۱۳۹۶ بهمن ۱۵, یکشنبه

(( چادر، چماق آقا )): بهنام چنگائی

ای والی بی خدا،
سردسته ی دزدانِ نان و آبرو و شور و نوا
چادر، سنگر مرزبانی زن نیست
چادر، مامن مهربانی زن نیست
بدان، تجاوز به دخترکان بی گناه، در آخرین شب عصرِ سیاه
پل بهشت ملا، و دوزخ زنان بی پناه نیست.
ای آیت الله
بجای من، چادرِ شرم بر سرِ خود و سردارنت بکش
که در نظام و قضای تو، هیچ نشانه ای زکبریای خدائی نیست.
که در قساوتِ قصاص تو، هیچ آیه ای ز آبی آسمانِ پاکی نیست.
(( سروده ای برای پاسداشت ارجمندی زنان و مردان برابریخواه، بویژه زنان پیشگام خیابان انقلاب، و همه مبارزانی که در راه آزادی حق پوشش علیه پاسدارانِ جهل ایستاده و تلاش می کنند ))

(( چادر، چماق آقا ))

بهنام چنگائی
آهای آیت الله
من بی شرمیِ شرمگاهِ بی بند و بار تو نیستم، تا با چادرتِ بپوشانیم!
من زنم،
افراشته و بلندبالا، بسان آبی آسمان،
بسان  درخشش خورشید، زندگی می بخشم.
 من مادرم،
چشمه سارِ شیرین و زلال و خشگوار زمین،
چشمِ سر و دلم نه در چادرت، تابِ گیسوانم نه در چاقچورت که در قاموس ات نمی گنجد،
من به تو، به اهل عبا و به عمامه دارانت برای همیشه نه می گویم.
من اسیرِ زنم، خالق انسان
با شکوهِ توانائی که تبارش نیاز به اختفا و استتار ندارد.
بدان، ای آیت الله
لانه ی ددها و دیوها و انگل ها
بگذار، دست و دل و موهایم آزادانه با باد برقصند.
ای والی بی خدا،
سردسته ی دزدانِ نان و آبرو و شور و نوا
چادر، سنگر مرزبانی زن نیست
چادر، مامن مهربانی زن نیست
بدان، تجاوز به دخترکان بی گناه، در آخرین شب عصرِ سیاه
پل بهشت ملا، و دوزخ زنان بی پناه نیست.
ای آیت الله
بجای من، چادرِ شرم بر سرِ خود و سردارنت بکش
که در نظام و قضای تو، هیچ نشانه ای زکبریای خدائی نیست.
که در قساوتِ قصاص تو، هیچ آیه ای ز آبی آسمانِ پاکی نیست.
ای آیت الله،
زن ترسِ چادرپناه!
من زنم، سرزنده و هستی بخش
تو، مرده ی هزاره ای، مُردارخوار
تا به کی برتنم شلاق چادر برخواهی کشید؟
من زنم،
زاینده ی رودِ عشق، پردازشگرِ پگاهِ روز، نغمه سُرای امیدِ فردا
 از گشادگی آغوش و رافت سینه های شیربارم شرم کن
از دلِ پرُخون، چشم گریان، جان بی قرار امروزم ترس کن
من چارقدِ حقارت و چادرسرای فرومایگی های تو نیستم
دیگر بس است و برو، به خیمه ات بازگرد.
ای آقا،
من زنم، نیمه ی دیگر مفلوک انسان، در درگاه استبدادِ دین؟
نه، دیگر تن به بردگی نمی دهم!
می خواهم عریانی مهرم، در طوفان بیداد تو، برای بیداری همدردانم برزمد و پای بکوبد
می خواهم بر بلندای غرور زنانه ام، کک و کپک مقنعه ات را از تن و جانِ ریشم بدور ریزم
می خواهم در غار جهل اعصارت آتش بپاکنم، قفسِ حجاب بشکنم، زنجیر اسارت ببرم
می خواهم در آرزوی وزیدنِ نسیم آزادی، از شبستانت بسوی روشنائیِ خردِ انسان پرِواز کنم
می خواهم بی ترس و پرطنین، تا پایان دردهای 40 ساله اسیدپاشی، دست و پا و انگشت بری، سنگساری و بدارکشی ات اوج گیرم، در هوای آزادی رها باشم
می خواهم فریاد جزغاله ی مو و چهره سوخته ام را در ترانه های رهائی زن، شادمانه بخوانم
و بجای طفیلی چادرت،
در خنده های دخترکان شوق همنوا و همدم و همنشین باشم
می خواهم برای همیشه، سر و تن و جانِ شیفته ام آزاد و، بی چادر و با خودِ خودم باشم.
بهنام چنگائی 12 بهمن 1396



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر