۱۴۰۱ شهریور ۳۱, پنجشنبه

چارپاره‌: مجید نفیسی

 چارپاره‌

مجید نفیسی

 



چهار سال پس از تیرباران همسر و همرزمم عزت طبائیان در هفده دیماه 1364 شعر "چارپاره‌ی یک سوگ" را نوشتم که در پاره‌ی اولش به جنبش خانه‌سازی در خارج محدوده می‌پردازد, در پاره‌ی دوم به ده شب شعر گوته, در پاره‌ی سوم به قیام بهمن و گشودن زندان اوین و سرانجام در پاره‌ی چهارم از تیرباران عزت و گورستان خاوران:

پاره‌ی یكم

صدایم میكنند
صدایم میكنند
از پشت مِه سنگین دیماه
در پایه‌ی خونین این كوهستان
صدایم میكنند:
"با همه‌ی وسایل!"
برمیخیزم و همبندان میخوانند:
"شكوفه میرقصد
از باد بهاری
شده سرتاسر دشت
سبز و گُلناری."1

صدایتان را میشنوم
ای خانه‌سازانِ شبانه!
در شامگاهی كه از دلِ زمین روئیدید
هر یك فانوسی در دست
و بجای گچ، سطلی از نمك
و هر یك را به تساوی میبریدید
ازین پارچه‌ی گسترده‌ی خاك
آنقدر كه بتوان
ازین چاردیواری اجاری بیرون جهید
و همان احساسی را كرد
كه غارنشین در غارش دارد
و اجاره‌نشین در خوابش.

همه چیز با تو آغاز شد
ای احساسِ ریشه‌دار شدنِ انسان!
با رویشِ شبانه‌ی خانه‌ها
در "خارج از محدوده"
با چشمهای نگرانِ خشتچینان
و دستهای گِل آلود دختران
و هیكل خونین كودكان
زیر چرخهای بولدوزر.

چیزی سبز میشد بر زمین
و چیزی سبز میشد در دل انسانها
و هر كس سهم خودش را میخواست
از زندگی:
نهادن سر به بالین
و خوابهای آشفته ندیدن
از حق اجاره‌ی مالك
تا پول چای پاسبان.

میشنوم، میشنوم صدایتان را
از پشت مِه سنگین دیماه
در پایه‌ی خونین این كوهستان
صدایم میكنند:
"با همه‌ی وسایل!"
برمیخیزم و همبندان میخوانند:
"شكوفه میرقصد
از باد بهاری
شده سرتاسر دشت
سبز و گُلناری."

 

پاره‌ی دوم

"وصیتی خاص ندارم كه بنویسم"2
تنها میخواهم بگویم
آنچه را كه میخواستیم بگوییم
در شبهای شعرِ باغ
همراه با واژهكارانِ شبانه
زیرِ ریزش باران
و هیاهوی گاردیها
از پسِ دیوار.

در شبهای شعرِ گوته
ما نوای گمشدهی خود را میجستیم
در همسُرایی بزرگ انسان
و از ما دریغ میكردند.
در خیابانهای شهر گرد میآمدیم
و همنوا با واژه‌كاران
فریاد میزدیم:
"ما میخواهیم پرنده باشیم
و با آزادی بخوانیم."

این وصیت خاص من است.

 

پاره ی سوم

آه این سوز چیست
كه از سوی تپه‌های اوین
تسمه میكِشد
بر شقیقه‌ها و سینه‌ی من؟

آیا این سوز زمستان آن سال نیست
از گرمای آتشی كه شیرهای نفت را بستند
تا سردی آتشی كه بر شیرهای شهر گشودند،
از سرنگونیِ كهنه
تا نگونساریِ نو،
از زهرچشمِ تندیسی كه در میدانها فرو افتاد
تا ترشروییِ چهره‌ای كه بر دیوارها نقش بست،
از فرمانِ جدید آتش
تا آتشِ نوین نافرمانی؟

ای امیدِ بی حاصل من بگو
آیا بر سكویِ همین قتلگاه نبود
كه ما درهای این زندان را گشودیم
با چشمانی خیره
به آبكش های نیمه پُرِ برنج
كه زندانبانان كهنه
برای شام عزای خود پالوده بودند
و زندانبانان تازه
برای پلوی عروسی خود پختند
و ما حصارگشایان
مرغان سر بریده‌ی آنها شدیم؟
با گشودن زندان
ما بسته شدنِ همیشگی آن را میخواستیم
و دستاربندان
گشودنِ حسینه‌ای در آن.
آه این چه شوخیِ تلخی بود
كه اینك پایان میگیرد
نه با لبخندی
كه با گلوله‌ای.

 

پاره‌ی چهارم

چشمانم دیگر نمیتواند ترا ببیند
آه ای عشقِ بی پایان یك ملت!
آه ای عشقِ بی پایان یك عاشق!
با كه از این همه جسارت سخن بگویم
كه این خاك
در "گورستان خاوران"
پیش از اینكه من با قامتِ هفتاد گزیی خود
و دستهای غول آسای فراخ گشوده‌ام
راست شوم
تا پیكر نازنینَت را بربایم
آوَخ، آوَخ
تو را بلعیده است
و مرا بجز سایشِ چشمی
نصیبی نمانده است.

ما خانه‌سازان و واژه‌كاران نگفتیم، نگفتیم
آنچه را كه میخواستیم بگوییم
و لاجرم كاتبان دفترِ الله
مُركبِ كِلك خود را
در دهان ما چكاندند.
ما میخواستیم، میخواستیم
حق داشتن خانه‌ای را
و آنها برایمان نوشتند:
اشغالِ كاخِ طاغوت!
ما میخواستیم، میخواستیم
حق آزادی سخن را
و آنها برایمان نوشتند:
ایجادِ سانسورِ یاقوت!
ما میخواستیم، میخواستیم
حق اداره‌ی زندگی خود را
و آنها برایمان نوشتند:
دولتی كردنِ تابوت!
نفرین بر این رونوشت
كه هرگز برابرِ اصل نیست!

اینك در این خاك خونین
با تو چه گویم
ای شاهینِ سیمین بالِ من؟
تو رفته‌ای و دیگر
ترنُمِ هیچ كوزه‌ی آبی
چشمان زیبایت را نخواهد گشود.
اكنون چار سال، چار سال میگذرد
از روزی كه من در بدرقه‌ی زندگیم
چارمیخ شدم
و تو در استقبال مرگت
چارپاره شدی.
آه ای مهربانیی من
مهربانیی یك انقلاب
آیا برای همیشه رفته‌ای؟
بگذار در سایهی بال‌های همیشه گشوده‌ی خاطره‌ی تو
بر فرازِ قله‌ی فتح ناپذیرِ زندگیت
برای خود كوزه‌ی آبی بیابم
كه روحم از شكنندگیِ استخوانهایِ پوك شده‌ات
قاچ قاچ شده است
و چشمانم برای همیشه
جز سپیدیِ این نمك
چیزی نخواهد دید. 

https://iroon.com/irtn/blog/18649

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر