۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

شولای غیبی٬ به فارسی و انگلیسی: مجید نفیسی!

شولای غیبی


nafisi,majid
مجید نفیسی

به سوی دریا که می دویدم

او را دیدم

در آخرین پاگرد پلکان خفته بود

و گاری زنگ زده ای او را از جهان جدا می کرد.

مرد بود؟ زن بود؟

یا آدمکی از پوشال؟

کلاه سیاهی بر سر داشت

و پالتوی گشادی بر تن

خوابیده در زیر پتوی سفیدی که مرا

به یاد برادرزاده ی کوچکم می انداخت

همیشه آن را به دندان می گرفت

و گاهی چون شولایی غیبی به دور خود می پیچید.

کی خانه اش را رها کرد؟

آیا آن شب باران می آمد؟

آیا کسی تا دم در او را همراهی کرد

یا خود به تنهایی در را گشود؟

آیا در را با فریادی برهم زد

یا به آرامی بیرون خزید؟

می رفت تا جهان تازه ای بیابد

یا می خواست برای همیشه آن را واگذارد؟

چرا سنگر خانه را رها کرد

تا در پس این چارچرخه کمین کند؟

در بازگشت، او را ندیدم

شاید شولای غیبی اش را پوشیده بود.

9 مه 1996




The Magic Cape


By Majid Naficy



Running toward the beach

I saw her on the stairs

lying at the last landing

And a rusty cart separated her from the world.

I asked myself: "Is it a woman? ... Is it a man?

Or a puppet full of straw?"

She wore a black hat

And a large winter coat

Covered with a white blanket

Like that of my little niece.

She always sucked it through her teeth

And sometimes put it on

Like a magic cape.



When did she leave her house?

Was it raining that night?

Did someone walk her to the door

Or was she alone?

Did she bang the door with a shout

Or creep out of it slowly?

Did she go to find a new world

Or want to give up forever?

Why did she leave her castle

To barricade behind this cart?



When I returned

I did not see her.

Perhaps she was wearing

Her magic cape.

May 8, 1996

Please like me at:

http://www.iroon.com/irtn/blog/1793/

"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر