۱۳۹۶ اسفند ۸, سه‌شنبه

ستیزه: جعفر مرزوقی( برزین آذرمهر)

ستیزه

 جعفر مرزوقی ( برزین آذرمهر)
*

بر کشیده ، سر ، نهنگ ِ موج
از سکون ِ صخره ای آب
می کشند چنگ
چشمه ها،به سنگ و خاره سنگ

اختران، به شام تیره رنگ
روی ریل ِ زندگی روان
 قطار ِ خون...
...
درستیزه اند، زندگان
مرده، بردگی گزیده گان!

*

جعفر مرزوقی ( برزین آذرمهر)

۱۳۹۶ اسفند ۵, شنبه

واگشت: جعفر مرزوقی( برزین آذرمهر )

 

واگشت

جعفر مرزوقی( برزین آذرمهر )
*
نیشخند
از ریشه دارد
می زند بر ریشِ دشمن...
باغ از دستِ تبر زن
گشته
گوئیا
سترون!
*
جعفر مرزوقی( برزین آذرمهر )

۱۳۹۶ اسفند ۴, جمعه

ای اسد بیگی( تقدیم به زحمتکشان دلاور سرزمین شکر، با الهام از پیامهای روزانۀ کارگران مجتمع نیشکر هفت تپه): سیامک م. 

ای اسد بیگی که حقم خورده ای
 مزد کارم را خیالت برده ای؟ا
می کشیم بیرون از حلقوم تو
 تا ندانی زنده ای یا مُرده ای! 
 

ای اسد بیگی

 سیامک م.  
 ده قطعه زیر تقدیم به زحمتکشان دلاور سرزمین شکر، با الهام از پیامهای روزانۀ کارگران مجتمع نیشکر هفت تپه
(شاید بتواند در اعتراضات تعیین کنندۀ بعدی به صورت دسته جمعی و با آهنگ خوانده شوند!)

از زبان کارگران رزمندۀ نیشکر هفت تپه: 

ای اسد بیگی که می نازی به آن سرمایه ات
لیک می ترسی چو سگ هر لحظه تو از سایه ات
عاقبت ما کارگرانِ متحد در مجتمع
می کِشیم  با دست خود امروز و فردا خا ... !  

ای اسد بیگی که می بافی برای ما دروغ
مرحبا بر تو و آن بی شرمی و "هوش و نبوغ"!
آن چنان بیچاره و درمانده و خوارت کنیم
 تا بسابی و بسازی بعد از این تو کشک و دوغ !

ای اسد بیگی که حقم خورده ای
 مزد کارم را خیالت برده ای؟ا
می کشیم بیرون از حلقوم تو
 تا ندانی زنده ای یا مُرده ای!  

ای اسد بیگی چه می خواهی دگر از جان ما؟
خورده ای مزد و مزایا و بریدی نان ما
گور خود را گُم کن و گمشو از این شهر شکر
ور نه بیرونت کنیم با زور همکاران ما

ای اسد بیگی که بردی مزد ما زحمتکشان
باش تا فردا برآید، این خط و این هم نشان!
آن چنان "مزدی" دهیم اعمال ننگین ترا
تا روی از ترس نزد عمه ات، زوزه کشان!

ای اسد بیگی، برو از شهر ما دیگر نیا
مردک دزد و دغلباز و چاخان و بی حیا
ور نه با تیپا بیاندازیم ترا آشغالدونی
نوچه هایت هم ببر همراه خود تا ناکجا

ای اسدبیگی که آوردی دوباره نوچه هات
کاسه لیسان پلید و دوره گرد کوچه هات
باز با اردنگ بیرون میکنیم این گله را
تا بر آید از نهادت آه بر آن لوچه هات

  ای اسدبیگی که می نازی به آن قائم مقام احمق و بی مایه ات  
 رستمی آورده ای با حیله و امیدِ پوچ، تو به زیر سایه ات  
 رستم دستان همین زحمتکشان متحد در مجتمع با عزم خود 
 می کشانند عاقبت با دست خود از زیر پای هردوتان چارپایه ات
  
  ای اسد بیگی مگر ... خُل شدی؟  
  این چنین دیوانه و اُمُل شدی   
  می زنی از بهر ما لاف و گزاف      
 این چنین از بهر ما بلبل شدی!

ای اسد بیگی حیا کن، خیره سر، دیگر بس است!
 هفت تپه را رها کن، بی پدر، دیگر بس است!    
  ما به دست خود بسازیم مجتمع را با تلاش
گور خود را گُم بکُن، خاکت به سر ، دیگر بس است!

سیامک م.  
4 اسفند  1396

۱۳۹۶ اسفند ۳, پنجشنبه

به یک جو، کی رود...: جعفر مرزوقی( برزین آذرمهر)

به یک جو، کی رود...

جعفر مرزوقی( برزین آذرمهر)

*
جهان در دست مُشتی دیو ِ پول پیشه
کَنان از مردمان کار پیشه، بی امان، ریشه!
به هر سو شعله ور ، جنگی
فتیله گر گهی کم سوی تر، از روی نیرنگی
رود بی راهه این ، بی ناخداکشتی
فرو در منجلابی ، که از آن ، گویی ، نه ، برگشتی!
*
سخن  بسیار در افشاء این جرثومه ی زشتی
برآن تازنده اما هر زمان، مُشتی :
«به یک جو ،
کی رود
شعر و سیاست، آبشان
مَشتی؟»
*

جعفر مرزوقی( برزینآذرمهر)


۱۳۹۶ بهمن ۳۰, دوشنبه

چاره: جعفر مرزوقی( برزین اذرمهر)

چاره

جعفر مرزوقی( برزین اذرمهر) 
*

برپا شده گیتی را
پاشید زهم دشمن
شد جایگه دیوان
هر مأمن و هر مکمن
بر، کار، نماند دیگر
جایی به جهان کاخی
...
بگرفت در عالم پا
این دُژپه ی چنگاری
کز نکبت آن هر آن
اعضاء زمین میران
...
مهر ِ نگران، مبهوت
مه رفته فرو در غم
چاره ست ولی تنها
کارایی تیغ ما
راهی نه دگر،الا:
جراحی وسلاخی


*
جعفر مرزوقی( برزین اذرمهر)

۱۳۹۶ بهمن ۲۷, جمعه

آید که از نو...: جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر) 

آید که از نو...

جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر) 
آید که از نو ،آرش  باغ بهاران
 در جنگِ ناگاهانه با دیو زمستان
بگشاده از زنجیر تن، دست
جان کرده در تیر
زه بر کشیده تیررا
آن سوی سرما های گل فرسا فرستد!

*
جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر)

۱۳۹۶ بهمن ۲۶, پنجشنبه

غبار آمریکایی: فرح نوتاش

حقیقت را باید گفت
افشا باید کرد
زلزلۀ خیزش مردم ... این بار 
باید از جا بکند
تمام کاخ های استبدای بر روی زمین
هیچ قیامی ... شایسته تر از قیام
در دفاع از عزت انسانی نیست

غبار آمریکایی

 فرح نوتاش
می دانم ...می دانم... می دانم
انسان میرا و مرگ همزاد زندگی است
ولی کشتار...
کشتار یک امر طبیعی نیست
غبار ریز گرد ها یک امر طبیعی نیست
زلزله د ر زنجیره...
زلزله با نور و صدا
یک امر طبیعی نیست
و سکوت و تحمل
 د رمقابل توهین به ذات انسان ها
و زیرو رو کردن بود و نبود انسان ها
یک امر طبیعی نیست

واکنش های ما بطئی ست
واکنش های ما زنگ زده ... کند است
واکنش های ما کودن و کاهل و مفلوک است

سکۀ ما دیر می افتد
ما دیر می جنبیم
ما دیر به فریاد در می آییم

اعتماد بنفس ما را... زده و خرد کرده اند
حرف ما بی ارزش و
حرف دگران همواره ... در و گوهر است.
ما سست و در رخوت
ما از جنس توده های خام
ما بی هیچ تلاش و تمایلی برای بلوغ

چه پهن است سفرۀ ما
برای پذیرش انواع رنگا رنگ فریب
و چه نرم و مطیع تطبیق می دهیم خود را
با نیرنگ ها و فریب

مشخصۀ ذاتی ما شده است
دیر جنبیدن
حرکت ما ... پیر و کودن و کاهل
همخوانی ما با سرعت و زمان
هرگز نمی گذرد از مدار صفر
و چه سخت است با ما ... ارتباط و تماس
این تمأنینۀ های کشنده
رسوب این زهر مانده در جان هامان
 از هزاره های تحمیل وتحمل
از هزاره ها سلطه
که ما امروز
وارثان منگ... گم گشته گان  و خانه خرابان

ما نه روشنفکر
ما نه همگام با حرکت زمان
مانه سوار بر امواج پیشتاز
مانه دیروز ... ما نه امروز
ما مات مانده بی فردا
کدام انتخاب ... کدام راه ... کدام چاه...

ما صدا را می شنویم
 سکوت را نه ...
ما صدا را ارزش
ولی سکوت را فاقد آن
ولی...
سکوت فریادی ست خاموش
سکوت ...فاصله است
و این فاصله های کوتاه ...
و این فاصله های بلند...
با ارزشی نه کمتر از صداها
در پیوندی تنگاتنگ ... و مکمل آنان                     
رسانای خبراند
و گاهی سکوت ...خود به تنهایی
خالق یک معنای معتبر است
وغیبت ما ... از نیمۀ خاموش
فقط همراهی مان می کند تا بی خبری

تناوب پی در پی خیزش مردم
و زنجیرۀ زلزله ها در سراسر ایران
تناوب تظاهرات مردم
و افت وخیز اعجاب انگیز غبار
این پیوند ... گسست ناپذیر
انتخاب این ... یا مجازاتت آن
سند غبار هارپ آمریکا ست
گواه زلزله و آوار هارپ آمریکا
مرگ و میر... فقر و بی خانمانی
غرق در ... مصیبت
نودو هفت اقدام به خود کشی
از سقوط در قعر به هیچ
این است
ذلت تحمیلی فتنه های آمریکا

سکوت ملا از وحشت ...
از بر خاستن یک بارۀ مردم
در پایین کشیدن
این نظام زشت و کریه...
این نظام نامأنوس...
این نظام تحمیلی ست

حقیقت را باید گفت
افشا باید کرد
زلزلۀ خیزش مردم ... این بار 
باید از جا بکند
تمام کاخ های استبدای بر روی زمین
هیچ قیامی ... شایسته تر از قیام
در دفاع از عزت انسانی نیست

نه ... که آمریکا
در ادامۀ تحقیر ملت ما
از پس ماندۀ کودتای ننگینش
لقمۀ گیرد از نو...
برای رهبری ملت ما

نفرت از غرق شدن در تکرار 
نفرت از اسارت ... در دایرۀ بسته
بیدار باید سازد
خشم خفته... در هستی هر انسان را
و شعله هایش بسوزاند از بن  
رژیم آمریکا ...
عرضۀ کودتاچیانش بر ما
و کل نظام انگلیسی ملا را

این یک خبر است
رهبری ایران فردا
شورایی خواهد بود


فرح نوتاش
وین    14. فوریۀ 2018
کتاب شعر 9
www.farah-notash.com

۱۳۹۶ بهمن ۲۳, دوشنبه

" سیاهکل جنگل سرخ گُر گرفته ": هوشنگ اسدیان ( پگاه )

 
 
" سیاهکل جنگل سرخ گُر گرفته "
 
هوشنگ اسدیان ( پگاه )

در سکوتِ غمینِ تاریک و وحشتناک
شب پرستانِ تباهی و ظلمت
به خیالِ خود بر سریر قدرت
سر دادند؛ آوازِ ثبات و آرامش

این نه آوازِ ثباتِ شاه
بل، عو عوی بوی پلید
که در خرابه اش؛
ناقوسِ مرگِ خود را به صدا در آورده بود.

آتشی که در جنگل سیاهکل زبانه کشید،
بیچاره شب پرستان را
از آرامشِ خیالی پراند
به کابوس وحشت راند.

جنگلی غنوده در حرمان و سردی
تبلورامید و گرمای زندگی شد.

پانزده ستارۀ مشتعل
پانزده کبوترِخونین بال
پانزده چریک فداییِ خلق
رفیق صفایی فراهانی و یارانش
این پیشقراولانِ آزادی و سوسیالیزم
زبانه های آتشِ این جنگلِ ِسرخ و نفس بشکسته بودند.

از برای پایانِ ظلم و جور
از برای صلح و نان
از برای به یکسان بر سرِ سفره نشستن
از برای با تو بودن، عشق ورزیدن

این جنگلِ سرخ گُر گرفته
ستاره باران شد.
****************
هوشنگ اسدیان (پگاه)
22 بهمن 1396

۱۳۹۶ بهمن ۲۰, جمعه

تندیس برنایی دشمن نه: جعفر مرزوقی( برزین آذرمهر )

تندیس برنایی دشمن نه

 جعفر مرزوقی( برزین آذرمهر )
*

نِه تا توانند
برخود ببالند
از چست وچلاکی
از اوج بی باکی...
تندیس برنایی دشمن نه
گر کاویانه پرچم دادی
پیدا نه در دستان  فتاکی
بر تارک  بیداد ضحاکی !...

*

جعفر مرزوقی( برزین آذرمهر )



۱۳۹۶ بهمن ۱۶, دوشنبه

در بهاری که جهان می رفت...: جعفر مرزوقی ( برزین آذر مهر)


در بهاری که جهان می رفت...


جعفر مرزوقی ( برزین آذر مهر)
در بهاری که جهان می رفت...
*
نعره ی ببر سیاه ابر هم
خواب  مرغان مقلد را نیاشوبد
سینه، گر، پر درد ،
از این است...
دی چه آغازِخوشی از یورش بادی زمستان روب،
پیدا بود
در بهاری که جهان، می رفت تا جهان دیگری باشد ...
اینیان و آنیان اما
از درون و از برون ،هر دو تبر بر دست
بر شکوه باغ تازیدند
از درختان ریخته هم  شاخه و هم برگ ،
از تل سوزنده شان هر دم
آتشی بر ریشه پاشیدند
زو گرفته شور و حالش را
آرزوهای بهارش را
در فرو پاشی ش کوشیدند
زان سپس در گوش عالم هایهو کردند
در سر مرغ مقلد ،
این دروغ خود فرو کردند:
«مرگ این باغک
نه از زخم تبر
بل میوه ی خود آفتی ها بود»!...
*
جعفر مرزوقی ( برزین آذر مهر)

۱۳۹۶ بهمن ۱۵, یکشنبه

(( چادر، چماق آقا )): بهنام چنگائی

ای والی بی خدا،
سردسته ی دزدانِ نان و آبرو و شور و نوا
چادر، سنگر مرزبانی زن نیست
چادر، مامن مهربانی زن نیست
بدان، تجاوز به دخترکان بی گناه، در آخرین شب عصرِ سیاه
پل بهشت ملا، و دوزخ زنان بی پناه نیست.
ای آیت الله
بجای من، چادرِ شرم بر سرِ خود و سردارنت بکش
که در نظام و قضای تو، هیچ نشانه ای زکبریای خدائی نیست.
که در قساوتِ قصاص تو، هیچ آیه ای ز آبی آسمانِ پاکی نیست.
(( سروده ای برای پاسداشت ارجمندی زنان و مردان برابریخواه، بویژه زنان پیشگام خیابان انقلاب، و همه مبارزانی که در راه آزادی حق پوشش علیه پاسدارانِ جهل ایستاده و تلاش می کنند ))

(( چادر، چماق آقا ))

بهنام چنگائی
آهای آیت الله
من بی شرمیِ شرمگاهِ بی بند و بار تو نیستم، تا با چادرتِ بپوشانیم!
من زنم،
افراشته و بلندبالا، بسان آبی آسمان،
بسان  درخشش خورشید، زندگی می بخشم.
 من مادرم،
چشمه سارِ شیرین و زلال و خشگوار زمین،
چشمِ سر و دلم نه در چادرت، تابِ گیسوانم نه در چاقچورت که در قاموس ات نمی گنجد،
من به تو، به اهل عبا و به عمامه دارانت برای همیشه نه می گویم.
من اسیرِ زنم، خالق انسان
با شکوهِ توانائی که تبارش نیاز به اختفا و استتار ندارد.
بدان، ای آیت الله
لانه ی ددها و دیوها و انگل ها
بگذار، دست و دل و موهایم آزادانه با باد برقصند.
ای والی بی خدا،
سردسته ی دزدانِ نان و آبرو و شور و نوا
چادر، سنگر مرزبانی زن نیست
چادر، مامن مهربانی زن نیست
بدان، تجاوز به دخترکان بی گناه، در آخرین شب عصرِ سیاه
پل بهشت ملا، و دوزخ زنان بی پناه نیست.
ای آیت الله
بجای من، چادرِ شرم بر سرِ خود و سردارنت بکش
که در نظام و قضای تو، هیچ نشانه ای زکبریای خدائی نیست.
که در قساوتِ قصاص تو، هیچ آیه ای ز آبی آسمانِ پاکی نیست.
ای آیت الله،
زن ترسِ چادرپناه!
من زنم، سرزنده و هستی بخش
تو، مرده ی هزاره ای، مُردارخوار
تا به کی برتنم شلاق چادر برخواهی کشید؟
من زنم،
زاینده ی رودِ عشق، پردازشگرِ پگاهِ روز، نغمه سُرای امیدِ فردا
 از گشادگی آغوش و رافت سینه های شیربارم شرم کن
از دلِ پرُخون، چشم گریان، جان بی قرار امروزم ترس کن
من چارقدِ حقارت و چادرسرای فرومایگی های تو نیستم
دیگر بس است و برو، به خیمه ات بازگرد.
ای آقا،
من زنم، نیمه ی دیگر مفلوک انسان، در درگاه استبدادِ دین؟
نه، دیگر تن به بردگی نمی دهم!
می خواهم عریانی مهرم، در طوفان بیداد تو، برای بیداری همدردانم برزمد و پای بکوبد
می خواهم بر بلندای غرور زنانه ام، کک و کپک مقنعه ات را از تن و جانِ ریشم بدور ریزم
می خواهم در غار جهل اعصارت آتش بپاکنم، قفسِ حجاب بشکنم، زنجیر اسارت ببرم
می خواهم در آرزوی وزیدنِ نسیم آزادی، از شبستانت بسوی روشنائیِ خردِ انسان پرِواز کنم
می خواهم بی ترس و پرطنین، تا پایان دردهای 40 ساله اسیدپاشی، دست و پا و انگشت بری، سنگساری و بدارکشی ات اوج گیرم، در هوای آزادی رها باشم
می خواهم فریاد جزغاله ی مو و چهره سوخته ام را در ترانه های رهائی زن، شادمانه بخوانم
و بجای طفیلی چادرت،
در خنده های دخترکان شوق همنوا و همدم و همنشین باشم
می خواهم برای همیشه، سر و تن و جانِ شیفته ام آزاد و، بی چادر و با خودِ خودم باشم.
بهنام چنگائی 12 بهمن 1396