غروب بامداد
به پرتو خردعلی اشرف درویشیان
بی تو نيزاما
زندگی جاری
بوی عطر علف
بر حریر جان
رد پای نور در ظهور رنگ
-تا امتداد
دشت شقايق –
بی حرمتی گل به باغبان عشق
و ذلالی اشگ باغ
در باور خار .
حسرت هم آغوشی پنير ونان
در کفِ خالی ريحانه های
معصوم .
بغض انسانی اندیشه
در سرای دانش مدرن .
ستيزخونبارآرزو
و فقر
در نی نی چشمان مزدک
به عشق دخترهمسايه .
سنگسار آز تن
تن
در اسارت کيش تحجرو
حقارت مرام کور
داغ تاول بر سر انگشت دخترقالی باف
به نشانه مهرايزدی .
شکفتن گل واژه های نو
در بهار شعر .
ريم جان فرسای دَدخو
در استخوان- بامداد -
و بی ساحل امواج تن
در بدرودی سخت
جانکاه .
« حاشا حاشا
که هرگز از مرگ نهراسيدی »
و جان پاکت
بی قراری سرود
در ستايش انسان .
نور می ُسرايد
پر نِگار ِ پروانه در
هم غوشی گل
چونان که تو
سرود زيستن را
به قامت انسان وانديشه
راهبر شدی
در يکی شدن با مهر
«وارتان سخن نگفت»
بامدادِ شعرت
غروب رنج قافيه بود و
استقامتت
تلاشی باورمغروراوزان کهنه
درانديشه های نيما ستيز
آنسان که
محو عشوه های کرم
در نقش بوسه ی باران
بر تن صبور خاک .
در آسمان شعر و کلامت
نهادينه شد
تميز زيستن
تميز عشق
در تقابل بودن يا نبودن .
تلاش تو
در کوچه های گويش و لغت
« يادگاری جاودانه » شد
« بر تراز بی بقای خاک»
که جان تازه دميد
به واژه
در خلقت سخن .
ستايش خاک را
و نور را
زيبنده ای
گل پيرای باغ
انديشه .
و ما در انتظار
و روزبانی نامت
که بامدادانی دگر
در راه
بی تو اما
نيز
http://www.gozareshgar.com/10.html?&tx_ttnews[tt_news]=10121&tx_ttnews[backPid]=18&cHash=58d3d36d0dd93abbfcc024e7abe0598e
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر