اما آفتاب لب به سخن نمیگشاید
آفتاب میآید تا دلیلِ آفتاب باشد
و پیش از اینکه من دست از زیر چانه بردارم
او تا میانهی دیوار رسیده است
و تا من پشت, راست کنم
و بر جای خود استوار بنشینم
و دهان را به پرسشی نو بگشایم
آفتاب از گوشهی راست
بر چهرهی من فروافتاده است
و آرامآرام بر پوستِ سرد من دست میکشد
و مرا از همهی پرسشهای گزنده, تهی میکند.
نه! آفتاب از خود نمیپرسد:
"چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟
چرا هر روز این راه رفته را پیمودن؟"
آفتاب, بیهیچ پرسشی میتابد
و میگذارد تا جهان به حضور او شادمان باشد
و از گردشِ خود ملول نمیشود
و در طبیعتِ آفتابی خود, شک نمیکند
و از بخششِ بیدریغِ نور, کور نمیشود.
چشمانم را زیرِ نوازشِ نور میبندم
از قاطعیتِ آفتاب, پر میشوم
و به عادتهای کوچک خود میاندیشم
که گاهی مرا
از رویای بزرگِ زیستن بازمیدارند.
دلیل آفتاب
مجید نفیسی
"آفتاب آمد دلیل آفتاب" مولوی
عادتهای کوچک مرا شکل میدهند
و رویای بزرگ
مرا وانهاده است.
و رویای بزرگ
مرا وانهاده است.
با صدای آدمک ساعتی بیدار میشوم
پاجامهام را میپوشم
و پیراهنم را به سر میکشم.
دستم, کلید برق دستشویی را میجوید
و با پلک بسته بر تخت مینشینم.
قلمروی من به همین چاردیواری کوچک ختم میشود.
کارگزاران من, فکرهای مننَد
که همزمان با شُرشُر پیشاب در پائین
از تاریکخانهی ذهن من
به اطراف پراکنده میشوند:
"چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟
چرا راه رفته را دوباره پیمودن؟"
دست چپم, حلقهی کاغذی را میجوید
و دست راستم, دستهی سیفون را میفشارد.
با پیالهی دستانم
از دهانهی شیر آب میگیرم
و رسوبِ خواب را از چهرهام میزدایم
و در برابر آینهی قدی
از همزادِ خود میپرسم:
"کیستی و چه میخواهی
و چرا سنگینی یک روز دیگر را
چنین سبکبارانه بر دوش میکشی؟"
پاجامهام را میپوشم
و پیراهنم را به سر میکشم.
دستم, کلید برق دستشویی را میجوید
و با پلک بسته بر تخت مینشینم.
قلمروی من به همین چاردیواری کوچک ختم میشود.
کارگزاران من, فکرهای مننَد
که همزمان با شُرشُر پیشاب در پائین
از تاریکخانهی ذهن من
به اطراف پراکنده میشوند:
"چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟
چرا راه رفته را دوباره پیمودن؟"
دست چپم, حلقهی کاغذی را میجوید
و دست راستم, دستهی سیفون را میفشارد.
با پیالهی دستانم
از دهانهی شیر آب میگیرم
و رسوبِ خواب را از چهرهام میزدایم
و در برابر آینهی قدی
از همزادِ خود میپرسم:
"کیستی و چه میخواهی
و چرا سنگینی یک روز دیگر را
چنین سبکبارانه بر دوش میکشی؟"
به آشپزخانه نمیروم
تا به عادت همیشه
ظرفهای شسته را سر جایشان بگذارم
کتری را بر اجاق گاز بنشانم
نان را در نانبرشتهکُن جا دهم
شوخ از پیازچه باز کنم
دستهای ریحان بشویم
و همراه با پنیر و گردو
و فنجانی چایِ دَمخیز
بر پیشانی میز صبحانه بگذارم.
تا به عادت همیشه
ظرفهای شسته را سر جایشان بگذارم
کتری را بر اجاق گاز بنشانم
نان را در نانبرشتهکُن جا دهم
شوخ از پیازچه باز کنم
دستهای ریحان بشویم
و همراه با پنیر و گردو
و فنجانی چایِ دَمخیز
بر پیشانی میز صبحانه بگذارم.
نه! این بار با دستهای خالی
پهنای قالی را میپیمایم
و بیاینکه دکمهی رادیو را بفشارم
و بگذارم تا آشوب جهان
مرا از خود بیخبر سازد
پشت به پنجره و رو به دیوار
بر جای همیشگی خود مینشینم
و بر زیربشقابی مشمایی خیره میشوم
که ردپایی از چاشتِ پیشین را بر سینه دارد:
"چرا جویدن؟
چرا دندانهای خسته را برهمکوبیدن؟
چرا آب دهان را با خمیر نان درهمآمیختن؟
چرا تنورِ معده را دوباره برافروختن
و شیرهی حیات را
از دل هر لقمه برگرفتن
و با هر جرعهی آب, مارهای افسردهی تن را
بیهوده به جنبش و روِش واداشتن؟"
پهنای قالی را میپیمایم
و بیاینکه دکمهی رادیو را بفشارم
و بگذارم تا آشوب جهان
مرا از خود بیخبر سازد
پشت به پنجره و رو به دیوار
بر جای همیشگی خود مینشینم
و بر زیربشقابی مشمایی خیره میشوم
که ردپایی از چاشتِ پیشین را بر سینه دارد:
"چرا جویدن؟
چرا دندانهای خسته را برهمکوبیدن؟
چرا آب دهان را با خمیر نان درهمآمیختن؟
چرا تنورِ معده را دوباره برافروختن
و شیرهی حیات را
از دل هر لقمه برگرفتن
و با هر جرعهی آب, مارهای افسردهی تن را
بیهوده به جنبش و روِش واداشتن؟"
آفتاب ناگهان از گوشهی پنجره سر میزند
و لکههای رنگ را
به دیوار روبرو میپاشد.
در تابستان از گوشهی آشپزخانه آغاز میکند
و در پائیز از "گلهای آفتابگردانِ" وَن گوگ.
اما اکنون فصل زمستان است
و خورشید گردش خود را در خانهی من
از دیوار روبروی میز صبحانه
آغاز کرده است.
و لکههای رنگ را
به دیوار روبرو میپاشد.
در تابستان از گوشهی آشپزخانه آغاز میکند
و در پائیز از "گلهای آفتابگردانِ" وَن گوگ.
اما اکنون فصل زمستان است
و خورشید گردش خود را در خانهی من
از دیوار روبروی میز صبحانه
آغاز کرده است.
از او میپرسم: "ای خورشید!
چند بار این راه رفته را پیمودهای؟
چند بار گذاشتهای زمین به دور تو بچرخد
و خود چند بار بر محور خویش گشتهای؟
چه میخواهی و چه میجویی
و چرا هر روز سرت را از بالشِ ابر برمیداری
و به خانهی من میآیی
آرامآرام در هر گوشهوکنار سرک میکِشی
و به درونِ هر نهانخانه راه میگشایی؟
به من بگو
چرا هر شب این راه رفته را بازمیپیمایی
و هر بامداد بر جانِ تاریک من نور میپاشی؟"
چند بار این راه رفته را پیمودهای؟
چند بار گذاشتهای زمین به دور تو بچرخد
و خود چند بار بر محور خویش گشتهای؟
چه میخواهی و چه میجویی
و چرا هر روز سرت را از بالشِ ابر برمیداری
و به خانهی من میآیی
آرامآرام در هر گوشهوکنار سرک میکِشی
و به درونِ هر نهانخانه راه میگشایی؟
به من بگو
چرا هر شب این راه رفته را بازمیپیمایی
و هر بامداد بر جانِ تاریک من نور میپاشی؟"
اما آفتاب لب به سخن نمیگشاید
آفتاب میآید تا دلیلِ آفتاب باشد
و پیش از اینکه من دست از زیر چانه بردارم
او تا میانهی دیوار رسیده است
و تا من پشت, راست کنم
و بر جای خود استوار بنشینم
و دهان را به پرسشی نو بگشایم
آفتاب از گوشهی راست
بر چهرهی من فروافتاده است
و آرامآرام بر پوستِ سرد من دست میکشد
و مرا از همهی پرسشهای گزنده, تهی میکند.
آفتاب میآید تا دلیلِ آفتاب باشد
و پیش از اینکه من دست از زیر چانه بردارم
او تا میانهی دیوار رسیده است
و تا من پشت, راست کنم
و بر جای خود استوار بنشینم
و دهان را به پرسشی نو بگشایم
آفتاب از گوشهی راست
بر چهرهی من فروافتاده است
و آرامآرام بر پوستِ سرد من دست میکشد
و مرا از همهی پرسشهای گزنده, تهی میکند.
نه! آفتاب از خود نمیپرسد:
"چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟
چرا هر روز این راه رفته را پیمودن؟"
آفتاب, بیهیچ پرسشی میتابد
و میگذارد تا جهان به حضور او شادمان باشد
و از گردشِ خود ملول نمیشود
و در طبیعتِ آفتابی خود, شک نمیکند
و از بخششِ بیدریغِ نور, کور نمیشود.
"چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟
چرا هر روز این راه رفته را پیمودن؟"
آفتاب, بیهیچ پرسشی میتابد
و میگذارد تا جهان به حضور او شادمان باشد
و از گردشِ خود ملول نمیشود
و در طبیعتِ آفتابی خود, شک نمیکند
و از بخششِ بیدریغِ نور, کور نمیشود.
چشمانم را زیرِ نوازشِ نور میبندم
از قاطعیتِ آفتاب, پر میشوم
و به عادتهای کوچک خود میاندیشم
که گاهی مرا
از رویای بزرگِ زیستن بازمیدارند.
از قاطعیتِ آفتاب, پر میشوم
و به عادتهای کوچک خود میاندیشم
که گاهی مرا
از رویای بزرگِ زیستن بازمیدارند.
مجید نفیسی
چهاردهم نوامبر ۲۰۰۴
چهاردهم نوامبر ۲۰۰۴
***
The Sun’s Proof
“The sun became the proof of the sun” Rumi
Petty habits shape me
And the great dream
Has left me behind.
I wake up with the voice of a little man clock
And put on my pajamas.
My hand seeks the bathroom switch
And I sit on the throne with closed eyes.
My realm ends within these small walls.
My agents are my thoughts
Which, simultaneous with my murmuring pee,
Are being sent around
From the dark room of my mind:
“Why wake up?
Why not go back to sleep?
Why walk the same path again?”
My left hand seeks the paper roll
And my right hand flushes the toilet.
I cup my hands under the faucet,
Wipe the residue of sleep from my face
And ask my double
In the mirror:
“Who are you? What do you want?
And why are you carrying the weight of another day
On your shoulders so easily?”
And put on my pajamas.
My hand seeks the bathroom switch
And I sit on the throne with closed eyes.
My realm ends within these small walls.
My agents are my thoughts
Which, simultaneous with my murmuring pee,
Are being sent around
From the dark room of my mind:
“Why wake up?
Why not go back to sleep?
Why walk the same path again?”
My left hand seeks the paper roll
And my right hand flushes the toilet.
I cup my hands under the faucet,
Wipe the residue of sleep from my face
And ask my double
In the mirror:
“Who are you? What do you want?
And why are you carrying the weight of another day
On your shoulders so easily?”
I do not go to the kitchen
As I usually do
To put back washed dishes in the cabinet,
Place the kettle on the burner,
Drop the bread into the toaster,
Scrape dirt from green onions,
Wash a bunch of basil,
And along with cheese, walnuts
And a cup of steaming tea
Put it on the dining table.
As I usually do
To put back washed dishes in the cabinet,
Place the kettle on the burner,
Drop the bread into the toaster,
Scrape dirt from green onions,
Wash a bunch of basil,
And along with cheese, walnuts
And a cup of steaming tea
Put it on the dining table.
No! This time I walk the width of the carpet
With empty hands
And without turning on the radio
To listen to the chaos of the world
Which makes me forget myself,
I sit at my habitual place
With my back to a window and front to a wall
And I stare at a plastic placemat
Which has the trace of past meals
On its surface:
“Why chew?
Why click worn teeth together again?
Why mix saliva with bread dough?
Why rekindle the oven of the stomach
And take the juice of life from each bite
And force the sleeping snakes of my body
To move with each sip of water without any reason?”
With empty hands
And without turning on the radio
To listen to the chaos of the world
Which makes me forget myself,
I sit at my habitual place
With my back to a window and front to a wall
And I stare at a plastic placemat
Which has the trace of past meals
On its surface:
“Why chew?
Why click worn teeth together again?
Why mix saliva with bread dough?
Why rekindle the oven of the stomach
And take the juice of life from each bite
And force the sleeping snakes of my body
To move with each sip of water without any reason?”
Suddenly the sun peeks from the corner of the window
And splashes stains of color
On the front wall.
In summer it starts from the corner of the kitchen
And in autumn from Van Gough’s “Sunflowers”.
But now it is winter
And the sun has begun its tour in my house
From the wall in front of the dining table.
And splashes stains of color
On the front wall.
In summer it starts from the corner of the kitchen
And in autumn from Van Gough’s “Sunflowers”.
But now it is winter
And the sun has begun its tour in my house
From the wall in front of the dining table.
I ask: “Oh, sun!
How many times have you crossed this beaten path?
How many times have you let the earth circle around you?
And how many times have you revolved on your axis?
What do you want and what do you look for?
Why do you raise your head every day from the pillow of clouds
And come to my house gingerly,
Peek into every nook and cranny
And find your way into every hideout?
Tell me
Why do you walk this beaten path every night
And every dawn why do you shed light
Onto my dark soul?”
How many times have you crossed this beaten path?
How many times have you let the earth circle around you?
And how many times have you revolved on your axis?
What do you want and what do you look for?
Why do you raise your head every day from the pillow of clouds
And come to my house gingerly,
Peek into every nook and cranny
And find your way into every hideout?
Tell me
Why do you walk this beaten path every night
And every dawn why do you shed light
Onto my dark soul?”
But the sun does not open its lips.
The sun becomes the proof of the sun
And before I remove my hand from under my chin
It reaches the middle of the wall
And before I sit up straight,
Position myself firmly
And open my mouth for a new question
The sunlight falls on my face from the right,
Slowly touches my cold skin
And makes me become empty
Of all stinging questions.
The sun becomes the proof of the sun
And before I remove my hand from under my chin
It reaches the middle of the wall
And before I sit up straight,
Position myself firmly
And open my mouth for a new question
The sunlight falls on my face from the right,
Slowly touches my cold skin
And makes me become empty
Of all stinging questions.
No! The sun does not ask itself:
“Why get up? Why not go back to sleep?
Why walk the same path every day?”
The sun shines without any question
And lets the world be happy with its presence.
It does not get bored from its tour,
Nor doubts its sunny nature
And does not go blind from giving light lavishly.
“Why get up? Why not go back to sleep?
Why walk the same path every day?”
The sun shines without any question
And lets the world be happy with its presence.
It does not get bored from its tour,
Nor doubts its sunny nature
And does not go blind from giving light lavishly.
I close my eyes under the caressing sunlight,
Filled with the sun’s resolution
And think of my petty habits
Which sometimes deprive me
Of the great dream of living.
Filled with the sun’s resolution
And think of my petty habits
Which sometimes deprive me
Of the great dream of living.
Majid Naficy
November 14, 2004
November 14, 2004
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر