چهار شعر برای چشمهایم
مجید نفیسی
یک: چشم اسفندیار
دود سفیدی آرام آرام
بر چشمانت پرده می کشد
و تو را گریزی نیست
مگر فرو خوردنِ کفِ غیظی
که از موج موجِ وجودت
مایه می گیرد.
بر چشمانت پرده می کشد
و تو را گریزی نیست
مگر فرو خوردنِ کفِ غیظی
که از موج موجِ وجودت
مایه می گیرد.
ای وای، ای وای، ای وای
تا چند بر این زخمِ آکله، لیسه می زنی
ای لوکِ مست؟
نه رودکی هستی که به زخمه ی چنگ اش آری
نه ابوالعلا که به زخمِ زبان طنز
ناگزیر باید برای همیشه
برین مجمرِ بی اسفند بسوزی
و از چشم اسفندیار خویش
ناله سر دهی.
تا چند بر این زخمِ آکله، لیسه می زنی
ای لوکِ مست؟
نه رودکی هستی که به زخمه ی چنگ اش آری
نه ابوالعلا که به زخمِ زبان طنز
ناگزیر باید برای همیشه
برین مجمرِ بی اسفند بسوزی
و از چشم اسفندیار خویش
ناله سر دهی.
شانزدهم ژانویه هزارونهصدوهشتادوشش
دو: چشمهای کم سو
من این مَزبله را باغی می انگارم
با درختانی انبوه و بوته هایی پُر سایه
و این هوای پُر دود و دَم را
بعدازظهری آرام و آفتابی،
و این جیرجیرِ یکنواخت سیم های برق را
آوای جیرجیرکی تنها
که همیشه از کودکی دوست داشته ام.
با درختانی انبوه و بوته هایی پُر سایه
و این هوای پُر دود و دَم را
بعدازظهری آرام و آفتابی،
و این جیرجیرِ یکنواخت سیم های برق را
آوای جیرجیرکی تنها
که همیشه از کودکی دوست داشته ام.
ای چشمهای کم سو
چقدر به شما وام دارم!
چقدر به شما وام دارم!
بیستوهفتم ژوئیه هزارونهصدونودودو
سه: چشمهای تاریک
همیشه ابری در آسمان من
نیم خیز نشسته است
با سری پرمو و چشمهایی تاریک.
نیم خیز نشسته است
با سری پرمو و چشمهایی تاریک.
نخستین بار در شش سالگی دیدمش.
کسی گفت: "کلید برق را بزن"
و چون نیافتمش
خود را پشت پرده پنهان کردم.
کسی گفت: "کلید برق را بزن"
و چون نیافتمش
خود را پشت پرده پنهان کردم.
آه ای ابر سیاه!
می خواهم زبانم را بیرون آورم
تا در دهانم بباری.
می خواهم بر بالش تو بخوابم
و در چارسوی جهان
به گردش درآیم.
می خواهم زبانم را بیرون آورم
تا در دهانم بباری.
می خواهم بر بالش تو بخوابم
و در چارسوی جهان
به گردش درآیم.
دوم ژانویه هزارونهصدونودوچهار
چهار: حقِ راه
من حق راه دارم
با عصای سپیدم
که چون چوبدستِ موسی
راهگشاست.
با عصای سپیدم
که چون چوبدستِ موسی
راهگشاست.
در چهارراهِ سن ویسنته
موجِ ماشینها از حرکت می ایستد
و به من حقِ عبور می دهد.
من, سرفراز
عصا به زمین می زنم
و پس از پانزده سال انکار
سرانجام از دریای سرخ می گذرم
و به کنعانِ خود پا می گذارم.
موجِ ماشینها از حرکت می ایستد
و به من حقِ عبور می دهد.
من, سرفراز
عصا به زمین می زنم
و پس از پانزده سال انکار
سرانجام از دریای سرخ می گذرم
و به کنعانِ خود پا می گذارم.
بیستوششم اوت دوهزاروشانزده
مجید نفیسی
***
Four Poems for My Eyes
One: Esfandyar’s Eye
A curtain of white smoke
Blocks your eyes bit by bit
And there is no way out
But swallowing the foam of your rage
Which bubbles from every wave of your being.
Blocks your eyes bit by bit
And there is no way out
But swallowing the foam of your rage
Which bubbles from every wave of your being.
Oh woe, oh woe, oh woe
How long do you lick your leprous wound
You foaming camel?
You are neither Rudaki, to play it out with a harp1
Nor Abul Ala, to spit it out through satire.2
Hence, you must burn
On this brazier without Esfand’s seeds3
And lament your Esfandyar’s eye forever.4
How long do you lick your leprous wound
You foaming camel?
You are neither Rudaki, to play it out with a harp1
Nor Abul Ala, to spit it out through satire.2
Hence, you must burn
On this brazier without Esfand’s seeds3
And lament your Esfandyar’s eye forever.4
January 16, 1986
1- Rudaki: A blind Persian bard (858-941)
2- Abul Ala alMo’arri: A blind Arab, skeptic poet (973-1058)
3-Traditionally in Iran, the seeds of wild rue (esfand) are burnt on a brazier to ward off the evil eye.
4- In Iranian mythology, Esfandyar’s eye is similar to the Greek Achilles’ heel. He is blessed with invulnerability because he carries holy wars for the prophet Zoroaster. Nevertheless, Rostam, the Iranian Hercules, kills Esfandyar by shooting a tamarisk-tree arrow into his eye.
2- Abul Ala alMo’arri: A blind Arab, skeptic poet (973-1058)
3-Traditionally in Iran, the seeds of wild rue (esfand) are burnt on a brazier to ward off the evil eye.
4- In Iranian mythology, Esfandyar’s eye is similar to the Greek Achilles’ heel. He is blessed with invulnerability because he carries holy wars for the prophet Zoroaster. Nevertheless, Rostam, the Iranian Hercules, kills Esfandyar by shooting a tamarisk-tree arrow into his eye.
Two: Blurry Eyes
I take this dirt as a garden
With dense trees and shady bushes,
And this day, full of fog and smoke
As a quiet, sunny afternoon,
And this monotonous sound of power lines
As a lonely chirping cricket
Which I have always cherished
Since childhood
With dense trees and shady bushes,
And this day, full of fog and smoke
As a quiet, sunny afternoon,
And this monotonous sound of power lines
As a lonely chirping cricket
Which I have always cherished
Since childhood
Ah, my blurry eyes
How much I owe you!
How much I owe you!
July 27, 1992
Three: Dark Eyes
There is a cloud in my sky
Sitting always on its tiptoe
With bushy hair and dark eyes.
Sitting always on its tiptoe
With bushy hair and dark eyes.
For the first time
I saw it at age six.
Someone said: "Turn on the light"
But I could not find the Switch
And hid myself behind the blind.
I saw it at age six.
Someone said: "Turn on the light"
But I could not find the Switch
And hid myself behind the blind.
Ah, you dark cloud!
I want to stick out my tongue
And let you pour into my mouth.
I want to lie down on your cushion
And sail to the four corners of the world.
I want to stick out my tongue
And let you pour into my mouth.
I want to lie down on your cushion
And sail to the four corners of the world.
January 2, 1994
Four: Right of Way
I have the right of way
With my white cane
Which, like Moses’ rod,
Is a path-opener.
With my white cane
Which, like Moses’ rod,
Is a path-opener.
At the intersection of San Vicente
The surge of cars stops
And gives me the right of way.
I proudly tap my cane
And after fifteen years of denial
Finally pass the Red Sea
And step onto my Canaan.
The surge of cars stops
And gives me the right of way.
I proudly tap my cane
And after fifteen years of denial
Finally pass the Red Sea
And step onto my Canaan.
August 26, 2016
Majid Naficy
http://iroon.com/irtn/blog/13482/four-poems-for-my-eyes/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر