۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سهشنبه
۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه
کارگرِ گرسنه و دکانِ خدا پناه : بهنام چنگائی
کارگرِ گرسنه و دکانِ خدا پناه
بهنام چنگائی
+
هان خداپناه
ای فقیهِ ولیِ زمین
دست و دل با خدا ـ
دزد نان و آزادی و نوا
ای ریا!
ای که سر می کشی
چو جرعه ای
هستی زن و بچگان ما ـ
هی بالا!
آهای، دورِ بیت نشین ها،
آهای، مکر و مرگکارها،
با شمایانم!
که نشسته اید بر سرِ سفره کار!
که سیر خورده و لمیده اید بی عار!
کجا شد و بردید ـ
قوت لایموت ما را؟
وز خشم خدایتان هم نمی هراسید ـ
که چنین می جوید استخوان ندار،
که چنین گشته اید به جان فقیران
همچون سگان هار!؟
+
دکانِ پررونق خداپناهی بگو:
از روز و روزگار سیاه و تلخ کارگر
چه بگویم؟
از رنج و ستم تهیدستان با کدامین سپرِ شرف
یاری بجویم؟
تا چشم و ولع گرگِ سیری ناپذیرتان
لقمه ی نان کودکان را از دندان بی شرمی رها کند؟
+
ای بر سر و کول نشین ما و اجدادِ خوار و زار ما!
ای تباه گران شادی و شور و شرار ما!
برای رهائی از گریه
برای نجات از دین مکر و دُشنه
کدامین سلاح تدبیر و امید را بجوئیم،
تا سهم زندگی مان را بیابیم؟
از عصر و نسل با شرف و عدل علی دیگر نگو
که همگی:
گنج و شادی و آزادگی ما بردند و
و درد گرسنگی مان را
هیچکدام
با هیچچ زبانی نشنیدند!
بهنام چنگائی ۲۴ اردیبهشت ۱٣۹٣
۱۳۹۳ اردیبهشت ۷, یکشنبه
رزم مه: جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)
رزم مه
عصرکارست و
عصر رستاخیز!
ای به جان آمده
زجا بر خیز!
باسلاح یگانگی بر کف!
لشگر مِه بران به سوی هدف !
این جهان کی شود ،جهان دگر؟
تهی ازهر طفیل و سودا گر؟
فقر جانگیر ، فقرِ پیوسته!
غول سرمایه
دستها بسته!
نان همیشه سواره ،
توده٬ همه
دوزنان در پی اش، بسان رمه؟
نیش ازافعیان زر خورده؟!
ازسَمِ سودشان بسا مرده ؟!
کی دهی مژده٬ داد، برگشته!
بر شگرد زمانه سر گشته
راه رفته کجا ؟ نرفته کجا؟
نا شده حل بسی معماها !
نبوَد گر غم دگر خواهی ؟
نبوَد پرتو خود آگاهی؟
وعده ی داد، کی توانی داد؟
نو ز کهنه چسان توانی زاد؟
چالشی گر نه و تلاشی چند!
ریشه شر کجا توانی کند؟
تا سپیده، ره، ار چه دشوارست
هر گره را گره گشا کار ست!
جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)
۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه
بشکف ای سحر!(آچیل سحر)٬ به زبان فارسی و آذری: کریم مشروطه چی ”سؤونمز”
بشکف ای سحر!
شعرزیبای ” آچیل سحر” درسال های دهه پنجاه توسط نویسند وشاعر گرانقدرآذربایجان، آقای کریم مشروطه چی ”سؤونمز”
وبراساس آهنگ و شعرترانه مراببوس سروده شده که از همان دوران همواره ورد زبان مبارزان راه آزادی میهن بوده و
درزندان ها ومحافل مختلف،ازجمله توسط کوهنوردان بصورت جمعی خوانده می شود. لازم به یادآوری است که متاسفانهاین
شعر، سال های متمادی درافکارعمومی به غلط به زنده یاد علیرضا نابدل، ازچهره های ماندگار و فراموش نشدنی جنبش
چریکی ایران نسبت داده شد است.
درزیرمتن آذری “آچیل سحر”، ازصفحه ۲۳۲ کتاب ” قارانقوش یازی گؤزلر” آقای کریم مشروطه چی” سؤنمز” که با مقدمهای
ازبختیاروهاب زاده درسال 1991 توسط بنگاه انتشاراتی یازیچی باکو به چاپ رسیده نقل می شود و نیز متن ترجمه به
فارسی آن را که توسط آقای بهروز مطلب زاده انجام گرفته می خوانید. این نوشته از مطلبی از ایشان در سایت عصر نو آمده است.
بشکف ای سحر!
بشکف ای سحر !
برا، ای آفتاب !
بشکف در این آخرین نفس،
بشکن درِ این آهنین قفس،
تا با تو من،
یابم دوباره جان،
بگذار بشکفند غنچه هایت،
بگذار پرتو افشان شوند شراره هایت،
تا بگسلند بندهای بندگی خلق های ما.
آن دم که صبح دیده واکند،
باید که من، گذرکنم زطوفان ها.
باید که من، دل برکنم
زین جهان وانسان ها، بگرفته جان به کف، در راه خلق
” گرمن نسوزم،
گر تونسوزی،
واگر مانسوزیم،
پس کدامین شعله خواهد ساخت این ره تاریک را روشن؟
آه …
آفتاب دوباره طلوع خواهد کرد
و این جهان پراز شکوفه خواهد شد.
زیبای من!
پاک کن اشکت را!
که گریه چاره نجات نیست
خنده زن، به روی این جهان
تا زغم ،
رها شوند مردمان
پاک کن اشکت را
خنده زن، به روی این جهان
بگذار بهار بخندد
هرلاله زار بخندد،
تا شادی ببارد دراین غم سرای خلق
بشکف ای صبح !
برا، ای آفتاب !
آچیل سحر!
آچیل سحر،
اویان گونش!
آچیل بو سون نفسده،
بو قارانلیق قفسده،
سنیله من تاپیم
یئنی حیات.
چیچکلرین آچیلسین،
شفقلرین ساچیلسین،
باغیشلاسین بو ائللره نجات. من ….
صبح آچیلارکن،
کئچمه لییم طوفانلاردان،
اَل اوزوب جاندان،
بو ائللردن، انسانلاردان،
„من یانماسام گر،
سن یانماسان،
بیز یانماساق،
هانسی آلوولار ایشیق سالار بو یوللارا؟*
آه …
گونش دوغار، گولر حیات،
چیچک له نر بو کاینات.
آغلاما ای گوٍزه لیم!
آغلاماقدان بیر کس،
تاپمامیشدیر چاره.
سیل گوٍزون یاشین!
گول ائللرله بیرلیکده،
آزاد اول بو دیرلیکده،
شادلیق یاغدیر غمگین ائلیمه !
سیل گوٍزون یاشین،
گول بو شن باهار گولسون،
هر بیر لاله زار گولسون،
حیات وئرسین سؤلموش گولومه.
آچیل سحر!
اویان گؤنش!
* چند مصرع، ازیکی از شعر های ناظم حکمت اقتباس شده است.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه
ماه مه: جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)
ماه مه
پرچمِ داس و چکشی برکف
خلقِ دنیای دیگریش هدف!
مژده بخش بهارههای امید ،
پور بیدار ویارِ غارِ خلف
از شکست کنونیاش در رنج
رنجش ازروزگارِ گشته تلف!
در سرش شور وحال عصر دگر
گار گر، چاره گر، هدایت گر
نه فرو خفته گوهری به صدف !
ترسش از پَرسه گردِ سرمایه
بر لبانش هزارها سوگند،
که گرفته ز هر شکستی پند،
شور در دیدگان و جان بر کف!
در کلامش هماره جانِ سخن:
« بیهدف ره کجا توان بردن؟!
راه ،چاه است بیفروغِ هدف!»
جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)
۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه
نشانی های مادرم: مجید نفیسی
نشانی های مادرم
ای ماه بلند! منتظر چه هستی؟
زودتر به راه خود برو
و از پشت پنجره ی خوابگاه من
پیغام مرا به اصفهان ببَر.
مادرم هنوز بیدار است
و ترا از پنجره خواهد دید.
چون او را نمی شناسی
نشانی هایش را می دهم:
او خوشه ی انگور بی دانه است
انار سرخِ دان شده
انجیر سیاهِ دهان گشوده
لیموی قاچ شده كنار ریحان
كاكوتی در ماست
و نعناع در دوغ
گرمك در تابستان
خرما در زمستان
و پسته ی خندان در همه ی فصل ها.
چهره ای گشاده دارد
با چشم هایی مهربان.
گیسوان سپیدش
تا روی شانه می رسد
اما قدش خمیده نیست
و چون رودابه ی زال شده
همچنان خدنگ مانده.
نشانی ی دیگرش؟ اهل كتاب است.
نیایش كتابخانه ای داشته
كه بارِ هفت شتر می كرده اند.
مادرم بر بالین پدرش
"گلستان" سعدی می خوانده
تا هم غلط هایش را بگیرد
و هم به خواب برود!
او هنوز ترانه هایی را از بر دارد
كه در عروسی ی برادرش می خوانده اند.
نشانی ی دیگرش؟ اهل دل است.
اگر مهتاب باشد
گلیم را توی ایوان می اندازد
كنار شب بوها،
و می گذارد "تاج" آواز بخواند
و نی ی "كسایی" و تارِ "شهناز"
گفتگو كنند.
ای ماه بلند! زودتر پیغام مرا ببَر
و به او بگو
تا همان ترانه ای را برایت بخواند
كه سالها پیش در ایوان می خواند:
" تو كه ماه بلند آسمانی
منم ستاره میشم دورت می گردم.
تو كه ستاره می شی دورم می گردی
منم ابر میشم روتو می گیرم.
تو كه ابر می شی رومو می گیری
منم بارون میشم شرشر می بارم.
تو كه بارون می شی شرشر می باری
منم سبزه میشم سر در میارم.
تو كه سبزه می شیی سر در میاری
منم گلی می شم پهلوت می شینم."
مجید نفیسی
۵ آوریل ۲۰۱۴
۵ آوریل ۲۰۱۴
۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سهشنبه
پول نان ما!!ا سروده خانم دکتر صدیقه وسمقی (دکتر در حقوق و فقه اسلامی)
دریافتی:
پول نان ما . . . . . . . . .!!ا
سروده خانم دکتر صدیقه وسمقی(دکتر در حقوق و فقه اسلامی)
زنی در خیابان
به یک قرص نان
خود را می فروشد
آن سوتر مردی
گرده نانی را
از دست عابری می رباید
ما گرسنه
در کوچه های غربت این شهر
پرسه می زنیم
و می دانیم
که دست های کثیفی
نان ما را
از سفره های مان ربوده است
این پول نان ماست ،
که در هزار توی دالان های پنهان
کیک زرد می شود
برای تزیین بساط بیداد !
پول نان ما ،
موشک هائی است
که به اسرائیل می رسد
زود تر از آنکه
آب و نان ،
به " ورزقان " و "اهر" برسد !
نگاه کن !
این پوکه های گلوله
این لاشه های تانک ،
پول نان ماست ،
که در خیابان های حمص ریخته است !
این پول نان ماست ،
که در ویرانه های دمشق
در کنار آرزوهای گزاف یک قمارباز
دفن می شود
این پول نان ماست ،
که در کوچه های حلب
پیش چشم جنازه ها
برای یک بازنده هزینه می شود
بازنده ای که قبل از بازی باخته بود !
پول نان ما ،
بذرهای دروغ و فساد است
که بر زمین پاشیده می شود
تا شاید برزگری خام اندیش
آرزوهای پوچ خود را
از آن درو کند
پول نان ما ،
هیزم هائیست که در هر سو
آتش می افروزد
و در آتش می سوزد
پول نان ما ،
تفنگ هائیست
که هدف های اشتباه را نشانه گرفته است
پول نان ما ،
پایگاه اتمی بوشهر است
که غبار یک عمر سفاهت حاکمان
بر آن نشسته است
پول نان ما ،
باج هایی است
که در جیب های چین و روسیه
ورم کرده است !
پول نان ما ،
مزد سردارانی است
که سرها را به دار می کنند
و لب ها را می دوزند ،
تا گرسنگان نفهمند گرسنگی تقصیر کیست !
پول نان ما ،
منبری است
که واعظی ابله بر آن نشسته است
و به ما می آموزد ،
گرسنگی تقصیر خداوند است
گرسنگی ،
بشارت ظهور یک منجی است !
و ما می دانیم
این تقصیر ماست
که ابلهی بر منبر نشسته است
این تقصیر ماست
که خیره سری بر مسند نشسته است
ما می دانیم ،
محصول بذرهای دروغ و تزویر
و خارهای ترس و سکوت
جز قحطی نیست
پول نان ما را قماربازان ،
در قمارخانه های سیاست و قدرت
باخته اند
اکنون
ما مانده ایم و فرزندانی ،
با آرزو های سبز و جوان
و خانه ای با تیرک نازک
آنقدر نازک
که به لرزیدنی فرو می ریزد
و ما زنده ،
زیر آوارهای آن می مانیم
هان !ا
فردا که از خواب برخیزیم ،
ما را
و فرزندان ما را
و خانه ما را نیز
باخته اند
۱۳۹۳ فروردین ۱۶, شنبه
مرگ در دريا: مجید نفیسی
مرگ در دريا
نياي من ابوتراب
پدرِ خاك بود
اما به آب پيوست
و پاره اي از دريا شد.
آخرين سفرش به مكه بود.
در بازگشت به كشتي نشست
تا خود را به بوشهر برساند
اما در راه، بيمار شد.
جاشوان، تن تبدارش را
رو به آسمان گذاشتند
و چشمانش براي آخرين بار
ستاره اي را دنبال كرد
كه راهِ خانه را مي نمود.
آنگاه مردي بر او نماز گذاشت
جاشوان پيكرش را
به خيزابه ها سپردند،
ماهيانِ آبهاي گرم
به گرِدَش حلقه زدند
و همراهش كتابهاي او را
به خانه بازگرداند.
من در كتابخانه ي پدرم
كتابي از پدربزرگش ديده ام
با جلد سياه چرمين
در "جبر و اختيار"
و با خود انديشيده ام:
اگر از راهِ ريگ بازگشته بود
شايد به خاك مي پيوست.
مجید نفیسی
۱۹ ژوئيه ۲۰۱۳
http://www.iroon.com/irtn/blog/3904
۱۳۹۳ فروردین ۱۲, سهشنبه
نوروزمان را دریابیم: بهنام چنگائی
نوروزمان را دریابیم
بهنام چنگائی
دیار ما دیری
در رویای بهار است
در خانه ی ما سرماست
در آشیانه های کوچک ما
سوزِ سرما فرمانرواست.
و
گرهِ مشتِ یخیِ شبسوار
همچنان سخت و بی گدار
بر زمینِ آرزوهای بهاری ـ
نامردمانه می کوبد.
و
بر بالای تیره ی تنگِ زندگی
خلافتمدارِ زمستانی
همچنان، در عمقِ شبِ بلند
دریده و بی شرمانه
با وقاحتِ تمام، لمیده
و
برای قحطی زدگان و شبیخون گرفتگان
نوحه سرایی می کند.
او، دوباره
صدای پای نوروز و آفتاب را
در مذاب قطراتِ وجود خویش
بی تاب، شنیده و چشیده
ترسان و لرزان
در خود چمیده
بر ارکیده ی زمهریر انجمادِ خویش
همچون کنه،
سفت چسبیده است.
و
بر دامنِ زمانه ی تلخ ِسیاهمدار
همچنان، پُرکار ـ ریا ـ می بافد
و
برای لشگر گرسنگان
نسخه ی مقاومت می پیچد.
و
هیهات که
بر کام خالی انسان ها و جان زمانه ی بی قرار
مشت های یخی می کوبد.
او،
در پی بی آبروئی خورشید است
بهار ما را نشانه رفته است.
نوروزمان را دریابیم!
بهنام چنگائی 27 اسفند 1392
پنج طرح بهاری و یک خاطره با یاد بیژن جزنی: حسن حسا م
پنج طرح بهاری و یک خاطره با یاد بیژن جزنی
حسن حسا م
یک
بر تارکش نشانده زمین
گُلبوته های جوان را
خیل آلاله ها
ـ بر چهره زمین ـ
چون سرخ پرچمی که تن سپرد باد صبح را
گویی قرار ندارد.
دو
رقصِ عجیبِ باد و شکوفه
گُلخند ساده ی مریم
چشم ِ خمار نرگس
و مستی ِ گل مینا،
هنگامه میکند
آنسو تَرک
در سایه سار سبز ِ پیچک وحشی
قد میکشد شقایق
و گوش میدهد
آواز قمریان عاشق را:
ای قاصدان ِ شادِ بهاران
آلاله های خونرگ !
دشت ِِ بنفشه زاران !
با رقص ِ رنگتان
و موج ِ عطرتان
این باغ ِ داغدار ِ زندانی
شاداب گشته است.
سه
تا خوش خبر نماید
هنگامه ساز
صبح بهاری،
دیوا نه وار در تب و تاب است
بانوی باغ
بنفشه
چهار
گُلبوته جوان
در واپسین تبسم خود گفت:
بر برگ برگ حادثه بنویسید
من؛
آخرین نگاهم را
با
اولین بنفشه که روئید،
پیوند کرده ام.
پنج
در گرگ و میش صبح بهاری
وقتی که قاصدک
ـ تن وارهانده در باد ـ
در گوش اطلسی ها پچ پچ کرد؛
چشم سیاه نرگس
پُر ژاله شد
گلهای نسترن لرزیدند
اما عشقّه ها
خمیازهای کشیدند
نیلوفران آبی،
از خواب خوش پریدند
و باغ برزگر
پُرشد ز بوی پونه وحشی
آنگه خروس خواند:
آنک بهار
آنک بهار
برخیزید
هنگامه تماشا
هنگامه تنفسِ سوسن
هنگامه ترنم ِ باغ است
این جا؛
سبد سبد
گُلبو
این جا؛
سبد سبد
بوسه
گویی زمین
با عطر لاله های جوان
مست کرده ا ست.
———————————————–
زندان قصر شماره سه – خرداد 1355
اوایل بهار پنجاه و هفت به دنبال فشار آمریکا که به «جیمی کراسی» معروف شد، صلیب سرخیها برای بازدید زندانهای شاه با لیست بالا بلندی از اسامی زندانیان شکنجه شده، به ایران آمدند. آنها پرسان پرسان در پی زندانیانی بودند که آثار شکنجه روی تنشان باقی مانده بود. در مقابل، ساواک ما علامتدارها را، از این زندان به آن زندان جابه جا میکرد. تا سرانجام صلیب سرخیها به کمک سایر زندانیان، ما را در زندان شماره سه قصر کشف کردند!
بند ما راهروی بلندی بود با اتاقهای رو در رو، مشرف به حیات سر سبز ِ سه کنجی که در میانه اش حوض زیبایی جلوه میفروخت .
از پله ها که بالا میآمدی ـ سمت چپ اولین اتاق ـ جای ما بود . مایی که دوازده نفر بودیم و من متاسفانه به جز خود، تنها پنج عزیز را به یاد دارم: موسی خیابانی، محسن سلیما نی، محمد علی ملکوتیان، روزبه گلی آبکناری و احمد بناساز نوری. ما چهار تای آخری که گیلانی بودیم به ردیف کنار هم میخوابیدیم . من جایم درست زیر پنجره سمت چپ اتاق بود و بعد رفقا احمد، روزبه، محمد علی و…. دوستان مجاهد هم مقابل ما، سمت راست اتاق میخوابیدند.
شبی احمد جان بناساز به من گفت تو درست جایی میخوابی که جای بیژن جزنی بود. همین جا کنار پنجره، مشرف به باغچه. بیژن جزنی را با هشت نو گل دیگر تیرباران کرده بودند.
ساعت خاموشی ِ زندان بود. در سکوتی سنگین از پنجره به حیاط سرسبز زندان سرک کشیدم که حاصل کار زندانیان ِ پیش از ما بود. و نگاهم را چرخاندم لابلای بوتهزارها و گلبوته هایی که خاموش؛ با بهار ِ از ره رسیده، نفس میکشیدند … و این شعر آمد. یعنی این زمزمه ها آمدند. این کار اولین بار در کتاب شعر زندان من منتشر و بعدا بازسازی شدند.
ح . ح
اشتراک در:
پستها (Atom)