دیریست...: جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)
دیریست...
دیریست در سیاهی یک جنگل خموش
مهتاب نقره پوش
آویخته ز شاخهای از شاخههای دور...
می تابد از فراز
در آبهای خفته فرو می برد چراغ
جان می دمد به آبی رگهای سرد آب
در اوج هر سروش
بر نوعروس روز
اندیشه می برد،
اما چو ناگهان
بیند بهار باکرگی را کشیده اند
بر دار خیزران،
در دیده غمیناش گل می کند سرشک
بر سطح باد می کشد اندیشههای تلخ
از زشتی زمین و زمان می کشد نفیر
فریاد می زند به سر این شب پلشت!
هر چند خسته جان
در هول می گذاردش کابوس انتظار
هر چند بسته پر
در سینه می فشاردش اندوه سالیان...
خم گشته زیر بار ستون عذابها
دیری ست کاین چنین
دیگرنه چشم براه رسولی ست هرزه گو
نه بسته دل به وعده ی صبحی از دروغ
دارد ولی به سر
سرسختی ولجاجت آن که زحلق شب
بیرون کشد طلیعه ی در حبس مانده را !
زین روست کز نیاز
گوید به هر زبان:
« بیچاره را
چه چاره
نخیزد اگر به پا ؟»
جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر