۱۳۹۶ اردیبهشت ۳۰, شنبه

"بدون مرز": چند شعر از زهره مهرجو

ای رفیق ...
تا به بار نشیند، درخت آرزویمان
افزون گردد، میوۀ تلاش هامان ..
راهی به جز این
ما را، چیست؟

"بدون مرز"

چند شعر از: زهره مهرجو
۲۰ ماه مه ۲۰۱۷


«اشک شعر»

شبی سرد است و خموش
و مه غلیظ ..
جاده های برابرم را
می پوشاند،
راه هایی تنگ و پرشیب
که گاه، در هم تنیده
و گاه ..
از هم، دور می نمایند.

اینجا ایستاده ام،
پشت سرم، تپه های پر خس و خار
کوله بارم، سهمی از خرمن ...
و در قلبم یاد خورشید
که سرخیِ امید را
در رگانم جاری می سازد.

تو از فرازها
بر من می نگری،
با بی اعتمادی
و لبخند کوچک کنایه آمیزی
که گویی همیشگی ست
به من اشاره می کنی:

این است راهی که
همه چیز را
به هم پیوند می دهد! ..
تا آن روز، که زندگی
چون گلستانی با طراوت
پربار گردد؛
قدم نهادن در این مسیر
وظیفۀ ماست ..
وظیفه ای
که از زمین بی حاصل
و درختان بی بار ..
مراتع و جنگل ها را می سازد،
و همیشه، با عبور از اعماق
گذشته،
حال .. و آینده را
چون دستان نیازمند ریشه ها،
در آرایشی ظریف
به هم می رساند! ...

*  *  *
و همچنان
چون ستاره ای تابناک
در سقف بلند آسمان،
راه های پر فراز و نشیب را ..
فروزان می کنی.

من از سخنانت
نیرو می گیرم ..
گویی در قلمرو افسونی باشم،
با تصویری از فردا
که بر آب ها و تمام سطوح صیقلی
منعکس می شود ...
و مشتاق رسیدن به روشنای دور
گاه شتاب می گیرم ..
و گاه، از ناتوانی خویش
شرمگین می شوم.

آنگاه
اشکی می ریزم ...
و خون شعر
از سرانگشتانم
تراوش می کند!


«شب پریشان است»

هان، ای ستارگان ..!
بیشمار ستارگان پنهان و آشکار
که آسمان را برافروخته اید،
الماس های رخشان
بر لباس تیره شب!

با مهارتی شگرف
شب را به تصویر می کشید؛
ژرفا و وسعت اش را ..
تمامی زوایایش را!

شب
از حضورتان، نا آرام است
بی تاب ..
از گذر بی امان لحظه ها؛
خواب نمی شناسد بر دیدگان خویش ..
دست می ساید، به هر سوی
بیهده، مدام ...
تا سحرگاهان!

تا آنگاه
که خورشید بردمد
و صبح؛
نیرومند، شکست ناپذیر ...
بر سراسر این سیٌاره دور
در کارِ بنایی ماندگار شود.

*   *   *
تا آن لحظۀ شکوهمند
فرا رسد ...
بیافشانید مهر بی دریغ،
بر افروزید آسمانِ بی کرانه
بخوانید سرود یکرنگی را ...
ای ستارگان!


«پرنده»

پرنده
محزون و خسته
بنشسته در کنج قفس ..
خیال خواندن
ندارد به سر!

دانه دادندش
و آب ...
و با او سخن گفتند
تا شاید بخواند؛

لیک او هرگز
نوک از نوک
نگشود! ..

*  *  *
آرزوها در سینه دارد، پرنده ...

آرزوی درختان سرسبز ..
تا بر شاخگان هلالی شان
بنشیند،
بازی نسیم را با پرهایش
تماشا کند ...
و پوست نازکش
از احساس آزادی
منبسط گردد!

آفتاب می خواهد
پرنده ..
تا در نور و حرارتش
به وجد آید
و از مهر بی انتهایش؛
الهام گیرد.

پرنده
آرزومند پرواز است ..
تا با بالهای خود
در صحنۀ عظیم آسمان
نمایش پرشکوهی
از تداومِ فراز و فردودی هدفمند را ...
به تصویر کشد.

*   *   *
پرنده نمی خواند
پرنده در قفس، نمی خواند ..
لیک او مصمٌم است
که این قفس
برجا نمی ماند!


«بدون مرز»

بی آنکه بدانی
دوستت می دارم،
تو را اینگونه دور ...
و ناشناخته دوست دارم –
بی آنکه هرگز
دیده باشی ام،
بی آنکه صدایم را شنیده باشی ..
نگاه در نگاهت می دوزم
و با تو سخن می گویم.

دنیایی میان ماست،
چیزهایی هستند
که ما را از هم جدا می سازند؛
ولی کلام من با تو
احساسم به تو ،
در تنگنای قواعد.. و آداب
نمی گنجد،
من تو را
فراتر از مرزهای حواس ..
آن سوی حصارهای ترد نیاز
می شناسم !...

همچون سکوت
آزاد.. و بی کرانه،
بلندپرواز تر از کبوترانِ شعر
عمیق تر از زیباترین ترانه ها ...

بدین سان دوست می دارمت!

ای رفیق ...
تا به بار نشیند، درخت آرزویمان
افزون گردد، میوۀ تلاش هامان ..
راهی به جز این
ما را، چیست؟

اینگونه که مائیم
در این زمان و این مکان؛
سزاوار تر.. ما را
چیست ..؟


«رؤیای باران»

آه، ابر تیره
ابر بزرگ ضخیم ...
که آسمان را پوشانده ای!
با تو
همه چیز .. خاکستری ست،
گویی
زمین به زیر تو خفته ...
و خورشید را
در «رؤیای» خویش می بیند.

به ما بگو!
چه هنگام نفس های تو
طلوعِ آهنگی زندگی ساز... خواهد شد؟
چه هنگام
زیباترین ترانه ات را ...
خواهی سرود؟


«بهاری دیگر»

چون باران
بر زمین حاصلحیز،
چون باد .. و چون آفتاب
در ابتدای فصل رویش،
دخترک، بی دریغ ...
از قلب خویش
هدیه اش داد.

تا بهاری دیگر
کشتزار عمر او
به تماشای چه نشیند ..؟


«جریان»

تو را می بینم
که گاه.. در خود فرو می روی،
اندوهگین
و چندان دور ...
که گویی این بار
تو را زین سفر
امید بازگشتی نیست.

ولی، باز ..
چون خورشیدی
از پس ابرها .. پدیدار می شوی،
می نویسی
می سُرایی
طرح می سازی ...
می بخشی بی دریغ؛ از وجود خویش.

ای رود سرخ مهربانی!
از شیب بزرگ راه ..
اندیشه مکن؛
از اینکه روزی
همچون پرنده ای، در اوج پرواز ...
درمانده شوی
و بر زمین فرو غلتی.

فرازها
فرودها
خستگی و رنج ها ..
مفاهیمی بیگانه با تو نیستند،
پیش از این، بارها
آزموده ای شان ...
و علی رغم تمامیِ موانع
ظفرمندانه؛ برخاسته ای.

زین رو، حرمان
و اندیشۀ شکست ...
بیهودگی ست،
زیرا تو
از توان خویش آگاهی ...

و از این حقیقت نیز؛
که دریای هستی ات را
واقعه ای ژرف ...
به تکرار، می سازد،
واقعه ای که با یک کلام
یک واژۀ زیبا تداعی می گردد:
جریان!


«بازی با کلمات»

بیا با هم
بازیِ کلمه کنیم ...

«بزرگ»
مثل دست های تو
که می سازند، نعمت های زمینی را
زیباترین چیزها را!

«بخشنده» قلب تو!
آزاد و بی کرانه ...
شاهینِ پروازها
آشنا با امواجِ بلند دریای عشق.

«پرنفوذ» نگاه تو!
چون تیرِ نور.. رها شده از کمان گرم آفتاب،
کنجکاو و جستجوگر،
تشنۀ مدام آگاهی.

«استوار» عزم تو!
برخاسته از ایمان به هدفی والا،
از اعتمادی به خویشتن و ...
به رسیدن به مقصد.

«شاد»
وجود تو ...
در آسایش و در سختیِ راه،
حتی در تاریک ترین لحظه ها
چون مهر، روشنی بخش
چون ماه، سایه سار رازها.

«لبخند»
سزاوار تو
همراه تو،
دائم نشسته در برق نگاه تو!

*  *  *
«کوچک»
دست های من،

«غمگین و تردیدوار»
قلب من ..
نگاه من،

«شکننده»
وجود من ...

بدون حضور روشنی بخش تو!

رفیقم،
آموزگارم ..!
بی تو چگونه
دفتر شعرهایم ...
ورق می خورد؟





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر