماندگان شهیدان
انبوه ابرهای پریشان وسوگوار
درسوگ لاله‌های سوخته
می‌بارند
با کشورم چه رفته است
که گل‌ها هنوز
سوگوارند
با شور گردباد
آنک
منم
که تفته‌تر از گردبادها
در خارزار بادیه می‌چرخم
تا آتش نهفته به خاکستر
آشفته‌تر ز نعره‌ی خورشید‌های تیر
از قلب خاک‌های فراموش
سرکشد
تا از قنات حنجره‌ها
موج خشم و خون
روی غروب سوخته‌ی مرگ پرکشد
این نعره‌ی من است
این نعره‌ی من است
که روی فلات می‌پیچد
وخاک‌های سکوت زمانه‌ی تاریک را
می‌آشوبد
و با هزار مشت گران
بر آب‌های عمان می‌کوبد
این نعره‌ی من است
که می‌روبد خاکستر زمان را
از خشم روزگار
بعد از تو ای
ای گلشن ستاره دنباله داراعدام
ای خسرو بزرگ
که برق و لرزه در ارکان خسروان بودی
ای آخرین ستاره
خونین ترین سرور
در باغ ارغوان
در ازدحام خلق
در دور دست و نزدیک
من هیچ نیستم
جز آن مسلسلی که در
زمینه‌ی یک انقلاب می‌گذرد
وخالی و برهنه و خون آلود
سهم و سترگ وسنگین
در خون توده‌های جوان
می‌غلتد
تا مثل خار سهمناک و درشتی
روییده بر گریوهای گل سرخ
آینده را بماند در چشم روزگار
یاد آور شهادت شوریدگان خلق
در ارتش مهاجم این نازی، این تزار
ای خشم ماندگار
ای خشم
خورشید انفجار
ای خشم
تا جوخه‌های مخفی اعدام
در جامه‌های رسمی
آنک
آنک هزار لاش خوارای خشم
مثل هزار توسن یال افشان
خون شهید بسته است
بر این ویران
دیگر ببار
ببار ای خشم
ای خشم
چون گدازی آتشفشان ببار
روی شب شکسته استعمار
اما دریغ و درد
که جبریل‌های اوت
با شهپر سپید
از هر طرف فرود می‌آیند
و قلب عاشقان زمان را
با چشم و چنگ و دندان
می‌خایند
و پنجه‌های وحشت پنهان را
با خون این قبیله
می‌آلایند
با این همه شجاع
با این همه شهید
با کشورم چه رفته است
که از خاک میهن گلگون
از کوچه‌های دهکده
از کوچه‌های شهر
از کوچه‌های آتش
از کوچه‌های خون
با قلب سربداران
با قامت سیام
انبوه پاره پوشان
انبوه ناگهان
انبوه انتقام
نمی‌آیند
چشم صبور مردان
دیری‌ست
در پرده‌های اشک نشسته است
دیری‌ست
قلب عشق در گوشه‌های بند
شکسته است
چندان ز تنگنای قفس
خواندیم
که از پاره‌های زخم
گلو بسته است
ای دست انقلاب
مشت درشت مردم
گل مشت آفتاب
با کشورم چه رفته است
———
بر این کرانه ی خوف
نه
تا راتفاع خشم و جنون
نه
تا آخرین ستاره ی خون
نه
به اوج نفرت خواهم رسید
و از تمام ارتفاعات بردباری سقوط خواهم کرد
و روی لجه ی تاریک خون
چو نیلوفر
در انتظار خشم تو ای عشق خفته
خواهم ماند
و از بساک پریشان خویش در مرداب
هزار گرده ی طغیان خواهم افشاند
فلات را بنگر
دریای وحشت انگیز ی ست
که موج می زند از خون عاشقانه ی ما
و بادبان سیاه تمام قایق ها
صلیب سوخته ی گوره های دریائی ست
بین شهیدان روی غروب می رانند
و تور کهنه ی صیاد های جلگه ی خون
از این تلاطم مغلوب،مرده می گیرد
در این سکوت سترون
بر این کرانه ی خوف
در این فلات گل و خون و ساقه ی زنجیر
نه
ای صدای توانای من
نمی مانم
و با تمام توان به خون نشسته ی تو
چنان که «فرخی» و «عشقی»
ببین
هنوز از این قتلگاه
می خوانم
صدای خسته  ی من رنگ دیگری دارد
صدای خسته ی من سرخ و تند و توفانی است
صدای خسته ی من آن عقاب را ماند
که روی قله ی شبگیر بال می کوبد
و نیز ه های تفته ی فریادش
روی مدار آتیه و انقلاب می چرخد
کجاست قایقم ای موج
کجاست قایقم ای خون
کجاست پارو ها
کجاست پاروها
می خوام
برای ماندن، بر دریا
برای ماندن بر خون،سفر کنم تا مرگ
و هستی ام را مثل گل همیشه بهار
میان آتش و خون و گلوله و فریاد
براه خانه مردم
بباغ تند و تب آلود لاله بنشانم
و پشته های گل های بردباری را
که مثل مادیانی از راه دور آوردم
به کوهه های پریشان خون کنم پرتاب
کجاست پاروها
که خون آن همه گل
آنهمه ستاره ی خون
– بهار سوخته بر فرق ملتی مغلوب-
و یک ستاره ی نارنج
و یک دهان گل افشان
که برگ برگ گل انقلاب فردا را
نهان ببارد در کارخانه ستم
نهان ببارد در کشتزارهای سیاه
برای پویش اندیشه های تاریخی
برای پرورش عشق
برای گسترش سازمان»او»
کافی است
—–
سرود، برای گل های سرخ
دیگر نمی توانم
جز با تو
از تو سخن بگویم
ای شرزه شیر زخمی زندانی
ای خاک ارغوانی
دیگر نمی توانم
و قلبم این ستاره ی اسپند
در آتش شکفته ی خشم و خون
آوازهای سوزان می خواند
و اختران خشم زمان را
باغ جرقه های سرخ پریشان را
روی فلات خفته می افشاند:
ناگاه،مثل جنگل باروت منفجر
مثل تنوره های گدازان گردباد
از خطه های میهن خونآلود
می رویم
و شعله می کشم از کوره های آتشباد
و نام سوختگان کویر و بندر را
به زخم خنجر خونین نعره می کوبم
به سنگ سنگ قزل قلعه و اوین و حصار
دیگر نمی توانم
آنک،ابر
دیگر نمی توانم
اینک،رعد
دیگر نمی توانم
هان
رگبار
دیگر نمی توانم
با صد هزار در قفس آیا چه رفته است؟
با صد هزار عشق، که در باغ ارزو خواندند
با صد هزار جنگل
با صد هزار شهر
با صد هزار سرخ، که روی شمال شب راندند
و روی شاخسار خیابان ها
در کوچ ناگهان زمشتانی
رگبار بال خونین افشاندند
دیگر نمی توانم
باد از هزار جانب
در لاله های خون هزاران
می گردد
و عطر اشک و اسارت را
در زیر خیمه های سوگواری شب ها می گرداند
باد از هزار جانب
از رنج روزگار
از سنگر و صدا
از راستای فردا می خواند
باد از هزار جانب
با رودهای میهن
می راند
می توفد از کرانه ی گلگون
و روی نعش های شهیدان
گیسوی سوگوار می افشاند
می زارد از جگر
مرثیه می سراید یا هق هقی بلند
می چرخد و
زپویه نمی ماند
باد از هزار جانب
از رنج روزگار
از سنگر و صدا
از راستای فردا می خواند
دیگر نمی توانم
با رنج واقعیت
و با تصور خونین عشق و ازادی
صدای تند و توانی روزگارم را
به دره های عمیق سکوت می ریزم
مگر بلرزد باز این نواحی بیداد
به نعره های توانی بهمن فریاد:
هلا،ستاره ی توفانی
هلا، ستاره ی توفنده ی خیابانی
هلا، ستاره ی پران
هلا، ستاره ی پویان
ستاره ی سوزان
ستاره ی سحر انقلاب ایرانی
هلا، ستاره ی»حیدر»
ستاره ی آذر
هلا، هزار ستاره،
ستاره ی «دیگر»
کنون حماسه ی آزادی تو را ، با خون
و با دهانی، از عشق و آفتاب و جنون
میان خرمن خاکستر و تهاجم باد
برای خلق توانی بسته می خوانم
و با دو پاروی خون
درون قایق سوزان شعر و شور و خرد
برآبکوبه ی سانسور و قتل، میرانم
اگر بریزد خون دل از دهانه ی سرب
اگر بماند دل
باز در نمی مانم:
به شور گشوه ی توفان توده های نبرد
در آن زمان که فرو خفته ام،کجا،در خاک
هنوز پرچم خون من است در کف موج
صدای موج،صدای من است
می دانم
بگو چگونه بخوانم
که دل بسوزد پاک
بگو چگونه بگویم
زباغ خون،برخاک
بگو چگونه بسوزم
چگونه آتش قلبم را
بیاد آنهمه خون شعله ی خیابانی
بیاد اینهمه گل های سرخ زندانی
به چار جانب این دشت خون برافروزم؟
———
ترانه ی جویبار
دلم تو را می خواهد
دلم به سوی تو پرواز می کند
مثل کبو تری خسته
پر شکسته
به سوی آب
مثل گلی غمگین
تنها
که می روید در رویا
و می پیچد
می پیچد
می پیچد
در هاله ای زخون و خاکستر
ارام و بی هیاهو
تا مهتاب
دلم تو را می خواهد
ای بافته ژاب و زابریشم
ای سخت
تو مثل صخره مرا می شکنی
من آبم
تو مثل آب های گریزانی
من گردآبم
چگونه با تو بگویم که بی تو غمگینم
حریق سوخته با آب در نمی گیرد
تو چشمه ی خنکی
من غروب خونینم
چگونه بی تو بخندم
چگونه بی تو بتابم
وقتی تو را نمی بینم
تو آفتابی و من آفتابگردانم
نازنینم
دلم تو را می خواهد
مثل گل و کبوتر
مثل درخت و آب
ای آب و ماهتاب من
ای صبح آفتاب
_____
با عصر، در کرانه امروز
دلم برای سفر می زند
پرنده های خاکستری
در آسمان گرفته ی عصر رهسپارند
من
سرگشته در کرانه ی امروز
مثل هوا
گرفته ام
صدای خسته ی کامیونی
از شوسه های ناهموار
می آید
شاید
بر جاده های بارانی می راند
با پشته های خیس علف هایی
که زیر شرابه های ملایم باران می لرزند
من
سرگشته در کرانه ی امروز
مانند کامیونی خالی
در شب
که از شب و ستاره انباشته است
از پشته های ابر
و از هیاهوی پرنده های مهاجر
انباشته ام
و گوش به صدای دور سفر بسته ام
یک شب که آب ها می خواندند
و روی گردنه می رفتیم
ستاره ها را دیدم
ستاره ها را در آب های درخشان دیدم
دیگر …
وقتی ستاره ها را می بینیم
صدای سرد و درخشان آب می آید
وقتی به آب می نگرم
رگباری از ستاره ی خاموش
در قلب آب های درخشان می لرزد
دلم برای سفر می زند
دلم برای ستاره
برای آب
با عصر،در کرانه ی امروز
می مانم
و باد برگ های سوخته را
بر شاخه های بوته ی خشک غبار می لرزند
و شاخه های دود
در ارتفاع شهر کهنه ی خاکستری،پریشان است
ابر است،ابر
که روی قله ی خاموش دور می گذرد
مثل هزار بید پریشان
در باد
قلب من است آن پرنده
قلب من است آن پرنده
که تنها
بر شاخه های ابر
می خواند
قلب من است آن پرنده که در ابر و باد می راند
قلب من است آن پرنده که آوازهای خود را گم
کرده است
و سرزمینی آفتابی خود نمی داند
در ارتفاع شهر کهنه ی خاکستری
دود و غبار و برگ
با ابرهای تیره گره می خورد
شب،دلشکسته روی غروب و درخت می پیچد
و عصر، در گرفتگی جاده می رود
و با صدای مبهم برگ و باد
ترانه ی مسافران دلتنگ را می خواند
با آنکه مثل ابر، پر از پریشانی سوگوارم
و با گرفته ترین ابرها
در خلوتی مه آلود
روی سکوت اسکله می بارم
در آسمانی به وسعت یک برگ
می بینم
ستاره ای کوچک می درخشد
و روی شاخه ی کوچکی از آفتاب
کوچکترین پرنده ی دنیا
آواز جویباری را می خواند
که از صدای چهار پرنده
کوچک تر است
با این امید کوچک
با این امید تافته در اشک
من دور مانده ام
مثل تو
مثل هر دوست
و از کرانه ی شب
به وسعت گرفته ی چشم انداز می نگرم
شب
بی ستاره ترین سب
شب
سخت و سرد و وحشی ست
اینجا
بر این کرانه ی تاریک
با چشم های آهوی گریانی
در ابتدای جنگل شب ایستاده ام
آنسو ترک، در آن سوی دریای خوابدار
– دریا، سمور و حشی، در باد خفته است
بالای آن کرانه ی آبی
ستاره ها، در روستایی که من نمی شناسم،هیاهو می کند
پروانه ای
مثل تمام زیبایی
کنار جویباری که برای پروانه ها می خواند
خوابیده است
آه، ای کدام دوست
روی کدام غربت
دیگر تو را می شناسم
دیگر تو را
نیلوفر شکسته ی خونینی را
که روی سرد ترین چشمه
آواز سوگوار اب ها را می نوشد
می شناسم
آهسته، مثل شب
که نیلوفر ستاره ها را می لرزاند
نیلوفر شکسته ی قلبم را
در اب های تاریک
می لرزانم
————
با روستا و شهر
وقتی که مفهومی بزرگ و سرخ
با جامه ی شوریدگان خلق
در ازدحام شهر بی آواز می گردد
و می رود، تند و نهان، تا قریه های دور یا نزدیک
و باز می گردد
و می نشیند در میان قهوه خانه های دودآلود
با گل مرداد و محسن و بقراط
و می دود در مدرسه با خسرو و بهروز
و در خیابان،عابران را با سلامی بر می انگیزاند
و در اتوبوس، از گرانی های رنج روز می گوید
و در کنار کارمندان می نشیند با دلی غمناک
و سوگواری می کند روی مزار رتبه و قانون
و در جنوب شهر بر دیوارهای فقر می کوبد
و در کنار کار و زحمت می سراید شعر خونین رهائی را
زندان چه بی مقدار می آید
این قلعه ی پوسیده
این تدبیر!
این بند و
این زنجیر
____
با شقایق های مردادی
قلبم در این سلول چون پروانه ای خونین
آرام و غمگین می پرد با هر نسیم یاد
و می نشیند در کنار جویبار اشک پنهان، روی
جام قرمز آلاله ی اندوه
و باز، می گردد
و می نشیند باز در گهواره ی آلاله ی قرمز انبوه
ناگاه پشت جویبار اشک می روید
چون گرد باد تفته ی آتش ، شقایق های خون آلود مردادی
پروانه با یاد شهیدان می پرد پر شور
پر می کشد در تند باد مرگ و ازادی
———
زندان فلات
ای دوست
ای برادر زندانی
این جا
میان مسلخ اندیشه و امید
روی فلات خون و فلز و کار
روی کران ماهی و مروارید
در بندر نظامی نفت و ناو
در کشتزارهای برنج و چای
و در کنار گله و گندم
ما
این بام های کوچک توفان
آهنگ پیشگوئی توفان ناگهان
در بندهای سرد قزل قلعه و اوین و حصار
زندانیان خسته ی این خاک نیستم
زندانیان خسته ی این خاک دیگرند
زندانیان خسته ی این خاک
در بند کارخانه و کار و ستمگرند
انبوه سرخ رنجبران اینجا
زندانیان خسته ی زندان کشورند
اینجا سلاح و سکه و جاسوس
فرمانروای دوره ی شدادی است
و خانه های مردم و سرتاسر فلات
انبوه بنده های عمومی و انفرادی ست
ایران در این میانه ی تشویش
مفهومی از اسارت و آزادی ست
و باز همچنان
ما
این بام های کوچک توفان
آهنگ پیشگوئی توفان ناگهان
با داغ های تافته
– گل های زخم و پوست –
با سینه های سوخته می خوانیم
از بند بند قلعه ی تاریک
آزادی
ای تحول خونین
ای انقلاب دور
و نزدیک
——-
در پایگاه رعد
سخت و سترگ
با قلبی از سپيده و جوبار
در پهنه ی زمانه
در پهنه ی زمان
چون جنگلی تناور
خشمنده و مهيب و چرخانم
روی ستيغ «گفتن»
و با هزار شاخ هی گریان
جوبارهای روشن آوندهای خویش
عریان تر از تغزل بارانم
در خلوت «نهفتن»
اندوه در عميق ترین لایه های من
در خاستگاه خاکی شيرابه های خشم
انبوه ریشه های مکنده ست
آینده بر بلندترین قله های من
در پایگاه رعد
تبدیل گریه های هماره
به نعره های تاز هی توفنده ست
اسطوره ای ز عشق و خشونت
در سنگر ستيزه
در جبهه ی لزوم
دستی پر از ترنم جوبار
دستی پر از حماسه ی دریا
پر از هجوم
اسطوره ای چو توفان پيچنده بر فراز
پيچنده بر فراز چو توفان آفتاب
بگشوده بال، برتو
غضبناک
زندان سرزمين من
ای خاک
——–
تا آسمان دلتا
قلب مرا بردارید
قلب مرا بردارید
این قلب، این ستاره ی خونین را
این خون خشمگین را
این ارغوان کوهی را که می چرخد در توفان
و نعره می کشد از آتش جگر
در باد
قلب من این ستاره ی سنگی
غلتیده در هیاهوی خونآب های تاریخی
تا سرگذشت شخم و شقاوت را
تا آسمان دلتا
– دلتای سرخ-
بخواند
و مشت موج های شکیبا را
تا ارتفاع خشم براند
قلب مرا بردارید
از باغ خون ملت
این لاله ی شکفته ی ملی را بر دارید
این لاله ی شکفته ی ملی
که زیر سلطه ی شب لاله های دیگر را
به شعله های ستیز ستاره می بندد
و با دهانی از خون و آتش و آواز
کنار کوهه ی سوزان لاله می خندد
من، قلب من
این شعله ی بلند که در ارتفاع شب
تابیده مثل رایت خورشید روی کوه
فریاد بسته روی شب کشت و کارگاه:
شب گر چه سخت و سنگی و تاریک است
آنک
شکفته شعله ی گردان گردباد
توفان سرخ دانا
– هر چند روز-
نزدیک است
توفان سرخ دانا نزدیک است
من،قلب من
افتاده روی خاک گریزنده ی کویر
پیچیده در حریق گریزان گردباد
روی فلات ویران می چرخد
و با صدای توفانی خلیج و خزر
حماسه می سراید با بانک ملتی مغلوب
و می شکافد با نعره ی تناور رعد
و می گدازد در آتش تکاور برق
و روی برج بلند هزار بندرگاه
بپاست دانش توفان،ستاره می کارد
قلب مرا بردارید
قلب جوان من
مانند قطب نمائی ست
که روی جاذبه ی قانون خاک می لرزد
و در مناطق تاریک خونینش
همیشه در جهت انقلاب می ماند
قلب مرا بردارید
از خاک های گلکون
از باغ خون ملت
این لاله ی شکفته ی شرقی را بردارید
——–
خفتار
جادوی مهتاب شب مرداد می تابد
روی فلات خواب
در بستر مرموز این مرداب
سرگرم رویاهای خفتارند، بسیاران
مهتاب می گردد
مهتاب روی جوشن مرداب می گردد
تا از نگاه پاسدران راه بگشاید
بردیده ی خواب گرفتاران
در قلب این آرامش مرموز
حتی اگر خرناسه ی خیزد
چشم و زبان پاسداران می تپد از هول:
این خفته شاید خنجری در آستین دارد
شاید خیال آفتابی می پزد در سر
شاید در این خفتار ناموزن اشاراتی ست
از روزگار خون و آن هنگامه ی دیگر
و جشمه های خون مرد خفته می جوشد
از چشم و از چنگال خونخوران
گاهی زچشم پاسداران دور
پشت جگن ها شعله ی نیلوفری پرشور
در پرده های شب می آویزد
و می دمد شوریده در شیپور خوانالود
و در نهاد خستگان خفته شوری بر می انگیزد
از قلب دوزخ می شکافد نعره ای در شب
دیگر تن نیلوفر است و تیغ شبکاران
و باز می تابد چراغ جادوی مهتاب
بر خستگان خواب
انبوه با شب مانده ناچاران
اما، من این مرغ اشارات خوان پنهان گوی
آرام و پنهان،پرپرک،پر بسته با هر سوی
روی درخت درهم شبگیر می خوانم:
خوابانده انگشت اشارات جانب کهسار
هر خفته این جا کولباری زیر سر دارد
و لحظه ای در کار این خفتار می مانم
و باز میدانم
رویای خونینی گذر دارد
در پشت پلک بسته ی این نیمه هشیاران
و همچنان مهتاب جادو،جادوی مهتاب
روی سکوت و مرگ و خون و خواب، می راند
مرغی درخشان از کدامین گوشه ی مرداب، می خواند
نیلوفری،آشفتهه،روی دشت شب کاکل می افشاند
و می دمد پرشور، در شیپور خونالود
و باغهای قرمز شیپور می روید
آنگاه دریای درشت پلک های خفته می جنبد
و می گشاید صد هزار چشم هول انگیز
و در نگاه پاسدران خیره می ماند:
ناگاه می توفد از اعماق»تابستان خون» شوریدگان خشم
ناگاه می جوشند از قلب زمین و آسمان، این خفته بیداران
روی فلات زنده ی بیدار
گل مشت خونالوده ی خورشید
بر فرق خونین شب خونخوار
می کوبد
———
زمستان پنجاه
روی شتای برف می گذرد
و به شتای گسترده
در روستا و شهر
در کوهپایه
زیز هجوم تند و پریشان برف می نگرد
دلخسته ای که در محاصره ی برف است
منکوب برف،مرد زمستانی
در سینه آتشی دارد
که می تواند
یک تکه از شتای میهن دلتنگ را اب کند
که می تواند قلبش را
روی حشار خانه ی دلخستگان بگیرد
و آفتاب کند
دلخسته ای که می گذرد
و در محاصره ی بوران
به خانه های سرد
و به دسیسه های هجوم سپیده می نگرد
در سینه آتشی دارد
با این همه که می گذرد سوز و برف و باد
در دل بیاد آن همه گل های سوخته
سوزان سرکشی دارد
سرخ خروس وار
با پنجه های بسته،در تیغه های یخ
با یاد شعله های سحر
خونشعله های بال
بر شاخه های بوران می کوبد
می خواند از جگر
اما، گل گزند
برق جهنده،سرب گدازنده
روئیده از دهانه ی دوزخ
توفیده روی راه
در قلب آن شکفته ی آتشناک
در خون زنده، راه می یابد
بر سوز یخ
خروس خون
می خوابد
آنگاه شعله واری، در یخ
می چرخد و به صحیحه ی آزاد
پر می کشد
روی حصار میهن دلتنگ
می تابد
در شاخه های درهم بر فاب
زیر هجوم بوران، می چرخند
خونشعله های بی تاب
——–
بهار پنجاه و یک
با خاطره ی رفیق شهیدم پویان
با گل ها و پرچم هایت
ای بهار
امسال
از سرزمین ما مگذر
بهار
با گیسوی افشان بیدین ها
شادمانه و آرام
در بازمان های برف
پیش می آید
پیش می اید
می ماند
و با برگ ها کبود،
به پنجه هایش می نگرد:
پنجه های بهار
روی بازمان های برف زمستان چهل و نه
خونین است
ای بهار
گل های سرخت را
در خانه ی مردم میفروز
تنها شاخ و برگ هایت را
در خون برادران بگیر
تا بهار گل سرخ
شانه سوگواران را
با هق هقی دیوانه وار
بلرزاند
بهار
با چشم گریان برگ ها
در گلبن های خون می پیچد
دریغا خون
دریغا گلبن ها
روی بهار می گردم
با دامنی از عشق و فریاد
آ… ه
چگونه جمع کنم این لاله ی پرپر را
بهار
بر کرانه سیمینه رود
می گرید
بهار
روی بینالود
خم می شود
و جرعه های خونین اشک
روی صخره ها
شعله ورترین گل هاست
سلام، میهن گلگون
سلام، مادر گریان من
بهار سرخ،سلام
چنین که بهار چنگ در گیسو می زند
و پریشان می کند بر آب
هق هق کنان و سوگوار
آن همه گیسو را …
آ…ه
گیسوی کنده بیدین ها را ببین
آشفته روی گریه های سپید رود
سلام،مادر داغدار من
ای بهار سوگوار
سیزده گل روی سپیده
سیزده برادر روی چیتگر
نود و یک سرباز
سیزده دهان سرخ سرود خوان
صد و هشتاد دو گلوله
سیزده دیوار خمیده ی گل
خورشید تکان می خورد
برگ ها تکان می خورند
رودخانه ها تکان می خورند
مشت ها بر دیوار می کوبند
صدا  در میهن مغلوب می گردد
زیر نگاه سربازان
سیزده چکاوک خون بال می زنند
روی دیرک های خونین می چرخند
روی دیرک های خونین می نشینند
و روی فلات پر می کشند
یاد باد هرای پلنگان زمشتان چهل و نه
یاد باد آتش خونوسوز شتابندگان عشق
زنده باد آن دست
که تفنگ روی کتاب نهاد
پوینده باد صدای سوزان پیشاهنگ
و آینده
حزب کلام و آتش
و آن بی شمار خلق
دستیش بر کتاب و
دستیش بر تفنگ
در خیابان فریاد می زنیم
در کارخانه فریاد می زنیم
پشت میله ها فریاد می زنسم
در خانه فریاد می نویسم
روی دیوار فریاد می نویسم
فریاد می زنیم
و قلب خود را چون لخته ای خون بالا می آوریم
آزادی چیست؟
خیابانی با تکه های درشت آفتاب؟
بارانی که روی کارخانه می کوبد؟
دلخستگانی با هیاهوی فردای کار
که در قهوه خانه های غروب چای می نوشند؟
گل های دود که بر لب ها می سوزد
و در پنجه ها خاکستر می شود؟
ستاره ای که روی خستگی کارگران می تابد؟
چشم گریان مادران
که جامه ی زندان فرزندان به اشک می شویند؟
خستگان زمین،میلیون ها
که روی مزراع درو شده ایستاده اند
با زنان و فرزندان گرفتار
و برگ های وام را در باد تکان می دهند؟
آزادی چیست؟
بهار سوگوار وطن
برگشته از پشت دیوارهای زندان
سرگشته در پایتخت کشتار؟
صدای گلوله
صدای محاصره
صدای باروت
صدای سوختن نوشته ها و نام ها
صدای شلیک روی دیوار
صدای شلیک از پنجره
صدای مرگ در خیابان
صدای «زنده باد ….»
صدای خون
با خون و دود می رود
گلزار من
بهار
دیوانه وار و مبهوت
فرو می ماند
نه می گرید
و نه می نالد
تنها آشفته وار پیش می رود
در گورستان های پایتخت
روی ابن بابویه می گردد
روی بهشت زهرا می گردد
آ…ه مگر آن جا
ریخته در گودال
کیستند آن لاله های پرپر؟
کیستند آن بدن های تکه تکه شده؟
با خونچال هائی در قلب و در گلو
که ناگهان
بهار
به خود می پیچد
جگر به قیه می درد
می چرخد و می خراشد
می خراشد با ناخن سوزان خاربن ها
در واگویه های دلخراش
رخساره ی خونین را:
دریغا آواز خون تو
دریغا صدای تو در کوهسار
بی بهره از آسمان و گل ها
بی بهره از رودخانه و ماه
بی بهره از سلام و بدرود
بی بهره از بهار میهن
شهید من
بهار
گرد گودال شهیدان می چرخد
آرام ،مادر سوگوار من
سر به شانه ام بگذار
از خون گلبن های تیر باران
آتش صاعقه سر می شکند
شخم بهاره ی ما
امسال
نه با خیش بود
نه با دست
شخم بهاره ی ما
امسال
با سر نیزه بود
چه شیاری در خون برادران افتاد
که درختان بید، حتی
در مجدیه و آذرین
گل های سرخ آوردند
و در کنار اشک
مردم
تکه تکه
گل می دهند
سر نیزه های شسته
اما
در آفتاب بهاری
برق می زند
بخواب برادر گلگون
بخواب
قبیله ی برادران تو
آتش قلب تو را روی شب می کوبند
سلول تو را به دوش می شکند
زخم تو را به خیابان می برند
و خون تو را
روی اعتصاب کار و دانش
می گردانند
بدرود، بهار خونین
بدرود
صدای حریق
صدای طولانی سوت
صدای گلوله در قلب روز
خواهران و برادران تو
با چمدان شور و شبنامه
در شهر می گردند
و از چهار راه ها می گذرند
بدرود، بهار خونین
بدورد
در برگ های بهار پنجاه و یک
گلشن های خون تاب می خورند
صد مادر سوگوار
با جامه های مشکی
بر نرده های داد رسی
سر می کوبند
صد پدر سوگوار
با نوارهای سیاه
در بازار می گردند
گوزن جوان
با شاخ های خونین
بر دیوار شهر اعلان می کوبد
و از کوچه ها صدای گلوله می آید
رها کنید
رها کنید شانه و بازویم را
رها کنید مرا
تا ببینم
من این گل را می شناسم
من این گل را می شناسم
من با این گل سرخ
در قهوه خانه ها نشسته ام
من به این گل سرخ
در میدان راه آهن سلام داده ام
آ…ی
من این گل را می شناسم
دستانش دو کبوتر بودند
بر شاخه ی تفنگ
در کودکی
در گندمزار می چرخید
در جوانی
در گلوله ها
با این دهان خونین
من این گل را می شناسم
در چشم هایش
شعله و خنجر داشت
و در قلبش
زنبقی و
چشم آهوئی
که جرعه جرعه
می گریست
روی بهار پنجاه و یک
سی صد گوزن سرخ
سی صد شتاب عشق
بر دیوار ارتش می کوبند
صدای گلوله
صدای محاصره
صدای باروت
صدای «زنده باد …»
آ…ه
بر دارید
آن پرنده را بردارید
خون روی خیابان پرپر می زند
به خنجر خشمی
بر دل می کوبم
تیغه در خون می چرخانم
تا بذر تو را ای گلبن تیر باران
در خونچاله ی دل بکارم
چون کوهی از آتش
بر می خیزم
با چشمه ی خونین اشک
روی تجربه های شهادت
مرثیه ی سوزان زمانه ام را می سرایم
و خردمند و عاشق
خفته بر چخماق لبانم
رویای بیقرار بوسه و آتش
نارنجکی در مشت
سلاحی در بال
با ارواقی که چون گل در جیب هایم شکفته اند
بسوی سازمان مردم پیش می روم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر