محمد
محمود درويش
[ ۳۰
سپتامبر ۲۰۰۰ پسربچه ای فلسطينی ۱۳ ساله، به نام محمد الدره که همراه پدرش
به خريد می رفت، جلوی مستعمرهء اسرائيلی نتزاريم در نوار غزه هدف گلوله ی
سربازی اسرائيلی قرار گرفت و کشته شد. عکسی که عکاس تلويزيون فرانسه گرفته و
اين صحنهء فجيع را نشان می داد وجدان بسياری از مردم جهان را بيدار کرد و
آنان را متوجه مظلوميت مردم فلسطين نمود که «آن ها هم حق دارند حقوقی داشته
باشند». و با تشکر از شهرام قنبری که اين ترجمه را ويراستاری کرد.]
محمود درويش
محمود درويش
محمد
چون پرنده ای ترسان
از جهنم آسمان
به دامان پدر پناه می برد:
بابا، نگذار به بالا پر کشم
بالکم تاب باد ندارد
و روشنايی سياه است.
***
محمد،
می خواهد به خانه بازگردد،
بی دوچرخه
يا پيراهنی نو
می خواهد به سوی نيمکت مدرسه
به سوی دفتر املاء و انشاء
روانه شود:
مرا به خانه ببر، بابا
تا درسهايم را حاضر کنم
و عمرم را روزاروز
سپری کنم
بر ساحل دريا،
زير سايهء نخل ها
و نه چيزی بيش از اين،
نه چيزی بيش از اين.
***
محمد،
با سپاهی رويارو ست،
بر کف اش نه سنگی ست،
نه پاره های ستارگان،
ديده به ديوار نگشود
تا روی آن بنويسد:
«آزادی ام هرگز نخواهد مرد».
چرا که از اين پس اش
آزادی در کار نيست
تا از آن به دفاع برخيزد
و کبوتر پابلو پيکاسو را
افقی در چشم انداز نيست.
و او همچنان زاده می شود
زاده می شود
در نامی که لعنت نام را
با خود می کشد.
چندين و تا کی
از خود زاده خواهد شد
کودکی که وطن
و وعدهء ديدار با کودکی
کم دارد؟
چون آرزويی ش
بر خاطر گذرد
کجايش آرزو کند...
آنجا که وطن
جراحت است
و معبد؟
***
محمد،
می بيند که مرگش
به ناگزير در می رسد،
اما به ياد می آورد
که بر صفحهء تلويزيون
ببر نيرومندی را
به چشم ديده است
که آهوبچهء شيرخواره ای
به دام انداخته
و چون به او نزديک می شود،
بوی شير به مشام اش می رسد
پس رهايش می کند
بوی شير، گويی
وحش بيابان را رام می کند.
پس نجات خواهم يافت
ــ کودک می گريد
و با خويش زمزمه می کند:
جانم را، مادرم
در صندوق خانه نهان کرده است.
نجات خواهم يافت
و شهادت خواهم داد.
***
محمد
بی نوا فرشته ای ست،
در دوگامیِ
سلاح صيادِ خونسردش.
چند لحظه ای ست که
دوربين حرکات کودک را
زير نظر دارد
سيمايش
که با سايه اش يکی شده
چون نيمروز روشن است
دلک اش
چون سيب
روشن است
و ده انگشت دستانش
چون شمع
روشن است
و شبنم روی شلوارش
روشن.
کاش صيادش
لحظه ای در اين کار
انديشه می کرد و
با خود می گفت:
رهايش می کنم
تا روزی که بتواند
فلسطين اش را
بی غلط
هجی کند
اکنون رهايش می کنم
به مسؤوليت خويش
و فردا
چون سرکشی کرد
خواهمش کشت!
***
محمد
مسيح خردسالی ست
که می خوابد و رؤيايش را پی می گيرد
در قلب شمايلی
ساخته از مس
از شاخهء زيتون
و از روح ملتی
که دمادم نو می شود.
***
محمد،
خونی ست افزون تر
از آنچه رسولان
بدان نيازمندند
برای اهدافشان،
پس، به فراز،
به آسمان
بر شو،
محمد!
چون پرنده ای ترسان
از جهنم آسمان
به دامان پدر پناه می برد:
بابا، نگذار به بالا پر کشم
بالکم تاب باد ندارد
و روشنايی سياه است.
***
محمد،
می خواهد به خانه بازگردد،
بی دوچرخه
يا پيراهنی نو
می خواهد به سوی نيمکت مدرسه
به سوی دفتر املاء و انشاء
روانه شود:
مرا به خانه ببر، بابا
تا درسهايم را حاضر کنم
و عمرم را روزاروز
سپری کنم
بر ساحل دريا،
زير سايهء نخل ها
و نه چيزی بيش از اين،
نه چيزی بيش از اين.
***
محمد،
با سپاهی رويارو ست،
بر کف اش نه سنگی ست،
نه پاره های ستارگان،
ديده به ديوار نگشود
تا روی آن بنويسد:
«آزادی ام هرگز نخواهد مرد».
چرا که از اين پس اش
آزادی در کار نيست
تا از آن به دفاع برخيزد
و کبوتر پابلو پيکاسو را
افقی در چشم انداز نيست.
و او همچنان زاده می شود
زاده می شود
در نامی که لعنت نام را
با خود می کشد.
چندين و تا کی
از خود زاده خواهد شد
کودکی که وطن
و وعدهء ديدار با کودکی
کم دارد؟
چون آرزويی ش
بر خاطر گذرد
کجايش آرزو کند...
آنجا که وطن
جراحت است
و معبد؟
***
محمد،
می بيند که مرگش
به ناگزير در می رسد،
اما به ياد می آورد
که بر صفحهء تلويزيون
ببر نيرومندی را
به چشم ديده است
که آهوبچهء شيرخواره ای
به دام انداخته
و چون به او نزديک می شود،
بوی شير به مشام اش می رسد
پس رهايش می کند
بوی شير، گويی
وحش بيابان را رام می کند.
پس نجات خواهم يافت
ــ کودک می گريد
و با خويش زمزمه می کند:
جانم را، مادرم
در صندوق خانه نهان کرده است.
نجات خواهم يافت
و شهادت خواهم داد.
***
محمد
بی نوا فرشته ای ست،
در دوگامیِ
سلاح صيادِ خونسردش.
چند لحظه ای ست که
دوربين حرکات کودک را
زير نظر دارد
سيمايش
که با سايه اش يکی شده
چون نيمروز روشن است
دلک اش
چون سيب
روشن است
و ده انگشت دستانش
چون شمع
روشن است
و شبنم روی شلوارش
روشن.
کاش صيادش
لحظه ای در اين کار
انديشه می کرد و
با خود می گفت:
رهايش می کنم
تا روزی که بتواند
فلسطين اش را
بی غلط
هجی کند
اکنون رهايش می کنم
به مسؤوليت خويش
و فردا
چون سرکشی کرد
خواهمش کشت!
***
محمد
مسيح خردسالی ست
که می خوابد و رؤيايش را پی می گيرد
در قلب شمايلی
ساخته از مس
از شاخهء زيتون
و از روح ملتی
که دمادم نو می شود.
***
محمد،
خونی ست افزون تر
از آنچه رسولان
بدان نيازمندند
برای اهدافشان،
پس، به فراز،
به آسمان
بر شو،
محمد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر