۱۳۹۳ مرداد ۷, سه‌شنبه

بازخوانی یک خروش انقلابی: ا. م. شیری

بازخوانی یک خروش انقلابی

chvez, down with Israel

چاوز: ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﻗﻠﺐ ﻭ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﻧﻢ ﻟﻌﻨﺖ ﺑﺮ ﺍﺳﺮﺍﺋﯿﻞ!

http://www.dolatebahar.com/view/14149/

چاوز!

چاوز!!

هی چاوز!!!

چه خواب رفته ای!

برخیز و با شتاب،

تعجیل کن، تعجیل!

بیا و باز هم فریاد بزن!

«لعنت بر اسرائیل»!

هی چاوز!!!

اگر هم مرده ای

زنده شو، زنده!

بیدارباش بده!

بگو برخیزند خانه خرابان،

داغ فرزند دیدگان،

یتیمان، گرسنگان،

داغ لعنت خوردگان،

ستمدیدگان دهر،

گبر و ترسا و مسلمان،

کل زمینیان،

بر خیزید!

بگو! ای انسان ، ای اهالی زمین،

دیگر فجر دمیده و سحر شده.

بر پا و ببین که

در شبهای تار غیبت تو،

حقیقت را سلاخی میکنند!

در ایام غیاب تو،

در اوکراین فسفر می بارد.

قصابان حقیقت

نوادگان یهوه و یهودا،

فلسطین را،

بین النهرین و شامات را،

پاره های تن تو را،

شرف و عزت تو را

بار دیگر به مسلخ کشیده اند و

فوج فوج می درند.

گفتاران گرسنه به دورشان،

با خون سیراب می شوند.

هی چاوز!

بر خیز و یکراست

به کشتارگاه حقیقت بیا!

آمدی، تنها نیا!

با آن دردانه تاریخ،

با آن مرد پولادین بیا

که اسلاف قصابان بشر را

در لانه خویش بدار آویخت!

بیا و در پناه او،

با سینه سوخته از عشق،

با مشت گره کرده،

دو باره فریاد بزن:

لعنت بر صهیونیسم!

لعنت بر اسرائیل!

ا. م. شیری

۰۷/ ۰۵/ ۱۳۹۳

۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه

دریایی: جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر)

دریایی


 barzin azarmeh




دریا هنوزش بر لبان ،

                       لبخندِ باران

کوچیده  با آن که هزاران

                        مرغ توفان!

 

جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر)


۱۳۹۳ مرداد ۲, پنجشنبه

در سوگ غزّویان: ا. م. شیری

palestin,killings

در سوگ غزّویان

DIGITAL CAMERA







ا. م. شیری، ٢٤/۱۰/۱٣٨۷


ای طفل شیرخوار،

ای کودک گرسنه فلسطینی!

من تکه های تن نحیف تو را،

پستانک و عروسک ات را،

کیف و کتاب مدرسه ات را

در گودالهای خون،

در میان خرابه ها دیدم!

و مدرسه سوخته و ویرانت را

دیدم که بخاطر آن،

شیر اخته بیشه از شغال جنگل*،

امان می خواست.

ای مادر، ای خواهر حامله فلسطینی،

من چین زلف تو را،

من سینه نجیب تو را،

که طفل سوخته ات،

به کناری افتاده بود،

در میان خرابه ها دیدم!

ای دختر فلسطینی!

من دستان حنا بسته تو را

با حلقه نامزدی بر انگشت،

در کف جوی بار خون، دیدم!  

ای دوست، ای پدر،

ای رفیق فلسطینی ام!

من سینه شرحه- شرحه تو را،

هیکل غرقه در خونت را،

در زیر باران آتش دیدم!

زان روی که،

نتوانستم به یاریت بشتابم،

نتوانستم در زیر باران آتش،

در زیر باران «فسفرسفید»،

که از ابر تیره «دموکراسی»،

با غرش «حقوق بشر»،

از جبهه «غرب» بر سرت بارید،

چتری به تو هدیه کنم.

من شرمسارم و

نمی گویم مرا ببخش!

اما، تو هم می دانی که من نیز،

مثل تو، زندانیم.

در زندانی به گستره گیتی،

در سلول تاریک و متعفن سرمایه،

دست بسته و پای در زنجیر، اسیرم!

زندانی که در آن،

دیو سرمایه،

فرشته حقیقت را سلاخی می کند.

خون طفلان غزه را به پای «یهوه» می ریزد.

صدای چک- چک خون زخمهای فلسطین را،

از هر سو می شنوم.

ویرانه ها و آتش و دود و خون را می بینم!

و از موهبت «دموکراسی»،

فریاد بر می آورم:

ای طفل، ای زن، ای مرد!

ای فلسطین شهید!

من شرمسارم از تو که،

نتوانستم قفس تنگم را بشکنم،

نظم کهنه زندان سرمایه را بهم ریزم.

ساطور از دست قصاب برگیرم،

دیگ سربش واژگون سازم.

بدینسان، کفتارهای سرمایه،

تو را در سلول تاریک،

در قفس تنگ،

گرسنه و تشنه،

از هم دریدند.

من قفسم نشکستم و تو تنها،

در دیگ «سرب مذاب»، 

همراه با آزادی و حقیقت،

در زیر باران «خوشه ای»

سوختی و ذوب شدی و من،

در رثای تو،

در زیر چکمه های دروغ،

در حسرت آزادی و

شرمگین از تو،

فریاد زدم:

لعنت بر این «دموکراسی»!

نفرین بر این «حقوق بشر»!

ای تف بر این تقـلب!

* پس از آنکه، هواپیماهای اسرائیلی مدرسه سازمان ملل متحد و کامیون حامل مواد غذائی آن را بمباران کرده و ٤٨ زن و کودک و راننده کامیون را کشتند، سازمان ملل، برای ادامه «کمک رسانی» به مردم غزه، از اسرائیل تضمین خواست.

شمشیر در حوضخانه: مجید نفیسی

شمشیر در حوضخانه

blog_sword
مجید نفیسی

در این خانه شمشیری ست
که پدر یادگار دوره ی باستان میداند.
من آن را در خلوت خدایی حوضخانه دیدم
و پنداشتم که نقش بی آزاری ست
بر پرچم سبزِ خوشرنگِ الله.

یک غروب به وقت افطار
به حوضخانه رفتیم.
شبِ "قدر" بود.
فواره ی کوچک با خود نجوا می کرد.
پدر در کنار آبنما وضو ساخت
و رو به قبله ایستاد
و من به سوی سماور جوشان،
بشقاب رنگینك و دیسِ سبزی و نان.

از قنداغی که از لبهای خشکیده اش فرو می رفت
هُرمِ خدایی به هوا می خاست
و از زمزمه ی دلنشینِ کتاب دعایش
نویدِ یکرنگیِ دلخستگان.
از ریاضتِ تن، چشمهایش می درخشید
و به هر چیز که می نگریست
آن را مجذوب خود می کرد.
ایستادم و به این همه زیبایی رکوع کردم.
اگر راز و نیاز من آن شب پذیرفته می شد
جز این سفره ی گسترده ی شادکامی
چه آرزویی در دل داشتم؟
پس بی اختیار سر به دامانش گذاشتم
و در رویای بهشتی خود به خواب رفتم.

ناگهان شمشیرِ برهنه جان گرفت.
مجاهدی چست و چالاک
آن را در رقصی بی وقفه به اطراف می چرخاند
و از کناره ی لباده ی بلندش
لشگری از مومنین به هوا می خاست.
زمزمه ی آرام بخشِ سماور
 به فریادهای مهیبِ غزوات می گرایید،
چایِ خوشرنگ به خون
و دانه های پُر شهوتِ خرما
به دلِ زنده ی آدمی.
در این غوغای بزرگ، پدر را شناختم
که این بار ندا می داد:
"قاتلوا فی سبیل الله
قاتلوا فی سبیل الله!"
بر خود لرزیدم
و خوابم نیمه کاره ماند.
پدر پشت به مخده ی مخملی
خفته می نمود.
دانه ای خرما برداشتم
و او را در کابوسش
تنها گذاشتم.

در این حوضخانه شمشیری آویزان است
که پدر آن را یادگار دوره ی باستان می داند.

4 ژانویه 1987


Sword at the Ablution Pool
by
Majid Naficy

There is a sword in this house
Which Father says is a relic
From ancient times.
I saw it at the sanctuary of the ablution pool
And thought that it was a harmless emblem
On the rich green banner of Allah.

One evening when breaking the fast
We went downstairs to the ablution room.
It was a holy Night of Power [1].
The little fountain was whispering to itself.
Father washed himself at the pool
stood toward the House of God
And pressed his forehead to the prayer seal.
I stood before the boiling samovar
And the dining cloth which displayed
The plate of fried walnuts and dates,
And the dish of basil and mint with bread.
A godly vapor was rising
From the cup of hot sugar water
Ready to pass through his parched lips,
And a  hymn of brotherhood could be heard
As he was chanting verses
From his prayer book.
His eyes were shining from abstention
And everything he looked at
He would mesmerize.
I surrendered myself to all this beauty.
If my prayers were heard that night
What more could I have desired
Than this open cloth of happiness?
Then, against my will
I laid my head on his lap
And went to sleep with a heavenly dream.
Suddenly, the naked sword came to life
A holy warrior fast and clever
Whirled it around
In an unending dance
And from the edge of his long robe
An army of the faithful rose up.
The soothing murmur of the samovar
Turned into fearful cries of holy raids;
The rich colored tea, to blood;
And the lustful pieces of date,
To the people's living hearts.
In this great clamor
I recognized Father's voice
Shouting at this time:
“Fight in the name of Allah!
Fight in the name of Allah!”
I trembled
And my dream was over.
Leaning against the velvet cushion
Father seemed to be asleep.
I took a date and left him alone
In his nightmare.

At this ablution pool
There hangs a sword.
Father says it is a relic
From ancient times.

January 4, 1987

[1] A night or nights in the fasting month of Ramadan in which prayers
are heard.
http://iroon.com/irtn/blog/4600/


۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه

اتمام حجت: جعفرمرزوفی(برزین آذرمهر)

اتمام حجت


(۱)

فاحش سرمایه را

              نانهی‌اش ار لگام

می دردت از میان
،

              کام چو بگرفت، تام!

(۲)

زالو ی نیروی کار

             بر کشد از ما دمار !

تا نبوَد  چوب دار

             بر سر سرمایه دار!

 

جعفرمرزوفی(برزین آذرمهر)



ميهن خشم٬ پيش‌کش رزم و راه مبارزان فلسطين: سياوش کسرايی

ميهن خشم


پيش‌کش رزم و راه مبارزان فلسطين

 siyavash Kasraei


سياوش کسرايی

مرحبا دست مريزاد شما
جنگجو کولی‌ها
خلقی آواره و اين پهنه وطن
حسرتش دارم من.‏

دل من
دل ما
دل محرومان و رنجبران دنياست
ميهن خشم شما.‏

در سراسر همه هنگامۀ هول
باز ای روئين‌تن
چشم دارم به تو من.‏

ديدمت شاخۀ زيتون در دست
با تفنگی بر دوش
پای گهواره و در مزرعه و مدرسه، بار ديگر
ديدمت در سنگر.‏

يا در آن روز که در حلقۀ مرگ
کربلا کردی غوغا کردی
زير چشم همگان
کينه ورزان را رسوا کردی.‏

وندر آن شامگه شوم- که ديگر مرساد!- :‏
دست‌هايی که برآمد به وداع
بوسه‌هايی که رها شد در باد
اشک‌هايی که فرو ريخت به خاک
واژه‌های دلخواه
واژه‌های پرپر
‏ گفته ناگفته، به‌لب نامده، آه ...‏

آخرين نيست ولی اين ديدار
پردۀ آخر اين نقش کز آنِ من و توست
هم  بود در پيکار

‎•  ‎

هر کجايش بفشانند و به هر جا ببرند
دانۀ خشم و خروش
در شيار همه خاکی روياست‏
و هر آن شعله که با هيمۀ جان درگيرد
در سراپردۀ بيدادگران هم گيراست.‏
عصر آسايش انسانم در منظره‌ها چشم‌نواز
عصر سامان بشر
آن‌گه اين خلق پريشان گشته
آن‌گه اين خصم جدايی‌انداز

هم‌زبان تو اگر نيستم اما بنگر
هم‌نبرد تو و هم‌درد توام
دشمن دشمن نامرد توام.‏

نيست ما سوختگان را ای يار
هيچ ره جز پيکار.‏
گر در اين جبهه کنی ياوری‌ام
می‌شناسی و به‌جای آوريم.‏

ميهن مجروحم
‏-تيربان شدۀ جنگ ستم-‏
روی دوش و دامن
دارد از خون پرچم.‏

ولی اين دريا برخاسته است
رخت توفان به تن آراسته است
دشمنان هر چه درشت
مشت، بيهوده بر اين موج گران می‌کوبند
گردبادی را با جاروبی می‌روبند.‏

تو به هر مرغک عاشق که پريد از سر بام
يا به هر جان جسور
که به صد وسوسه از کوچۀ معشوقه گذشت
ببر از من پيغام:‏
که فرود آی و ببين ديدۀ من لانۀ توست
دل من خانۀ توست
و نه تنها دل و دست من درکار شماست
هر کجا هست يکی جان بلند‏
با شما دارد در رزم رهايی پيوند.‏

فاتحانيد سرافراز، برآريد سرود
بر شما باد درود.‏

‏۶ مهر ۱۳۶۱‏
سياوش کسرايی

 http://www.edalat.org/sys/content/view/9332/

۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

روزه٬ به فارسی و انگلیسی: مجید نفیسی

روزه

majidnaficy_260_2

مجید نفیسی

مادر!
از من خواستي
كه نيت كنم
و اين رمضان روزه بگيرم.

سحرخيزي با خانواده، زيباست
و روزه گشايي با خرما، شيرين ست.

اما در سرزميني
كه دين
برچسب جنايتهاي دولتي ست،
مرا ببخش مادر،
روزه خواري از روزه داري
پُرمعناتر مي نمايد.


14 ژوئيه 2014



        Fasting

   

    By Majid Naficy



Mother!
You wanted me
To make a resolution
To fast this Ramadan.

Awaking before sunrise with one’s family is charming
And breaking fast after sunset with dates is sweet.

But in a country
Where religion
Is a tag on state crimes
(Forgive me, Mother)
To break fasting laws
Looks more meaningful
Than fasting itself.

July 14, 2014
http://www.iroon.com/irtn/blog/4566/


-


۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

پند رستم : جعفر مرزوقی (برزین آذر مهر)

پند رستم

 barzin azarmehr






سهراب من

به کینه چنین با پدر مباش!

ای پهلوان پسر!

بهتم نه زان که می کِشی

                          شمشیر بر پدر!

این جا دو جبهه است به کین رو به روی هم

یک سو سپاه رنج و

                    ز سوی دگر ستم

بنگر تو در کدام صف و سوی جبهه‌ای ؟!


جعفر مرزوقی (برزین آذر مهر)


۱۳۹۳ تیر ۲۵, چهارشنبه

آب را گِل کردند: داریوش لعل ریاحی

دریافتی:

2014JUL20_ProtestIsrael_v3

آب را گِل کردند

 

آب را گِل کردند

ساقه های علف از بارش خون ، سرخ شدند

سقف و دیوار فرو ریخت

یکی عکس گرفت .

 

مرگ از سایه خود ، وحشت کرد

و هراسان شده پرسید چرا ؟

باز این زاغ ِ کج اندیش

زمین می خواهد .

 

هیچ مردی به فراوانی کشتار ، نمی اندیشد

می توان فهمیدش !

از ورق های زمان

برگ هایی که به این برهه تاریخ

نمی چسبیدند

ولی از کینه نازیسم ، به تاریخ

شناسانده شدند .

 

این همه سال کسی شرم نکرد

این همه سال کسی هیچ نگفت

نه زمین خوار ِ جوان

و نه آن کودک ِ ، جا مانده ز جنگ .

 

باز دنبال ِ هماهنگی خویشند ، همه

تا به فردای افق  زود بگویند ، سلام

و هم آواز ، به این کینه بگویند

درود .

 

داریوش لعل ریاحی

22 تیر 1393

Dlr1266@hotmail.com

۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه

غزه: داریوش لعل ریاحی

دریافتی:

غزه

 palestine, stop isreal terrorism









سلام ِ دیگری بر غزه ،  باید

که  افکار جهان را بر گشاید

 

سکوت ِ دیده  بانان بشر را

درنگ ِ پرده  پوشان خبر را

 

همانانی که  شأن ِ باد دارند

فقط یک نکته  از صد می نگارند

 

نمی بینند رنگ ِ خاک و خون را

و بمبارانی از جنس ِ جنون را

 

چرا در مدت جام جهانی

دوباره  باز می گردد تبانی

 

سه کس آن سو یکی این سو ربایند

فضای خشم و خون را می گشایند

 

ز هر سو کودکان ِ بی گناهند

که  از  ابزار دلهای  سیاهند

 

یکی از آن سران ِ سطح بالا

به  خوبی طرح کرده  ، ماجرا را

 

چه  بی رحم است دنیای سیاست

چه دستی سود برد از این حکایت

 

توانا باش ای خاک ِ بلا خیز

که  صبر این جهان گشته  است لبریز

 

داریوش لعل ریاحی

19 تیر ماه 1393

Dlr1266@hotmail.com

 

 

۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

پروانه ي كهنِ حافظ: مجید نفیسی

پروانه ي كهنِ حافظ 

 Majid-Nafisi








باد برق را قطع مي كند
و تو در پناهِ شمعي نابهنگام
ديوان حافظ را مي گشايي.

پروانه اي كهن
از لابلاي برگهاي كتاب
آزاد مي شود
و در حلقه ي سايه دارِ شمع
چرخ مي زند.

باد فرو مي نشيند
برق باز مي گردد
و روشناييِ چراغ
پروانه ي عاشق را
فراري مي دهد.

مجید نفیسی
۱۵ ژانويه ۱۹۹۱


http://www.iroon.com/irtn/blog/4531/


۱۳۹۳ تیر ۲۲, یکشنبه

زبان بمب و زندانیان غزه!: بهنام چنگائی




زبان بمب و زندانیان غزه!

همدرد من بدان
بدان، فلسطینی بی یاور و بی پناه
بدان،
وجدان و انسان و خداوندگان
این بمب های سمی هالو کشی
همگی، دیریست که در خلسه و خواب اند
تا به کشتار غرور و
بردباری شعور تو بینجامند.
به پای خویش برخیز
+
تو در این میانه ی آتش و بمب و خون
بی یاری خدایان و انسان و وجدان
 اسیر جنگ دزدان مانده ای با
تنهائی، و بی پناهی
تا که
شب و شرم
به نامِ هولناکِ هولوکاست
حاکمِ عصرِ دمکرات و وعده های سماوات شوند
و
سفینه های تقاصِ مرگ
شانه بر کاکل عزائیل و نتانیاهو و اسرائیل و حماس بکشند.
فلسطینی، بیدار شو
به پای خویش برخیز
پیش از آنکه
بیشتر
ارواح شرمسار نازی
فرصت دوباره یابند و
برفراز غزه بچرند
و تقاص شکست هیتلر را
از زن و بچه هایت باز پس بگیرند.
+
به پا خیز و بدان فلسطینی بی گناه
بدان
زبان بمب، سرمایه است
و تن و جان توی زندانی غزه
باید با آن گفتگو کند
تو گوئی:
بمب های نتانیاهوی با شرف
کینه ی کور مذهب حماس را
با جت ها و خلبانان نازی
و با تقاص خون خود
بر سر تو می بارند.
+
فلسطینی بی دادرس
دشمنان ات را بشناس
به پای خویش برخیز!

بهنام چنگائی 21 تیر 1393


۱۳۹۳ تیر ۱۹, پنجشنبه

«افت » و «خیز»: جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر)

«افت » و «خیز»

barzin azarmehr (2)








(۱)


«خیز» ی که در پی‌اش نبوَد «افت»،

                                           منطقی ست

«افت »ی که «خیز» در پی آن نیست،

                                                منتفی !

(۲)


«خیز» بدون« افت»

                         اگر هست و

                                       گاه نه!

«افت» بدون «خیز»

                         ولی

                               هیچگاه

                                        نه !


جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر)


یادمان شبیخون به کوی دانشگاه: داریوش لعل ریاحی

دریافتی:

یادمان شبیخون به کوی دانشگاه

 students in jail

عاشقان ماییم ، اما دیگران بازیگران

بختکی افتاده  برما، چون کلنگ از آسمان

 

مرهمی کو تا به جای عشق ، خنجر سازمش

پرچمی کو تا در این محنت کده ، افرازمش

 

من نماد تیر ماهم ، خون رگهایم سپید

صبرم از صافی گذشت و روی آزادی ندید

 

تیغ استبداد را گفتم ، چه  داری در بغل ؟

گفت صدها سینه  ، سرشار از غزل

 

هر غزل چون بحر و جانی در درون

بی شماران نام ، برگی لاله  گون

 

بهمنت برپا شد و اندیشه  ، مرد

باقی دلدادگان را  آب  برد

 

تو ، چو استادت ، قبایی دیگرید

امت ما را به  ناپیدا برید

 

راه ما روشن ز نور رهبری است

بر تو دانشجو ، طلایه  دار کیست؟

 

گفتمش ای تیغ ، گر این است نان

پس بمان و پس بمان و پس بمان

 

می توان آلاله را از یاد برد

یا گلوی مرغ آبی را فشرد

 

لیک نتوانی چنین ، مانی به  تخت

چون فریبت  می دهد این جاه و رخت

 

داریوش لعل ریاحی

18 تیر ماه 1393

Dlr1266²hotmail.com