۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

گذر از ظلمت: رضا بی شتاب!

گذر از ظلمت

rezabishetab

رضا بی شتاب

از هیبتِ دریا چون، ترسیدی وُ واگشته

بیهوده مگو دریا، آه ای شنِ سرگشته

تفسیده به ساحل را، کِی لذتِ موج آید

در راهِ رهایی باش، تا عِزّتِ اوج آید

آن قصه که خواب آرد، در گوشِ صدف گویی

بیهوده بِهِل یارا، باید ز هدف گویی

گر گمشده می جویی، دریایِ درون دریاب

خیزابۀ رخشان شو، از خویش برون می تاب

مُرداب نباید بود، محصورِ فرو خفتن

برخاستن از ذِلت، دریا شدن وُ رفتن

گر حلقۀ زنجیری، زنجیر به جان داری

تا طالبِ پروازی، از خویش نشان داری

انسان شدن آسان ست، گر کِذب رها سازی

از قامتِ هُشیاری، این گول جدا سازی

خاموش نباید بود، باید گذر از ظلمت

رهزن به کمینِ تو، گسترده به ره نکبت

چون مور وُ ملخ آید، در دام فرو گیرد

هنگامِ گرفتاری، زاری چه در او گیرد!

دزدانِ فرومایه، از خانه بتارانید

این هرزه علف ها را، از ریشه بسوزانید

تا دانه شود باغی، از همتِ جانان ست

گر باغ به رقص آید، از شوکتِ باران ست

از قطره به هر قطره، پیوسته وُ پاینده

پیوسته چو گِرد آید، دریای خروشنده

چون رسمِ تلاطم باش، دریا دل وُ دُرنایی

توفان شو وُ عصیان جو، ای جلوۀ دانایی

تن دادن وُ پِذرُفتن، در پَستی وُ بی دردی

از شِحنه هراسیدن، فرسودن ازین سردی

ای آتشِ تابنده، برخیز وُ فروزان شو

درهای قفس بشکن، شوری شو وُ تابان شو

این جان به چه کار آید، گر بر نکِشد فریاد

ای رونقِ آزادی، با شعله تویی همزاد

آهنگِ رهایی را، با شعرِ شرر برخوان

همبستۀ پیمان شو، در هم شکن این زندان

۲۰۱۳ / ۶ / ۵


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر