۱۳۹۹ فروردین ۷, پنجشنبه

امید(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

امید


 مجید نفیسی
امیلی دیکنسون "امید" را
پرنده‌ای می‌خوانَد
که در جان او آشیان دارد
و بی‌آنکه از او دانه‌ای بخواهد
پیوسته آواز می‌خواند.
من آن را چون جیرجیرکی دیدم
که در خوابهای کودکیم ظاهر شد،
در شعرهای نوجوانیم بالید
و در هیاهوی یک انقلاب گم‌شد.
امروز در تبعید تنها مانده‌ام
اما هنوز هم
وقتی که به ایوان می‌روم
تا به تنها گلدان خانه‌ام آب دهم
آوای جیرجیرکی را می‌شنوم
که از پشت خیزرانهای همسایه
مرا به سوی خویش می‌خواند.

سوم نوامبر دوهزار‌و‌دوازده
 

۱۳۹۹ فروردین ۲, شنبه

آی نوروز: فریبرز رئیس دانا

آی نوروز



اگر این بهار
باز خجسته از پس الوند
روی به سوی وطن آرد،

اگر آن پاره ‏ابر سیاه، برق زند ناگه
قهقهه‌ی مستانه سر آرد
و زار زار ز شوق، گریه ببارد
کبک دَری را به سبزه‌های سبز غزل
و آهوی زرد را به بیشه بخواند،
اگر بنفشه از کناره‌ی جوباره‌ها
پیام به پونه‌ها برساند
و نازِ تابِ شکوفه‌های گلابی
به کوچه، عطر ببیزد،
اگر لاله‌ی سرکش، به صحرا بماند
و بادِ در گذر را، مدیحه‌گوی‏ قمریکان کوچه بسازد
وین بادِ مشک بیز
واماندگان زمهریری این دیار را به هوش بیارد،
اگر رمز سرخیِ سوری را
شهاب به گوش لاله رساند
آن‏گاه به هنگامه‌ای، باری،
به بیدزارِ مردم، همه برگ‌های نو می‌روید
شتابناک یاسِ تازه‌ زاد به یاری می‌دود
سرو پیر عربده می‌زند
لشگر نرگس ز جای می‌جنبد
و باغ به دورِ سرو می‌چرخد
نوروزِ کامکار به بدگردشی، چیره می‌گردد
وین عید روشن، آن بد سگال را به تاریک‌خانه، سلسله می‌بندد
خوشا زمانی که بهارِ خجسته در آید
درخت پر شکوفه ببالد
سرخ گل سر از قلمرو بهمن به‏ در آرد
و سپیدی قله‌های سربلندِ دور، درودگو آید
نسیم عطر خنده او
می‌خندد بی‌آنکه لب بگشاید
برقی در نگاه بیندازد یا شیاری بر گونه‌ها برکشد
می‌خندد و من صدای نسیم خنده او را
زیر پلک‌های چشمانم می‌شنوم
تا نیم‌نگاهی دیگر،
دو بار جهان را دور می‌زنم
یکی زین سو به شادمانی،
یکی باژگونه به امید وزیدن نسیمی باز
در چشم بر هم زدنی،
دور می‌شود دور


فریبرز رئیس دانا
تهران – 29 اسفند 1380
Khosrow Sadeghi Boroujeni
https://www.facebook.com/khosrow.sb?__tn__=%2CdC-R-R&eid=ARBKK5UX5SV-h9LDUo6WWZUFJXfSLGOrhYQxi3ZdEAFW-a64UjNNFQJUF_QVWCL9rOK8isevmjlN1m90&hc_ref=ARSYZg-KuenWzunRQmEO-RBNsZxDGD3F3SmL_uEWqENdY81IJq9lxiQ1db0y5LtdIt4&fref=nf

۱۳۹۸ اسفند ۲۹, پنجشنبه

ویروس آمریکایی، و نوروز اینجاست(بفارسی و انگلیسی): دو شعر از فرح نوتاش

ویروس آمریکایی

ویروس… آمریکایی ست
فتنۀ… آمریکایی ست
کنترل جمعیت بدین نحو
کشتن بی قید و شرط
مرام آمریکایی ست

تاریخ آمریکایی
سرشار از جرم و جنایت
افق آمریکایی
آتش … ننگ و نفرت

اگر چه …ویروس ساخت آمریکا ست
ولی … مسئول پخش در جهان
رژیم پست ملاست

 بپا خیز
 بدست گیر
پرچم ضد ملا و آمریکا

نبرد ما توامان
نیست دوا و درمان
هراس و تسلیم مان
نیست علاج درمان

ارزش امروز ما
دقت…شعور و همت
زیستن برای همنوع
باشد اوج سعادت

عواقب کرونا…
سونامی هزار درد
در راه است
فقر سیاه…بیکاری
گرسنگی … بی امنی…
در راه است
صدای شکستن جان و جهان انسان
در راه است

قبل از محو و افول
 نام و شرف ملت
تقسیم عادلانه باید گردد
نان … غذا و ثروت
  

فرح نوتاش
وین 17 مارس 2020
کتاب شعر فارسی 9
www.farah-notash.com
 ***

US virus


US virus…
aware combined creation
pneumonia -Cholera
a killer virus…
and parallel to its creation
vaccine was made plus medication
not in mass production
enough… for elites
and some locations

violent killing although planned …
with no cure …and no treatment
long period… incubation
exposed masses to infection  
easy and… hidden transfer
vast contamination
without any salvation

devil’s dream…
vanish millions …
sudden reduction 
of the world population

a silent war …with no alarm
against masses

although Trump is a Fascist
but a puppet for Zionists
disregarding all agreements
to take this job…he promised
to break the rules
ban agreement …of bioweapons
1925 and 1975 …was ignored
like all the others

behind Trumps dirty grin
virus …was spread in the Wuhan
and rest of the world … in three variations
Today… Trump pays the victims
in USA …Compensation
planned attack for all the nations
attacks also …US nation  
now … down the drain
goes his luck
no votes for him in election

surely there is …in USA
made together with the virus
its …vaccine and medication
but not for all
for … Zionist- imperialists
and their desired …locations
a silent war…with no alarm
against the masses
is palpating in all the world…

great storms of poverty
are in the way
hunger …famines
security total ruin

as long as the world
is dominated …by Zionists
forget peace
piss at goal of imperialists.


Farah Notash
Vienna 18.03.2020
Poem book 8
www.farah-notash.com
 ***

نوروز اینجاست


الا یاران انسان … و عشق وعدالت در جهان
نوروز …اینجاست….
بنفشه… سبزه…
لاله و سنبل اینجاست
و پیروزی… بر ملا و آمریکا
شعاری  نغز و پر معنا … اگر
با اتحاد و احترام و یکدلی با هم
به جنگ دشمنان وحشی انسان… بشتابیم
بیاد آریم عید … در مسلخ زندان
بیاد آریم عید … با سفرۀ های خالی ایران
مبارک باد … وجوه اشتراک ما
مبارک باد…شکوه اتحاد ما
مبارک باد نوروزی
مبارک باد پیروزی

فرح نوتاش  وین نوروز 2020
جبهۀ مردم برای نجات ایران (خط 3)
 womens-power.farah-notash.com
www.farah-notash.com

Nowruz 2020

with blossoms and buds
is congratulating all
and…
 is whispering breeze
with a soft kiss
on all the cheeks
a global test is running…to prove humanity
no one to be killed with hunger attacks
parallel to US bio attacks

Farah Notash
Worlds Anti-imperialist Front
 Women’s Power
 womens-power.farah-notash.com
www.farah-notash.com

۱۳۹۸ اسفند ۲۶, دوشنبه

فریبرز رئیس دانا، و بم زنده است: دو شعر از فرح نوتاش

 فریبرز رئیس دانا

فرح نوتاش
با فریبرز رئیس دانا
در بم آشنا شدم
 بر او درودی دوباره
که زنده است هنوز
و نمیرد هرگز آنکه
دلش… زنده شد به عشق
و بر شکوه قامت استوارش …
بس درود
بر منش والا…
و شخصیت سلیم اش
بس تکریم

او بزرگواری از خیل مردان مبارز هم عصرم
او فکوری زیبا و متین
برخاسته با تمامی جان
تا تکیه گاهی
برای بی خانمان های گمگشته
در زیر و رویی های زمین

 بم در زلزله
و زلزله های پیوسته …
زانو زده  بم
بی فریاد شبانه … بشکسته

او پناه بی پناهان باخته دارو ندار …
او یار مردمانی
شده بی چیز مادر زاد

شانه های فراخ او نمناک
از اشک کودکان به یکباره
در جهانی بزرگ…
بی کس و غمناک

گذاشته پا بر زمینی
با تمام جان این مرد
جایی که خورشیدش مرده
و می کشد آه سرد

با قامتی افراشته
گسترده بال های ارتباطی خویش
گشوده راه های سفر
تهران بم …بم تهران
تا همه باشند ناظر و شاهد
که نمانده چیزی بر سر پا
فرو ریخته …
نگین یاد گاری ایام گذشتۀ ایران
و به فریادش برسند …
همگان

کار او… احیای دوبارۀ بم بود
شانه های فراخ او
تکیه گاه کودکان غرق در غم بود
او پناه بم…و خود عشق بم
 حک شده نام فریبرز تا به ابد …
کنار نام بم
بم زنده است
و فریبرز زنده… در کنار بم

 فرح نوتاش
وین  16 مارس 2020
کتاب شعر فارسی 9
www.farah-notash.com
  ***

بم زنده است                                 تقدیم به فریبرز رئیس دانا

حامی کودکان یتیم در زلزلۀ بم
سگی ندیدم... گربه ای ندیدم
مردم در شهر نبودند
دکان ها بسته بود ...
خیابان ها تعطیل
شهر متروکه
آنجا و آنجا...
گهگاه در دکه ای
کسی چیزی می فروخت
شهر غرق در سکوت
شهر بی جوش … بی خروش
هر از چند گاهی …
لرزشی خفیف … در زیر پاهایم
می گفت در بم هستم

باد ... شاخ وبرگ نخل ها را
این سو می برد ...
آن سو می برد
چمن ها سبز بودند
و شاخۀ نخل ها ....پر از خرما
زرد ...خرمایی...قرمز و عنابی
دستی نبود ...
                 تا بچیندشان
مینی بوسی  کهنه
بس به خاک آلوده… و در حرکت
 با شعاری بر شیشۀ پشت
بم زنده است


خانه های گلی دیگر نبودند
خانه های گلی با ساکنانش ...
                                دیگر نبودند
اینجا و آنجا
بچه های تکیده ...
                     سیاه چرده
از ویرانه ها ...
                 بالا و پایین
                                 می دویدند
مردان تکیده بلوچ
با شلوار چین دار
با پیراهن گشاد ...
                      تا به زیر زانو
کارگران مهمان بودند
چه شده ؟...
چه شده بلوچ ها در بم
بمی ها کجا
کارگر روزی پنج هزار
                           شش هزار
تریاک مثقالی دو هزار
چه شده؟
           خروار خروار تریاک
از کجا می آمد ...
                  به کجا می رفت
سادمان گمارا
              تکرار نبود
سادمان گمارا ... نبود
زمین زیر پایم می لرزید
می گفت
در بم ام

در کمپ ها چه شده
خودی ها چه کردند
دختران و پسران
فریاد شان را... تجاوز ها را...در نامه ها
به سنگ صبوری ...
به روانشناس آمده برای یاری به کودکان
فرستادند

ان سنگ چه شد
دیوانه شد
دیوانه شد ... خود را کشت
فریاد دخترکان را ... فریاد پسرکان را
کسی نشنید
اشک هایشان را کسی ندید
ولی آن ها نوشتند...
                       و نوشتند
و او که می خواند
                        دیوانه شد
                        دیوانه شد 
و خود را کشت

ما کجاییم
           کجای زمین
           کجای زمان
زمین می لرزد
ما در بم ایم
در بم می گرییم

خزان می آید
بادها شدید تر
باد گیر ها ریخته

دیگر گربه ای نمی آید
سگی نمی رود
                  موشی و وهوشی
                                        جنبی و جوشی
بی بی جان می گفت
هر وقت به ارک می روم می گریم
پرسیدم چرا
گفت ... چون تنها جایی بود که داشتیم
و حال فرو ریخته

آفتاب تند است
نگهبان پیر ارک دیگر کسی را ندارد
پنج نفر عائله داشت... و حالا دیگر هیچ
سرش را میان دو دست می فشارد
دیگر کسی را ندارد
لرزش خفیف زمین…

زخم صورت محمد
زخم عجیبی ست
محمد این زخم چیست
عفونت پوستی خانم
                       از زمان زلزله

کوچه ها خاکی
                محوطه ها
                             و فاصلۀ خانه ها
خاک ولو ... لغزان... پودر
چرا ... چرا پاهایم در خاک فرو می رود
زمین می لرزد
می فهمم که در بم ام

شهر بسته است
شعر تعطیل است
هتل آزادی با چند ترک
                           با چند ترک کوچک
                           با چند ترک بزرگ
                                                 برجا و بر پاست
ساختمان های کوچک آجری
بناهای بزرگ اجری…

تریاک کیلویی چند
در بم هر وقت زلزله می آید
قیمت تریاک فرو می ریزد
برج و بارو فرو می ریزد
مردم در بم چگونه کار می کردند
مردم در بم چه کار می کردند
چرا بم تریاک
چرا بم هرویین
بم معدن تریاک است خانم
بم معدن تریاک
اول این جا ... بعد همه جا
زمین زیر پایم می لرزد
می فهمم در بم هستم

نه جغد و نه کلاغ
نه سگ و نه واق
چرا بادمجان بم  آفت ندارد
چرا در بم طلاق کم است
چرا در بم کار کم است
چرا بم بزرگ است
آب از کجا می آید
نان از کجا می آید
مهریه دختران چیست
حامی دختران کیست

زمین می لرزد
                 زمین می لرزد
من هنوز در بم
بم هنوز در من
می گریم... می گریم
پسران ده ساله
پسران دوازده ساله
پسران سیزده ساله
چرا پسران بم در پرخاش
چرا پسران گلاویز
چرا پسران عاصی
چه شده ... چه شده
پدرانشان در چه کارند ؟
پدرانشان در چه کارند !
پدرانشان در زندان اند
آه بم ...آه بم... آه بم
چقدر قصه داری
آه بم  ... آه بم ... آه بم
چقدر غصه داری

دندان هایش سیاه بود
دندان هایش کم بود
موهایش رو به سفیدی
موهایش زیاد بود
تکیده بود… تکیده بود
دنیا دنیا غم ... از گلویشان آویزان
ای سرزمین سوخته
                        ای سرزمین سوخته
چه بر سرت آمده
چه برسرت خواهد آمد
آب نیست… نان نیست
کار نیست… تریاک هست
زمین می لرزد
                  زمین می لرزد
بم در من است


فرح نوتاش     
بم  مهر ماه 1383
کتاب شعر فارسی 5
www.farah-notash.com

۱۳۹۸ اسفند ۲۵, یکشنبه

آتش به اختیار: فرح نوتاش

آتش به اختیار

فرح نوتاش

سید …علی
مردک انگلیسی
لوس نشو
خودت نوعی ویروسی

نکنه که باورت شده رهبری
شبیه که نه …
یک قلاده انتری

لات و لوتات…
آتش به اختیارات
نیستند حریف
بگذر از این خیالات

نوکر بی بصیرت
بانی ننگ و آزار
بزودی… به همت دلیر زنان ایران
آویزونی… از ورودی بازار

دلیر زنان ایران
خواهند زد تو پوزت
تابلو می شه فرار لات و لوت ات
از بوی گند و گوزت

چهرۀ پر کراهت انتری
کار نامه اش سی سال ذلت
چسبیده ول نمی کنه خزانه رو
زالوی خون ملت

آزادی زندانیان
 یک فرمان ملی ست
اجرا شود…
این امر … امر ملی ست

آزادی زندانیان
 شرف … حیثیت ملت
غفلت از آن
آتش کند به اختیار … ملت


فرح نوتاش
وین 14.03.2020
کتاب شعر 9
www.farah-notash.com


۱۳۹۸ اسفند ۱۹, دوشنبه

رفقای بیمار!: ناظم حکمت/ترجمه بهرام رحمانی






رفقای بیمار!

ما بهبود خواهیم یافت
دردها و رنج‌ هایمان پایان پذیر است
آرامش از راه خواهد رسید
آهسته آهسته
 در غروبی گرم
شاخه‌ های سبز سنگین فرو خواهند ریخت
رفقای بیمار!
کمی دوام آرید!
در مرگ نه
که در بیرون
 زندگی
در انتظار ماست
در بیرون جهان پر شور است
مثل یک لیموی خشک
مثل یک شمع آب شدن
مثل یک درخت افرا فروافتادن
در شان ما نیست
ما نه لیموییم
نه شمع
نه درخت افرا
ما انسانیم!
می‌ دانیم چگونه امید را با دارو در هم بیامیزیم
چگونه به پا خیزییم
زندگی کنیم
و باز طعم نمک را حس کنیم،
خاک
و آفتاب را.

ناظم حکمت

مهاجرت ما را برگزید: ستیگ داگرمن، برگردان به فارسی : نادر ثانی

مهاجرت ما را برگزید

ستیگ داگرمن (Stig Dagerman)، نویسنده و شاعر سوئدی
ستیگ داگرمن (Stig Dagerman)، نویسنده و شاعر سوئدی
برگردان به فارسی : نادر ثانی
به نقل از : پیام فدایی ، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران، شماره 198 ، آذر ماه 1394

مهاجرت ما را برگزید.

پرندگان ، مهاجرت را برمی‌گزینند. ما آن ‌را انتخاب نکردیم.
مهاجرت ما را برگزید. از آن روست که این جا هستیم.
شمایی که برگزیده نشده‌اید ـ اما با این وجود صاحب آزادی هستید
به ما یاری رسانید تا بار سنگین مهاجرت را که بر دوش داریم تاب آوریم.
زنجیر پا را انتخاب می‌کند. ما انتخاب کردیم کوچ کنیم.
شب بخشنده بود. اکنون این جائیم.
شاید آن که آزاد و امن است بگوید شما بسیارید.
آیا می‌توان برای دانستن آن که آزادی چیست بسیار بود؟
هیچ کس تنگدستی را انتخاب نمی‌کند. ما آن‌ را برنگزیدیم.
آن ما را در راه مان برگزید. اکنون این جائیم.
شمایی که برگزیده نشده‌اید ـ شما می‌دانید بار آزادی چه میزان است؟
به ما یاری رسانید تا بار آزادی‌ای را که بر دوش داریم تاب آوریم.

۲۴ آوریل ۱۹۵۳

۱۳۹۸ اسفند ۱۸, یکشنبه

دختری هستم از خاورمیانه: ناشناس 

دختری هستم از خاورمیانه

دختری هستم از خاورمیانه
دختری هستم که در افغانستان
درسن شش سالگی در ازای یک بز به فروش می رسم،
در عربستان به جرم رانندگی شلاق میخورم
در ایران به جرم بد حجابی شکنجه میشوم
در عراق به جرم عاشق شدن کشته میشوم
در پاکستان به جرم سرپیچی از قوانین سنگسار میشوم
و در تمامی کشورهای این دیار زن کش
به بلندای تاریخ غارتگرانش هر لحظه و هر ساعت
در میان پنجه های شوم قوانین اش محکوم به فنا میشوم
دختری هستم از خاورمیانه و از خود می پرسم
من که روزانه در قفس تنگی به پهنای خاورمیانه
همراه با رویا و ارزوهای خوبم هزار بارزنده به گور میشوم
چرا یک بار،فقط یک بار برای رسیدن به قله ارزوهایم
برای رهایی از اسارت برای پرسیدن برای آزادی نمیرم؟
اگرچه پرواز، بهایش گران است
ماندن درقفس،بهایش بیشتر است... 

                            سیامک م. 

۱۳۹۸ اسفند ۱۷, شنبه

ترانه‌ی حوا(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

برای روز جهانی زن


ترانه‌ی حوا  




 مجید نفیسی
پستانهای من زيباست
و سُرين‌های من زيباتر.
چرا برهنه نبودن؟
چرا برهنه نكردن؟
اي آبهای عدن
كه به چار رود می ريزيد
گواه من باشيد!
من برهنگی خود را
در آينه‌ی شما ديدم
و خدا بر من نبخشيد.
از پشت انجيربُن‌های بزرگ می‌آمديم
و بوسه‌های ما
چون دانه‌های رسيده‌ی انجير می‌شكفت.
انگشتان آدم
چون ماری كنجكاو
بر پوست من می‌لغزيد
و برگهای ساتر، دانه‌دانه
از اندام من فرو‌می‌ريخت.
آنگاه صدای گامهای ترسناك ترا شنيديم
و آذرخشِ خشم تو
ما را بر زمين فرو‌كوبيد.
از پشت ديوارهای بلند گلين
دزدانه نگاه مكن!
جهان گسترده‌ای
در برابر ما دامن گشوده است.

        چهارم ژانویه هزار‌و‌نهصد‌و‌نود‌و‌یک
***

For International Women’s Day


Eve’s Song

by Majid Naficy

My breasts are beautiful,
And my buttocks even more.
Why not be naked?
Why not make one naked?
Oh, waters of Eden,
Pouring into four rivers,
Be my witness.
I saw my nakedness in your mirror,
And God forgave me not.
We were coming
From behind big fig trees,
And our kisses were blooming
Like bits of ripe fig.
Adam's fingers
Were sliding down my skin
Like a searching snake,
And fig leaves one by one
Were falling from my body.
Then we heard the sound
Of your fearsome strides
And the lightning of your wrath
Struck us down.
Do not peek
From behind high thatched walls.
A wide world
Is opening before us.
        January 4, 1991

۱۳۹۸ اسفند ۱۴, چهارشنبه

اشعاری را از شاعران و هنرمندان زن و مرد آزادی خواه و برابری طلب و عدالت جوی ترکیه، به فارسی : بهرام رحمانی


به مناسبت هشت مارس روز جهانی زن، اشعاری را از شاعران و هنرمندان زن و مرد آزادی خواه و برابری طلب و عدالت جوی ترکیه، به فارسی برگردانده ام تا آن ها را به مناسبت این روز عزیز، به همه زنان و مردان پیکارگر، حق طلب، آزادی خواه، مساوات طلب و سوسیالیست تقدیم کنم. شعرهایی که با حال و احوال کنونی جامعه ایران و جهان خوانایی دارند.   (بهرام رحمانی)
در اعتصاب ده هقته ای لارنس در زمستان ١٩٠٢، شاید بهترین تجلی این اعتصاب بزرگ شعر «هم نان و هم گل سرخ» بود. وقتی جیمز اوپن هایم، دختر جوانی از کارخانه را تو خط محافظت اعتصاب دید که پرده ای را می بردند که رویش این شعار را نوشته بودند: «ما نان می خواهیم، هم گل های سرخ»، این شعر را نوشت:

نان و گل سرخ
هم چنان که گام زنان می آئیم، گام زنان در زیبائی روز،
به هزاران هزار مطبخ تاریک و هزار بالاخانه خلکستری کارخانه،
تمام تابشی می افتد که از خورشیدی ناگهان برمی تابد،
زیرا که مردمان آواز ما را می شوند که می خوانیم:
«نان و گل های سرخ! نان و گل های سرخ!»

اسیرمان کردند


اسیرمان کردند
به زندان ‌مان انداختند
من میان حصارها
تو بیرونی
بی ‌آن که کاری از دستم برآید
تنها کار این است که انسان
آگاه یا ناآگاه
زندان را تاب بیاورد
با انسان‌ های بسیاری چنین کرده‌اند
انسان ‌هایی شریف، زحمت کش، خوب
و همان قدر که تو را دوست دارم، لایق دوست داشته شدن.

ناظم حکمت


صبح می شود


صبح می‌ شود
با من بیدار می ‌شوی
پرنده‌ ها تصویر تو را بر بال ‌هایشان نقاشی می ‌کنند
باران شبانه قطع می‌ شود
کوچه‌ ها به مهمانی روز می ‌روند

تو می‌ خندی
بازار در چشمان تو بنا می ‌شود
طفلی مادرش را گم می ‌کند
در سیمای تو پیدا می ‌کند

سخن می‌ گوییم
به مقصد می ‌رسند مسافران
چراغ های کشتی‌ ها روشن می ‌شود
ماه به مهمانی دریاها می ‌رود
ماهی‌ ها سفره‌ های حقیرانه پهن می ‌کنند

صورت تو را لمس می ‌کنم
چشمانم پر از اشک می ‌شود
در هر جای دنیا
زنان سرود تازه‌ ای آغاز می‌ کنند

آیتن موتلو


مادر

مادر، من هیچ گاه تیر و کمان نداشتم
نه پرنده‌ ای را زده‌ ام
نه شیشه‌ کسی را شکسته ‌ام
اما، بچه‌ چندان خوبی هم نبودم
هیچ گاه دلت را نشکستم، همیشه گردن خود را شکستم
من در طول زندگی، همیشه خود را آزردم
هرچند ساکت به نظر آیم
مغرور و شورشی‌ ام مادر
مانند یک نیزه
همیشه در مقابل آینه
صاف ایستاده ام مادر
من هیچ گاه کاری نکردم که به تو بد بگویند
یا آبرویت لکه ‌دار شود
اما مشت ‌های زیادی به سینه ‌ام کوبیده‌ ام
قلبم را بسیار فرسوده کرده ‌ام
من در طول عمرم، بیش از همه خود را محاکمه کرده‌ ام
من هیچ گاه معشوقه ‌ای نداشتم مادر
نه آشیانه‌ ای ساختم
نه هیچ گاه بخت با من یار بود
عمرم هدر شد
بدون آن که، حتی کودک ‌ام را ببوسم
هرکه را از صمیم قلب دوست داشتم
دلش را به دیگری داد
یک مرغ عشق داشتم، که آن هم از تنهایی دق مرگ شد
مگر تو همیشه مرا با تلخی‌ ها شیر دادی مادر؟
یا به اسم فرزند سنگی بزرگ زائیدی مادر؟
اذیت نیستم، درزحمت نیستم، به هیچ وجه در فلاکت نیستم
تنها روی عسل تو مگس نشست؟ بگو؟
خب مرا به دنیا آوردی،
اما با چه سرشتی؟
من هیچ رویایی نداشته ‌ام مادر
نه برای تو آسایش به ارمغان آوردم
نه خود روی آسایش دیدم
در این زندگی حتی یک عکس شاد هم از ما گرفته نشده
مانند کلیدی گم شده بی‌ صاحبم مادر
نه دست نوازش گر بر شانه ‌ام
نه دست مهربانی بر موهایم
مانند گل و لای بی ‌فایده‌ روان روی جاده ‌هایم مادر
خیس شدنم
لرزیدنم
مانند بارانم مادر
سالیان سال اشک‌ هایت را در کدامین دریا ریختی مادر
آه بمیرم من
تو مرا به چه امید زائیدی مادر؟
زندگی مگر چیست مادر؟
یک قصه! یک بازی نیست مگر؟
ببین، اسباب بازی‌ هایم شکست
عمرم گذشت
عشقم هدر شد
باور کن من هیچ گاه بزرگ نشدم.

یوسف هایال اوغلو، سراینده ترانه های احمد کایا


بسان مرگ

زمان معاشقه به سر آمد
شب مانند مرگ ادامه دارد

می ‌گویی عشق سرزمینی ست
که هنوز پای کسی بدان جا نرسیده
هر چه دورتر بروی از وجودش بیرون نمی ‌شوی
از خویش بیرون نمی ‌شوی هر چه بدان نزدیک شوی

در سکوت به صدای ناقوس ‌های شب گوش می‌ دهم
ناقوس ها مانند زخمی سوزناک می‌ نوازند
حیوانات در طنین ناقوس ‌ها تیر می ‌خورند

هرچه از تو دور می ‌شوم از تو بیرون نمی‌ شوم
هر چه به تو نزدیک می ‌شوم به تو نمی ‌رسم

در چشمان تو
تن وحشت زده اندوه را نوازش می ‌کنم
تا کجا جاری می ‌شود
تا کدام دریای مرده
خون آن مروارید جدا شده از صدف
می ‌دانم

شب مانند مرگ ادامه دارد
با خاموش کردن حریقی تشنه در قلبم
بیرق آتشی خاکستر شده را با خود حمل می‌ کنم
تا بلندترین قلعه ناقوس ‌های صدای تو

دروازه سنگین شب بسته می شود
شیشه آبی بی‌ پایانی در درونم شکسته می ‌شود

می ‌بوسم
مثل این است که چشمانت را برای آخرین بار می ‌بوسم
جنون عشقی چون مرگ را

آیتن موتلو


هر انسانی


هر انسانی، یک بار
برای رسیدن به یک نفر
دیر می کند
و پس از آن
برای رسیدن به کسان دیگر
عجله ای نمی کند

یاشار کمال


اهل کشور عشقم

من سه زبان می دانم
به سه زبان حرف زده و
به سه زبان می نویسم
عشق صلح آزادی

اهل کشور عشقم و
به همه زبان های دیگر بیگانه ام

اسماعیل شیمشک


اینک قلب من تویی

بدان که این دیوارها برای جدا کردن ما کافی نیست
این میله ها
این دروازه های آهنی
این هوا
باور کن
بعضی اوقات مانند مشتی سنگین قوی می شوم
بعضی اوقات مانند گنجشکی ضعیف
بی دلیل نیست
تا وقتی که این عشق در وجود انسان زبانه می کشد
بر کدام سختی فاتح نشده است؟
رفیق من
روزهای زیبا از گذرگاه های سختی ها می گذرد
انسان قطره قطره جمع می شود
قطره قطره رفیق من
روزی در دل زندگی جاری خواهیم شد
بدان که حصارها فرو خواهد ریخت
تمام دروازه ها گشوده خواهد شد
اینک قلب من تویی
تو را می تپد
و دوباره قطره قطره در دلم جمع می شوی

یلماز گونی


قوی ترین انسان دنیا

اگر یک روز از من بپرسند
قوی ترین انسان های دنیا
چه کسانی هستند؟
جواب می دهم
زنانی که تنهایی را یاد گرفته اند

جمال ثریا


تو را می خواهم

می خواهم تو را
به آتش بیاندازم
سپس از آتش نجات داده و
بر رویت آب بپاشم
نگاهت کرده و
به جای دردهایت بسوزم

می خواهم تو را
در آب غرق کنم
بعد وقتی که داری خفه می شوی
تو را در آغوش بگیرم و
به ساحل ببرم
نفسم را در نفس ات بدمم و
بیدارت کنم
آن قدر که قلبم به تپش بیافتد

می خواهم تو را
به زیر قطار پرت کنم
همان گونه که خودم می دانم
جمع کنم و بچینم ات

خواسته دیگری هم دارم
می دانی؟
به واقع من
می خواهم تو را ببینم
مثل خیالی
که زنده می کند و
می میراند تو را
مثل یک خیال

سنویچ چیلگین



چیزی بگو

 چیزی بگو
مثل بهار
مثل شکوفه باز شو
و یا ببار
مانند رحمتی بر درونم
یا رنگین کمان باش و
روحم را در آغوش بگیر
چیزی بگو
فراتر از حرف باشد
جانم را لمس کند
چیزی بگو
مانند این که کنارت هستم

تورگوت اویار


تو را نمی توانم فراموش کنم

به یک باره مثلِ صاعقه ای
به من برخورد کردی
زمانی که هیچ به یادت نبودم
دوباره خودت را به یادم آوردی
ای کاش ابدا سراغم را نمی گرفتی
به فکرم افتادی
تو را نمی توانم فراموش کنم

می گویی دوباره مثل قبل باشیم و
گریه می کنی
می دانی که بار دیگری نخواهد بود
باور کن مرا خیلی ناراحت می کنی
به فکرم افتادی
تو را نمی توانم فراموش کنم

می گویی دوستم داری
از کجا می دانی که من هم دوستت دارم
باعث درد و رنج بسیارم می شوی
به فکرم افتادی
تو را نمی توانم فراموش کنم

جدا شدن از تو برایم خیلی سخت بود
می خواهم محکم تو را در آغوش بگیرم
اما عقلم می گوید دیگر دوستش نداشته باش
به فکرم افتادی
تو را نمی توانم فراموش کنم

از آن بار اول که دوستت داشتم
دیگر تو را نمی توانم فراموش کنم

ملیسا گورپینار


غولی بود با چشمان آبی

 غولی بود با چشمان آبی
که به زنی باریک اندام دل داده بود
رویای زن خانه ای  کوچک بود
خانه ای با باغچه ‌ای پر از یاس
که باروری در آن شکوفا بود

غول او را دیوانه وار دوست داشت
دست هایش برای کارهای بزرگ ساخته شده بود
نمی توانست خانه ای این چنین بسازد
نمی توانست درِ خانه ای با  باغچه ‌ای پر از یاس
و سرشار از باروری را بکوبد

غولی بود با چشمان آبی
که عاشق زنی باریک اندام شده بود
زنی باریک اندام و ریز نقش
که آغوشش برای آسودگی باز
و از  قدم های بلند در راه غول خسته بود
با غول چشم آبی وداع کرد
و در دستان مردی ثروتمند و ریز اندام
به خانه ای با  باغچه‌ ای پر از یاس
و سرشار از باروری رفت

غول چشم آبی حالا خوب می داند
در خانه ای با  باغچه ‌ای پر از یاس
که باروری در آن شکوفاست
برای عشق اش
حتی گوری هم کنده نمی شود

ناظم حکمت


دردهای یک زن

 دردهای یک زن
خیلى بیش تر
از آنی ست که
به زبان می آورد

تورگوت اویا


برای بیدار کردن تو

برای بیدار کردن تو
شب را از سمفونی مهتاب دزدیدم
به شهر خلوتی رفتم که هرگز نرفته بودی
شعرهایی در سکوت زمزمه کردم که نخوانده ‌ای

در سواحل آرامش نسیم‌ ها
حکایت تو را از شن‌ های خیس شنیدم
دریا در روی پاهای تو به خواب رفته بود
آن گاه که زمان چون تار مویی بین ما در پرواز بود

از لا به لای پرده‌ های خلاء
صداهای تنهای ماه را که بر صورت تو می ‌افتاد نوازش کردم
از عرشه کشتی بادبانی گم شده در اقیانوس
بر آب ها خم شده و سایه ‌ات را بوسیدم

با انگشتان ظریف کودکان آواره
آینه شکسته خواب ‌هایت را لمس کردم
از میان خطوط کم رنگ نقاشی ‌های باستانی
دست های تو را در غارها تماشا کردم

برای بیدار کردن تو
تمام خاطرات گذشته ‌ات را از نو نوشتم
گلی بر یقه تنهایی‌ ات چسباندم
فراموش کردم آن چه را که فراموش نکرده بودی

تنهایی ‌ات را با رایحه ‌ای در حال فرار پوشاندم
تن‌ ات چون شب کوهستان ترسید
راه درازی طلب کردم از نفس هایت به نفس هایم

برای بیدار کردن تو
گیسوان پژمرده پیشانی ‌ات را تماشا کردم
ابدیت را از لابلای انگشتان تو صدا زدم
وقتی که قلبم چون شهابی در حال مرگ بود

آیتن موتلو


گیسوانت در باد می پیچد

 گیسوانت در باد می پیچید
در کنارت ترا می نگریستم
آفتاب می سوزاند
دریا می سوخت
تو حرف می زدی
من گوش می دادم
می خندیدی
ساکت می شدی
می اندیشیدی
دست در دست من قدم می زدی
راه تمام می شد
ترا نمی دیدم
زمان سال تا سال می گذشت
ترا از دور دست ها
خیلی دور ها
تماشا می کردم

ازدمیر آصف


چشم هایت

 چشم هایت
چشم هایت، چشم هایت
چه در زندان
چه در مریض خانه
به دیدارم بیا
چشم هایت،
سرشار از آفتاب اند
آن سان که کشتزاران آنتالیا
در صبحگاهان اواخر ماه می.
چشم هایت
چشم هایت، چشم هایت
در برابرم بارها باریدند
خالی شدند
چون چشم های درشت آن کودک شش ماهه
اما یک روز هم بی آفتاب نماندند
چشم هایت
چشم هایت، چشم هایت
بلوط زاران بورسا هستند… در خزان
برگ های درختانند
بعد از باران تابستان
و در هر فصل و
هر ساعت… استانبول اند.
چشم هایت
چشم هایت، چشم هایت
روزی خواهد رسید
محبوبم!
روزی فرا خواهد رسید
که انسان ها
با چشم هایت، یکدیگر را
خواهند نگریست
با چشم های تو
خواهند نگریست.

ناظم حکمت


باور کن

 تو را پنهان خواهم کرد
در آن چه که نوشته ‌ام
در نقاشی ها و آوازها و آن چه که می ‌گويم

تو خواهی ماند
و کسی نه خواهد ديد
و نه خواهد فهميد زيستن ات را در چشمانم

خواهی ديد و خواهی شنيد
گرمای تابناک عشق را
خواهی خفت و برخواهی خاست

روزهای پيش رو را خواهی ديد
که نخواهند بود
چون روزهای گذشته
آن طور که زيسته بودی
در افکارت غرق خواهی شد

فهميدن هر عشقی
گذران يک عمر است
سپری خواهی اش کرد

تو را وصف ناپذير
زندگی خواهم کرد
در چشمانم خواهم زيست
در چشم‌ هايم، تو را پنهان خواهم کرد

روزی تنها زبان به سخن خواهی گشود
خواهی نگريست
من چشم‌ هايم را فرو خواهم بست
در خواهی يافت

ازدمير آصف


روزهايی که

 سودای عشق
در سر داشتم
عادت به نوشتن شعر
نداشتم

با اين حال
زيباترين شعرم را
روزی نوشتم
که عاشق اش شدم

از اين رو
شعرم را
اولين بار
برای او خواهم خواند

اورهان ولی

به من ترانه ای بیاموز

به من ترانه ‌ای بیاموز
تا در روشنایی ماه بخوانم
در تاریکی شب بخوانم
زیر باران بخوانم
وقت بیداری خاک بخوانم

به من ترانه‌ ای بیاموز
به من ترانه ‌ای بیاموز
وقتی کنار توام بخوانم
وقتی از تو جدایم بخوانم
وقتی فراموشت می ‌کنم بخوانم

به من ترانه ‌ای بیاموز
اگر به جاهایی رفتم که دیر بازگشتم
بتوانم دوباره هر چیز را بدون تو دوست بدارم
هی نگویم روز و شب، روز و شب
به کسی گوش نکنم
هم راه بروم هم بخوانم
هم بخوانم هم راه بروم

عارف دامار

به غیر از من

به نقشه‌ ها نگاه کردم
خانه‌ ات در هیچ‌ یک نبود
به دانش ‌نامه‌ ها نگاه کردم
عکس تو در هیچ‌ یک نبود
به فرهنگ ‌نامه ‌ها نگاه کردم
نام تو در هیچ ‌یک نبود
در آینه ها به خودم نگاه کردم
تو را دیدم
به غیر از من   
تو جایی نداشتی

عزیز نسین


 جست و جو می کنم

جست ‌و جو می‌کنم
در میان سوز سرد پاییزی
میان آفتاب صبح
میان روشنایی ماه
گم ‌شده‌ روزم را شب ‌ام را

نبودنت دردناک بود چون زخم خنجر
حرف هایت سوزناک بود چون گلوله
در روز قیامت تو را پیدا می ‌کنم
خود را فراموش می‌ کنم
تو را هرگز

ییلماز اردوغان


یک عمر با تو

 گمان کرده بودم
با این قلب رنج دیده
دیگر نمی‌ توانم کسی را دوست بدارم
به یک ‌باره تو بر سرِ راه ‌ام قرار گرفتی
آن‌ گاه که امید به زنده‌ گی را از دست داده بودم
همه ‌چیز از آن لحظه آغاز شد
که خورشید را به قلب ‌ام سپردی
قطره قطره امید شدی
و همه ‌شب بر قلب ‌ام باریدی
در فصلِ بهار
با آواز پرنده‌ ها
چشم به بهارانی نو گشودم
و با عشق ‌ات، خود را
در آبی های بی حد و مرز یافتم
با ستاره‌ هایی که بر کف دستم ‌نهاده بودی
تمامِ دنیای ‌ام روشن شد
پنجره ای که تو باز کرده‌ ای
پر است از روشنی، عشق و محبت
با  عطر دل ‌انگیز خاک
بیدار شدن در کنارِ تو
هر صبح
غرق شدن در رویاهایی شیرین
و تمام عمر
با تو بودن را می ‌خواهم

عایشه آق‌ دوغان


آینه

فقط چشم هایم شبیه خودم مانده
و نگاه های غم آلودم
نشد آن چه که فکر می کردم
در آینه ها من هستم
دروغ نیست تغییر کردنم
تغییر کرده ام
حالا هر ترانه ای مرا می گریاند
این زمان نیست که انسان را به جنون می کشاند
بلکه تلخی فراموش نکردن است
زمان است که
از میان دستانم پر کشید و رفت
وقتی که هنوز رویاهایم نمرده بودند
زمان است که
حکمرانی می کند بر افکارم
چه کسی می داند الان
اولین عشقم در کدام سوی زمین است
اول مرگ خاطراتم را با خود برد
در آینه زمان مرگ خود را دیدم

امید یاشار اوغوزجان

تو که نیستی

 تو که نیستی
توکه نیستی، خورشید طلوع نمی کند
ترانه ها حزن انگیزند
شعر ها نیز غریبه اند
میان هر مصراع چهره تو پیداست
عطر تو در بالین من مانده
همه جا چهره تو پیداست

تو که نیستی، گویی ناتمام مانده ام
توکه نیستی، دیوانه وار دلتنگم
توکه نیستی، فقط این ترانه را می خوانم
تو که نیستی؟

چه آرزوهایی داشتیم
قرار بود یار مرا بفهمد
برف روی آرزوهایمان بارید
قرار بود این طور شود؟
از فردای خود می ترسم
قرار بود این طور شود؟

توکه نیستی حالا کوچه ها خالی است
تو که نیستی اشک هایم پشیمانی را پنهان می کند
تو که نیستی امید هایم ممنوع می شود
تو کجایی؟

نیستی
نیستی
مرا نمی فهمی
نیستی
نیستی
چرا نمی آیی؟

فاتح قیسا بارماق


هزار بار عاشق خواهم شد

 دست های مرا رها کن
سه سطر خواهم نوشت
در هر سه سطر، تو

چشم های مرا رها کن
به چهار طرف نگاه خواهم کرد
در هر چهار طرف، تو

قلب مرا رها کن
هزار بار عاشق خواهم شد
در هر هزار بار، تو

احمد سلجوق ایلخان


موهایت را باید بافته باشی

موهایت را باید بافته باشی
ناگهان تو را به یاد می آورم
در غروب پاییزی
و صدایی بسیار شیرین
که از دور شنیده می شود
آرام بخش و ملموس
همانند آهنگی که هر قدر به طرفش می روم
نزدیک تر شنیده می شود

چه قدر زیباست
به یاد آوردن تو
موهایت را باید بافته باشی
و دستان سفیدت
که برهنه اند
در لابه لای شب

زردآلوهایی
که در بشقاب چینی گذاشته ای
کنار دست ات دفتر شعری
که مصراع هایی سرشار از آزادی
در شعرهایش موج می زند

آدمی اگر بیاندیشد
چه چیزها که می تواند پیدا کند
برای به یاد آوردن
خندیدن
گریه کردن
آرزوهای مان
ما را تا کجا
دنبال خود خواهد کشید؟
کجا بودیم و با کدامین باد
یکی شدیم؟

موهایت را باید بافته باشی
مانند دخترانی که به مدرسه می روند
و چه کسی می داند
که در ذهن ات
چه بیتی از کدام شاعر پرسه می زند؟
و چشمانت
که از خوشبختی می درخشند

آتیلا ایلهان


از نو زاده شدم

 در بهار صورتم را به سمت ابرها بالا می گیرم
و نجوا گونه زیر لب پچ پچ می کنم
با پرنده ها و علف ها شسته می شوم
با نسیم، با بهار
خورشید پلک هایم را گرم می کند
آه! به خورشید بهار اعتمادی نیست
در رویا به سر می برم یا حقیقت است؟
هم هستم و هم نیستم
در یک شهرک جنوبی، در قهوه خانه ای ساحلی
با پیچ و تاب بی پایان سنبل ها
این جا و تنها با خودم
می توانم این گونه عمرم را سر کنم
هرگز دهان پرنده ای را نبوسیده ام
شاید روزی بتوانم ببوسم
شاید روزی من هم چون نسیمی
از فراز سنبل ها وزیدن بگیرم
می خواهم قلبم را با یک روز تابستانی در هم بیامیزم
و در چهچه پرنده ای از نو زاده شوم

آتال بهرام اوغلو


در دنیای رویاهایم

 انگار همین لحظه از دریا بیرون آمده است
لب ها و موهایش تا دم سحر
بوی دریا می دادند
سینه افتان و خیزانش
مثل موج دریا
می دانستم فقیر است
اما همیشه که نمی توان از فقر صحبت کرد
در گوشم آرام
ترانه هایی از عشق خواند
که می داند در زندگی اش، در نبردش با دریا
چه آموخته
چه اندوخته
پهن کردن تور ماهیگیری
جمع کردن آن
دستانش را در دست هایم گذاشت
تا ماهی خاردار را یاد آورم
آن شب در چشمانش دیدم
دریایی برآمده از دریا
در موهایش
موجی سوار بر موج
و من حیران
به این سو و آن سو رفتم
در دنیای رویاهایم

اورهان ولی



روی اگر بیبنیم آمده ای

 روزی اگر ببینم آمده ای
یار من، بسان کبوتری خسته از دیاران دورست با زیبایی بی پایانی در چشم هایت
و بهاری در گیسوانت
روزی اگر ببینم آمده ای
با نسیمی خنک در لبخنده ات
و دست هایی زیبا، به اندازه گذشته ها زیبا
شکوفه می دهند تمام درهایی که زده ای
روزی اگر ببینم آمده ای
با حسرت بی حسابت در درونم
ناگهان که خویش را گم کرده ام
ناگهان که چاره ای ندارم
تمام ستارگان آسمان در دلم سرازیر می شوند
روزی اگر ببینم آمده ای
نه بر رخساره ات سایه ای نشسته
نه بر زبانت گلایه ای
غبار کفش ‌هایت را به دیده ام می کشم
و دنیا از آن من می شود.

یاووز بولنت باکیلر

 مرا ببخش محبوب من

 گاهی زود می رسم
هم چون زمانی که به دنیا آمدم
گاهی اما خیلی دیر
مثل حالا که عاشق تو شدم دراین سن و سال
من همیشه برای شادی ها دیر می رسم
و همیشه برای مصیبت ها زود

و آن وقت یا همه چیز به پایان رسیده است
و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است

من در برهه ای از زندگی هستم
که بسیار زود است برای مردن
و بسیار دیر است برای عاشق شدن
من بازهم دیر کرد ه ام

مرا ببخش محبوب من
من بر لبه عشق هستم
اما مرگ به من نزدیک تر است

عزیز نسین


صبر کن ای عشق من

 اگر برف بر همه کوه‌ ها ببارد
اگر بوران قله‌ ها را بپوشاند
و اگر توفان همه روشنایی‌ ها را خاموش کند
صبر کن
ای عشق آتشین من
ای عشق تو میراث فرداها
صبر کن

اینک
حتی اگر از سرما یخ بزنم
حتی اگر از تشویش بلرزم
وقت در آغوش کشیدن امید است

امید با عشق فریاد می‌ زند
و دل است هماورد عشق
و شکوفایی عشق
کار بس ماهرانه ای است

رنج هزاران ساله را
و حرص آینده را
این گلیم پر نقش و نگار را
یعنی زحماتم را
یعنی قلبم را
به تو تقدیم می ‌کنم

ای عشق آتشین من
ای عشق تو میراث فرداها
بی درنگ
بی پروا
صبر کن

آیتن موتلو


در رویایم عشق را دیدم

در رویایم عشق را دیدم
دنبال انسان می گشت
بیدار شدم
انسان را دیدم
دنبال عشق می گشت
تمام دنیا را خواستم بغل کنم
دست هایم به هم نرسید

ازدمیر آصف


پیدایم کن مادر 

دیشب به خوابم آمدی
 در آرزویت ماندم
 دستت را در دست هایم گرفته
 اشک هایت را پاک کردم مادر
شیشه ها فرو ریختند
 دست هایم غرق در خون شدند
 نزد من بیا مادر، نزد من بیا
 دو پلیس در دو طرفم
 دستبندی بر دست هایم
 پیدایم کن مادر، پیدایم کن
 دیشب به خوابم آمدی
 از چشم هایت فرو چکیدم
روی سینه ات افتادم
جانت نسوخت مادر؟
شیشه ها فرو ریختند
 دست هایم غرق در خون شدند
 نزد من بیا مادر، نزد من بیا

ترانه ای از: احمد کایا


ای زیبایی

 ای زیبایی
که به تلخی ها شیرینی می بخشی
به دل مان خوش آمدی
آمدی و
خشم مان را
به شاخه های پر شکوفه بدل کردی
حالا چه فرقی دارد که بر زندگی مان
باران سنگینی ببارد
یا که برف
بعد از آن که عشق را آموختیم
همه فرداها
به رنگ تلخی هم که باشد
مهم نیست

عدنان یوجل


اگر روزی ببینم آمده ای
  
اگر روزی ببینم آمده ای
مانند کبوتری خسته از دیاران دورست، یار
با زیبایی بی پایانی در چشم هایت
و بهاری در گیسوانت
روزی اگر ببینم آمده ای
با نسیمی خنک در لبخندت
و دست هایی زیبا، به اندازه گذشته ها زیبا
شکوفه می دهند تمام درهایی که زده اند
اگر روزی ببینم آمده ای
با حسرت بی پروا در درونم
ناگهان که خویش را گم کرده ام
ناگهان که چاره ای ندارم
تمام ستارگان آسمان در دلم سرازیر می شوند
اگر روزی ببینم آمده ای
نه بر رخساره ات سایه ای نشسته
نه بر زبانت گلایه ای
غبار کفش ‌هایت را به دیده می کشم
و دنیا از آن من می شود.

یاووز بلنت باکیلر

چرا این همه جدا از هم نشسته ایم

زیباترین‌ هایم در جهان
مرغان دریایی اند
چه قدر بی ‌جهت از آن ها ترسیده ‌ام
آن جا در جزیره کاشیک
فرود آیید به رویم فرود آیید
بزنید مرا بزنید
با منقارهایتان که بوی عروس های دریایی می ‌دهند
آه چه بی خود از شما ترسیده ‌ام
نمی ‌دانم که
چون من
هم ماهی‌ ام هم پرنده
اما هنوز نمی ‌فهمم
چرا این همه جدا از شما نشسته ام

جان یوجل


دنیا را به کودکان بدهیم!

دنیا را به کودکان بدهیم 
دنیا را به کودکان بدهیم،
حداقل برای یک روز
بدهیم مانند بالونی رنگارنگ
بازی کنند، بازی کنند،
آواز سر دهند در میان ستارگان
دنیا را به کودکان بدهیم،
بدهیم مانند یک سیب بزرگ
مانند یک تافتون گرم.
چیزی نیست یک روز،
دنیا را به کودکان بدهیم
حداقل برای یک روز
تا دنیا، دوستی را درک کند.
کودکان،
دنیا را از دست ما خواهند گرفت
و درختان ابدی خواهند کاشت!

(ناظم حکمت، بیست و یکم مه ١٩٦٢، مسکو)