خیمهی خوف
نوشتهی عزیز میری
پاسی گذشته است از شب
و مادری هنوز بیدار است
زجهی گرگ در پستوی کوچههای ده
بر رخوتم خیمهی خوف زده است
مادر هنوز بیدار است
به قلیانی غم و درد را دود میکند
شب را تا صبح بیدار است
بیدار است
جیرجیرک هم شبانگاهان تا صبح گواه است
تا که مؤذن بر پشت بام بانگ بردارد
مادر باز بیدار است
من کودک زِ آن خیل کودکانم
که خرجینمان را نشانی از تفنگ نیست
ساچمه و باروت و تفنگ نزد خان و خانزادگان است
من کودک چگونه خوف کنم!
آنگاه که مادرم هر شب تا سحر بیدار است
من کودک چگونه خوف کنم!
آنگاه که مرا مادری زِ آن جمله شیر مادران است
بگذار بنالد آن گرگ
بگذار بغرّد تفنگ اندر کوچهها
مرا بیمی نیست
وقتی مادران را همه غم کودکان است.
لینک منبع در وبلاگ گروهی حق نان:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر