شب و خفاشانِ دین سوار
بهنام چنگائی
+
نچندان دور، درین دیار
از آسمانِ زمستانی،
بجای بهار و شکوفائی
"بهمن" مرگباری به گستره زندگی ِزندگان فروافتاد.
دردمندی ِساده دل،
به ویرانگر هستی خویش که "آسمانگرا" بود، سرفروآورد
و بدبختی کهکشانی اش آغازشد.
+
آن سیه جامه!
درجا، دشمنِ پویش خورشید شد
ستیزه گرِ سرود و پایکوبی و شادمانی پگاهان.
خیلی زود، راه و بال فردا را بست،
شوق کودکانه ی روزگار را کشت،
آنگاه، خفاش دین سوارِ شب، گرگان را به شب نشینی خویش برخواند
با روضه چشم نور را خواب کرد،
با وعده بهشت، دلِ چراغ ها را خاموش
و روشنای شمع ها را در دلِ شبان دزدید.
+
در آن کمینگاه، ترس و تاریکی باهم آمیختند
ریا حاکم شد
شورِ بیداری، درپای مرثیه بخواب رفت
و مادر پگاه، هستی مرگ را پذیرا شد.
در این شبان چهل ساله
رویای روشنائی فردا
گوئی افسانه ای دروغین ست
و فروغ همچنان،
در آن ژرفای شبگیر
با پاسدارِان تیرگی،
از توان تیغ تیز ستارگان شب شکن سخن می گوید.
و ستاره کشان، از ترس مرگ برخود می لرزند.
بهنام چنگائی 12 بهمن 1397
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر