۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه

يوزي در يوجين: مجید نفیسی

يوزي در يوجين 

 majid naisi






در اين جنگل بزرگ 

يوزي پنهان است 

كه من آنرا در يك گردش بامدادي شناختم. 

بارها از رفتن باز مي ايستادم 

تا صداي پاي او را بشنوم 

و هر دم سر خود را 

از اين سو به آن سو مي گرداندم 

مبادا كه در سايه ي درختي 

مرا غافلگير كند 

كه ناگاه 

پشت تنه ي بلوطي كهنسال 

پوست حنايي 

و دهان باز و سرخ او را ديدم 

كه دندانهاي سپيدش را نشان مي داد. 

نه مي توانستم بدوم 

نه به ايستم 

بوي او 

با بوي تن من درآميخته بود. 

نگاه خود را پائين انداختم 

و بي اينكه به سايه ي او بنگرم 

شتابان دور شدم. 

ميدانستم كه اگر از خمِ راه بگذرم 

به آبگيري مي رسم كه چوب بُرها 

جرثقيل خود را در كنار آن رها كرده اند. 

 

در آنجا 

بر چوبدستي خود تكيه دادم 

و به آن كُلنگِ گردن دراز نگريستم 

كه هنوز شبنم بامدادي 

بر پوست زردش مي درخشيد 

و از خود پرسيدم: 

"شب هنگام 

وقتي كه يوز 

به آبگير مي آيد 

آيا او هم مي ايستد 

و به اين هيولاي آهني خيره ميشود 

كه آرام آرام در نمِ جنگل زنگ ميزند 

و بقول والت ويتمن 

در زير "برگهاي علف" پنهان ميشود؟" 

 

از دور 

آوازِ چرخ ريسكِ سياسر مي آمد 

كه بر شاخه ي صنوبري نشسته بود 

و در دستگاهِ كوكو مي خواند. 

من بر سكوي آهني نشستم 

و به جنگل "خوشاميان" 

كنار درياي خزر بازگشتم. 

تابستانها به آنجا مي رفتيم 

و هر بامداد پيش از صبحانه 

براي گردش همراه پدر 

از سراي سرخ خود بيرون مي زديم. 

صداي پاي ما درهم مي آميخت 

و هيچ يوزي 

در سايه هاي جنگل پنهان نبود. 

زمين و آسمان بقول گلچين گيلاني 

با "گوهرهاي فراوان" مي درخشيد 

و باران همه چيز را پاك مي كرد 

حتي رد پاهاي ما را 

...... 

كه ناگاه صداي جهيدن او را 

در ميان درختان شنيدم. 

از جا پريدم 

و بي اينكه چوبدستي خود را بردارم 

شتابان بسوي ساختمان دويدم 

جايي كه پسر كوچكم 

تازه بيدار شده بود 

و داشت از پنجره ي خوابگاه 

به سه سگ نگهبان نگاه ميكرد. 

ايكاش 

يكي از آنها را با خود آورده بودم. 


مجید نفیسی

يوجين، يكم ژوئيه ۱۹۹۵


http://www.iroon.com/irtn/blog/4113/

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر