۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

اُسرا، بر سرِ دارِ انتقام: بهنام چنگائی

اُسرا، بر سرِ دارِ انتقام

behnam changhaee

بهنام چنگائی

بر سرِ دار بیدادها و مجمرِ مکرِ داغ ها

بر دشتِ خشک فقر ها و عصر تلخ بی کسی ها،

دلِ بی پناه،

از آسمانِ رو سیاه می پرسد:

پس، کجاست خدا؟

+

در قیامتمدار ِمرگ،

در جنایتِ زارِ ترس،

مادران ِبلوچ و کرد و ترک و عرب،

دیگر،

دردانه: ـ گرگ دریده ها ـ

این،

تیغ ِانتقامِ جورِ رهبر چشیده ها؟

از زخم کهنه شان

از جگر سوخته شان

شعله خشم می پرسد:

پس، کجاست خدا؟

+

در بیغوله هایِ سرد

در شامگاههایِ درد

دیریست ـ

مادران: فرزاد ها و ندا ها و ستارها:

آن،

شایستگان ِحرمت، می پرسند:

پس، کجاست خدا؟

+

و، مقربینِ بیتِ کردگار

همچنان، سگان هار

همه جا می چرخند

و بیدارند

با

چوبه های دار

پیگیر،

می خورند

خونِ جگرِ

غرورمدارانِ داغدار

+

در دیارِ خدا

آنجا که:

نه اندکی نان و نه دمی نوا ـ

پیداست.

سرآخر

مسکن امنی می یابند

هفده بلوچ و کرد

به لطف ولی ِخدا

به زیرِ خاک

هوار، وجدان ـ بر باد رُفتگان

بگوئید:

پس، کجاست خدا؟

بهنام چنگائی ـ 7 آبان 1392

۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

زنهار!: جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)


زنهار!

barzin azarmeh

پندی ست یادگار

از پیر روزگار:

باروتِ کینه‌های طبقاتی

خمپاره‌ای اگر نشود از برای ما

در انفجارِ قلعه ی بیداد٬

گردد گلوله‌ای حقیر

بر ضد همگنان

درشیشلول پنهان

درآستین مان!

جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

چوبدستی٬ به فارسی و انگلیسی: مجید نفیسی

چوبدستی

nafisi,majid
اي چوبدستي!
تو يگانه دوست من هستي.
ديگران همه رفته اند
و تنها تو مانده اي.

امروز در پاي ي اين كوه
از شاخه ي خشكي مي سازمت
تا خش خش ماري در سايه زار
پايم را سست نكند.
از سنگلاخها با دست تو ميگذرم
و از فراز جويباري
با پاي تو مي جهم.
كوهنوردان دو به دو مي آيند
و گفتگوكنان مي گذرند.
من بر فراز قله مي ايستم
و به راه ِ رفته خيره مي شوم.
چه نامها كه نگرفته اي
و چه يارها كه نشده اي:
پدر شدي كه صبح هاي جمعه
مرا به كوه "صُفه" مي برد؛
پسر شدي كه روزهاي يكشنبه
همراه من ازين راه مي آمد؛
برادر شدي كه اول مهرماه
مادر به او رخت دبستان پوشاند
و من تنها به كودكستان رفتم؛
و همسر شدي كه يك روز برنگشت
و در ميدان تير به خاك افتاد.
با اين همه، هميشه هماني كه بوده اي:
همزادي كه از آغاز در من خانه كرده است
و تا لب گور با من خواهد ماند.

در بازگشت
كنار درختي رهايت مي كنم.
هستند كوهنورداني كه چون من
به دنبال جفت گمشده اي مي گردند.
 مجید نفیسی
۲۸ فوريه ۱۹۹۹    

Walking Stick

Oh walking stick
You are my one and only friend!
The others are all gone
And you alone have remained.

Today, at this foothill,
I make you out of a dry branch
So that a rustling snake in the shade
Will not slow my pace.
I pass a rocky trail with your hand
And jump over a creek
With your sturdy leg.
Hikers walk two by two
And pass me as they talk.
I stand on the hilltop
And stare at the path behind.

What names have you not taken
What friends have you not become:
You became Father who on Friday mornings
Took me with him to Mount Sofa;
You became Son who on Sundays
Followed me on this trail;
You became Brother who once in autumn
Was dressed by Mother in a school uniform
While I was sent to kindergarten alone;
And you became Mate who one day didn’t return
But fell in the execution field.
Yet, you have always been the same:
A twin who is housed in me from the start
And will stay with me to the grave.

On return
I leave you against a tree.
There are hikers who like me
Look for a lost mate.

Majid Naficy
February 28, 1999
 

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

جشن بزرگ به ياد عزت طبائيان٬ بفارسی و انگلیسی: مجید نفیسی

جشن بزرگ 
به ياد عزت طبائيانInline image 1 

آيا دوباره يكديگر را ديدار خواهيم كرد؟ 
در زير سرو سترگ هميشه سبز 
كنار رودي كه هرگز خشك نمي شود 
ميز را آراسته اند 
و بوي ميوه هاي بهشتي مستي آور است. 
چه كسي جامهاي ما را از شراب سرخ خواهد آكند؟ 
دل من از شادي لبريز است. 
نسيم در شاخه هاي سرو 
شور "سبز در سبز" را مي نوازد. 
آماده شو تا به رقص درآئيم. 
تنهايي ما خيالي بيش نيست. 
تو هنوز بيست و چار ساله اي 
و من سبلتي سياه دارم. 
دست مرا بگير. 
مهمانان همه آمده اند. 
مرگ چون بازيگري خسته به پشت صحنه رفته است 
تا جامه ي سياه خود را درآورد 
و دستي رخت خانگي بپوشد. 
نمايش پايان يافته است 
و اينك همه ي مهمانان بر گرد ميز ايستاده اند. 
ديگر به شنيدن آن راز نيازي ندارم 
كه در آخرين لحظه ي زندگي بر تو چه گذشت 
و آخرين كلامي كه بر زبان آوردي چه بود. 
جدايي ما خيالي بيش نبوده است. 
جام خود را پيش آر. 
ميزبان جامها را مي آكند. 
جشن بزرگ آغاز شده است 
و من آماده ام تا براي ديدار تو 
هر آنچه ميزبان مي خواهد بپردازم. 

۱۸ اوت ۲۰۰۳
مجید نفیسی


ُThe Great Feast
In Memory of Ezzat Tabaian
 
Will we see each other again?
Under the tall, evergreen cypress
Near the river that never dries out
The table has been set
And the scent of heavenly fruit is intoxicating.

Who will fill our glasses with red wine?
My heart overflows with joy.
The breeze is playing the "Green All Green" sonata
Through the cypress branches.
It's time to start the dance.
Our solitude is an illusion.
You are still twenty-four years old
And my moustache is fully black.
Hold my hand.
The guests are all waiting.

Death, like a weary actress
Has gone behind the stage
To take off her black dress
And put on her lounging gown.
The play is over
And the guests are all at the table.
I no longer wish to know
What you went through at the last moment of your life
Or what was the last word you uttered.
Our separation has been only an illusion.

Hold up your glass.
The host is pouring wine
The great feast has started.
I want to see you again
And I am ready to pay
Whatever the host asks.

Majid Naficy
August 18, 200

۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

دیریست...: جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)

دیریست...

      barzin azarmehr!
دیریست در سیاهی یک جنگل خموش

مهتاب  نقره پوش

آویخته ز شاخه‌ای از شاخه‌های دور...

می تابد از فراز

در آب‌های خفته فرو می برد چراغ

جان می دمد به آبی رگ‌های سرد آب

در اوج هر سروش
 
 بر نوعروس روز

اندیشه می برد،

اما چو ناگهان

بیند بهار باکرگی را کشیده اند

بر دار خیزران،

در دیده غمین‌اش گل می کند سرشک

بر سطح باد می کشد اندیشه‌های تلخ

از زشتی زمین و زمان می کشد نفیر

فریاد می زند به سر این شب پلشت!

هر چند خسته جان

در هول می گذاردش کابوس انتظار

هر چند بسته پر

در سینه می فشاردش اندوه سالیان...

خم گشته زیر بار ستون عذاب‌ها  
 
دیری ست کاین چنین

دیگرنه چشم براه رسولی ست هرزه گو

نه بسته دل به وعده ی صبحی از دروغ

دارد ولی به سر

سرسختی ولجاجت آن که زحلق شب

بیرون کشد طلیعه ی در حبس مانده را !

زین روست کز نیاز

گوید به هر زبان:

« بی‌چاره را

            چه چاره

نخیزد اگر به پا ؟»


  جعفرمرزوقی (برزین آذرمهر)

 

۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

شریعت و فرزندخواندگی: بهنام چنگائی

 شریعت و فرزندخواندگی

behnam chegaee

بهنام چنگائی

کوس رسوای شورای هرزگان
سر آخر نواخته شد.
طنینِ دردش، در جانِ دردمندان
همچون زهرِ مار فرو جست.
حالا:
همه بی پناهان می دانند!
در اعماق ِرنج ها و در سکوتِ دریا،
آنان تنهایانند
همچون جوجه های معصوم و ملوس
در این بی دادرسی ها،
بی خانمانانند ـ
دریغ، کین دشوار و تلخ
بسان ِ دُشنه ای
در قلبِ سیاهِ سکوت نیست،
چرا که:
ازین حرمت شکنی ِ وجدان
کزین خوابرفتگی ِ بی گاهِ انسان
به راستی، آبرومندان
سربزیر و دردکشانانند.
++
پس در این میانه، دلِ مهربانی ها و زلال چشمه ساری ها کجاست؟
دیگر نوازشِ بی کسی،
آیا، کاکل افشانِ آبرومندی ِانسان نیست؟
دستِ یاری و خلاء بی پناهی،
آیا، گم شده تر از خدا و پرت تر از زمینِ خشک نمانده است؟
فریاد بر این هرزگی!
بیداد بر این دلگی!
وای، بر عصر بی حیائی و تف بر درندگانِ پاکی،
که بر فرشته ی مهمان، نیز رحم نمی کند.
+++
زاده شدن:
در چنین جنگلِ بربریت و شهوت،
در هیاهوی دُهل و سرنایِ گوشخراش مهرِ اولیای خدا!
چرا، زاده شدن،
بی سهم ِ والدین،
در پگاهی که:
عدالت نیز خوابش برده است،
و آهوان، بی ضامن مانده اند،
و نای فقر در انتهای خستگی ست؟
چرا زاده شدن،
آنهم، در فقدانِ دستِ مهرِ مادر و در شکستگی ِپایِ پدر.
شخم خوردن و ماندن در کشتزاری که کشتکار
روزی نچندان دور، سبزینگی ات را همچون علفی درو خواهد کرد!
سقفی چنین، به چه کاری می آید؟
بی حق و ناتوان،
با نام فرزند خواندگان ـ
اسیر و بی امان، در حرمسرای ِنرمِ شریعتمداران،
آخر چرا!؟
باری:
آوراگی، زیرِ این سقفِ فاسق،
آسوده تر است
از طمع این بی شرمی آسمانمداران.
++
ای فاجران!
تردید مدارید که:
نسلی و عصری در راه است، روزی نه دور
ناگزیر، خواهند آمد
تا به مرثیه ی شریعت و فرزندخواندگی تان
در این دوران پلشت حیوانی
نفرین کنند،
همه با هم و بلند و غرٌان.
بهنام چنگائی23 مهر 1392

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

فصل چيدن تمشكها: مجید نفیسی

  فصل چيدن تمشكها


 nafisi,majid

 مجید نفیسی

بار ديگر به آبشار مي رويم 
تا تو تمشك بچيني 
و دانه دانه به دهان من بگذاري.
من تمشكهاي سرخ و سياه را 
به يك اندازه دوست دارم 
چونان بوسه هاي تو: 
رسيده و نارسيده. 

راهي كه به آبشار مي رسد 
از بيشه ها و جويبارهاي بسيار ميگذرد. 
ما دست يكديگر را گرفته ايم 
و با اندوه 
به شاخه اي زخمي گوش مي دهيم 
كه در باد ناله مي كند. 

شتاب كن 
شتاب كن دلدار من 
كه فصل چيدن تمشكها 
تند در گذر است. 
۳ سپتامبر ۲۰۱۳

Here is my poem:
And part 3-E from: “Modernism and Ideology in Persian Literature”:

The Season of Picking Raspberries 

We hike to our waterfall again
So that you can pick raspberries
And put them in my mouth, one by one.
I like red and black raspberries equally
The same as your kisses, ripe and unripe.

The path that leads to the waterfall
Passes many creeks and groves.
We are holding hands
Listening in sorrow to a wounded branch,
Moaning in the wind.

Hurry up
Hurry up my heart-holder!
The season of picking raspberries
Is quickly passing by.

September 3, 2013
Majid Naficy

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

شوق و شور جانفشانان!: حسن جداری

khavaran

شوق و شور جانفشانان!

حسن جداری

آنکه شد مفتون عشق یار، زارش می کشند

خسته ورنجوروزارو بیقرارش می کشند

گاه در زندان و گاهی بر سر بازارها

گاه در پنهان و گه در آشکارش می کشند

این یکی را روز روشن در خیابانهای شهر

وآن یکی را در خفا در شام تارش میکشند

آنکه سرسختانه با خودکامگان پیکارکرد

بر سر دار ستم، حلاج وارش می کشند

آنکه را در سرهوای توده زحمتکش است

دشمنان کینه جو با حال زارش می کشند

خشگ گردد تا به لبهایش، سرود زندگی

شاعر آزاده را زار و نزارش می کشند

تاگلستان پر شود از شیون زاغ و زغن

بلبل خوش لهجه را در شاخسارش می کشند

دشمن سرسخت استبداد و استثمار را

دیو خو دژخیم ها در هر دیارش می کشند

شوق و شورجانفشانان، همچنان در اعتلاست

گرچه از پیکارجویان، بیشمارش می کشند!

شهریور ۱۳۹۲

برگرفته از سایت گزارشگران  

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

غروب بامداد به پرتو خردعلی اشرف درویشیان: مجيد اميد- سیدنی

غروب بامداد

به پرتو خردعلی اشرف درویشیان

بی تو نيزاما
زندگی جاری

بوی عطر علف
بر حریر جان

رد پای نور در ظهور رنگ
 -تا امتداد
دشت شقايق –

بی حرمتی گل به باغبان عشق
و ذلالی اشگ باغ
در باور خار .

حسرت هم آغوشی پنير ونان
در کفِ خالی ريحانه های
معصوم .

بغض انسانی اندیشه
 در سرای دانش مدرن .

ستيزخونبارآرزو
و فقر

در نی نی چشمان مزدک

به عشق دخترهمسايه .

سنگسار آز تن
تن
در اسارت کيش تحجرو
حقارت مرام کور

داغ تاول بر سر انگشت دخترقالی باف
به نشانه مهرايزدی .

شکفتن گل واژه های نو
در بهار شعر .

ريم جان فرسای دَدخو
در استخوان- بامداد -
و بی ساحل امواج تن
در بدرودی سخت
جانکاه .
« حاشا حاشا
که هرگز از مرگ نهراسيدی »
و جان پاکت
بی قراری  سرود
در ستايش انسان .

نور می ُسرايد
پر نِگار ِ پروانه در
هم غوشی گل
چونان که تو
 سرود زيستن را
به قامت انسان وانديشه
راهبر شدی                           
در يکی شدن با مهر
«وارتان سخن نگفت»

بامدادِ شعرت
غروب رنج قافيه بود و
استقامتت
تلاشی باورمغروراوزان کهنه
درانديشه های نيما ستيز
آنسان که
محو عشوه های کرم
در نقش بوسه ی باران
بر تن صبور خاک .

در آسمان شعر و کلامت
نهادينه شد
تميز زيستن
تميز عشق
در تقابل بودن يا نبودن .

تلاش تو
در کوچه های گويش و لغت
« يادگاری جاودانه » شد
« بر تراز بی بقای خاک»
که جان تازه دميد
به واژه
در خلقت سخن .
ستايش خاک را
و نور را
زيبنده ای
گل پيرای باغ
انديشه .
و ما در انتظار
و روزبانی نامت
که بامدادانی دگر
در راه

بی تو اما
نيز

==مجيد اميد===سیدنی==
 http://www.gozareshgar.com/10.html?&tx_ttnews[tt_news]=10121&tx_ttnews[backPid]=18&cHash=58d3d36d0dd93abbfcc024e7abe0598e