در بهاری که جهان می رفت...
جعفر مرزوقی ( برزین آذر مهر)
در بهاری که جهان می رفت...
*
نعره ی ببر سیاه ابر هم
خواب مرغان مقلد را نیاشوبد
سینه، گر، پر درد ،
از این است...
دی چه آغازِخوشی از یورش بادی زمستان روب،
پیدا بود
در بهاری که جهان، می رفت تا جهان دیگری باشد ...
اینیان و آنیان اما
از درون و از برون ،هر دو تبر بر دست
بر شکوه باغ تازیدند
از درختان ریخته هم شاخه و هم برگ ،
از تل سوزنده شان هر دم
آتشی بر ریشه پاشیدند
زو گرفته شور و حالش را
آرزوهای بهارش را
در فرو پاشی ش کوشیدند
زان سپس در گوش عالم هایهو کردند
در سر مرغ مقلد ،
این دروغ خود فرو کردند:
«مرگ این باغک
نه از زخم تبر
بل میوه ی خود آفتی ها بود»!...
*
جعفر مرزوقی ( برزین آذر مهر)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر