۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

برای افشین: صادق افروز!


برای افشین

صادق افروز

afshin onsanlo! 

پوسترهای انتخاباتی هنوز،

روی دیوار های خیابان هاست

دولت تدبیر و امید، از راه می رسد؛

تدبیر ؟

تدبیر برای که؟

وامید ؟

امید به چه ؟

کارگران ، غمگین ،

با چهره هایی درهم

وغم سنگین از دست دادن رفیق

روی شانه هایشان ،

جسد کارگری را حمل می کنند

که جدیدترین قربانی نظام خون و وحشت سرمایه است

گناهش ،

فعالیت سندیکایی

و روشن کردن چراغ آگاهی

 

تدبیر برای که ؟ امید به چه ؟

رئیس جمهور جدید

با شعار  اعتدال آمده است

اشتباه نکنید

اعتدال کاری به عدالت ندارد

منظورشان ،

پختن آشی  ست که چاشنی اش،

اصول گرایی و اصلاح طلبی ست

 

زندان ها هنوز

سرشاراز آزادیخواهانند

و شلاق ها و تسمه های کابل

و تخت های شکنجه ی جدید سفارش می شوند

بازجو ها در اوین و رجائی شهر

طبق معمول سر کارشان  حاضر می شوند

 

خلیفه مسلمین،

به زندگی معمولی اش ادامه می دهد ؛

و امام های نماز های جمعه،  شداد و غلاظ

مردم را تهدید می کنند

 

شادی و رقص  هنوز،

مصداق بارز فحشاست.

 

کارگران ،

غمگین و اخم آلود

جسد کارگری را روی شانه هایشان حمل می کنند

که نه در زندان ،

که  در  قتلگاه رجائی شهر کرج ،

از بین رفته است

زندان رجائی شهر،

بازهم ،

قربانی گرفته است

23 جون 2013

۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

محمد: محمود درويش!

محمد

محمود درويش

[ ۳۰ سپتامبر ۲۰۰۰ پسربچه ای فلسطينی ۱۳ ساله، به نام محمد الدره که همراه پدرش به خريد می رفت، جلوی مستعمرهء اسرائيلی نتزاريم در نوار غزه هدف گلوله ی سربازی اسرائيلی قرار گرفت و کشته شد. عکسی که عکاس تلويزيون فرانسه گرفته و اين صحنهء فجيع را نشان می داد وجدان بسياری از مردم جهان را بيدار کرد و آنان را متوجه مظلوميت مردم فلسطين نمود که «آن ها هم حق دارند حقوقی داشته باشند». و با تشکر از شهرام قنبری که اين ترجمه را ويراستاری کرد.]

محمود درويش
 محمد
چون پرنده ای ترسان
از جهنم آسمان
به دامان پدر پناه می برد:
بابا، نگذار به بالا پر کشم
بالکم تاب باد ندارد
و روشنايی سياه است.
***
محمد،
می خواهد به خانه بازگردد،
بی دوچرخه
يا پيراهنی نو
می خواهد به سوی نيمکت مدرسه
به سوی دفتر املاء و انشاء
روانه شود:
مرا به خانه ببر، بابا
تا درسهايم را حاضر کنم
و عمرم را روزاروز
سپری کنم
بر ساحل دريا،
زير سايهء نخل ها
و نه چيزی بيش از اين،
نه چيزی بيش از اين.
***
محمد،
با سپاهی رويارو ست،
بر کف اش نه سنگی ست،
نه پاره های ستارگان،
ديده به ديوار نگشود
تا روی آن بنويسد:
«آزادی ام هرگز نخواهد مرد».
چرا که از اين پس اش
آزادی در کار نيست
تا از آن به دفاع برخيزد
و کبوتر پابلو پيکاسو را
افقی در چشم انداز نيست.
و او همچنان زاده می شود
زاده می شود
در نامی که لعنت نام را
با خود می کشد.
چندين و تا کی
از خود زاده خواهد شد
کودکی که وطن
و وعدهء ديدار با کودکی
کم دارد؟
چون آرزويی ش
بر خاطر گذرد
کجايش آرزو کند...
آنجا که وطن
جراحت است
و معبد؟
***
محمد،
می بيند که مرگش
به ناگزير در می رسد،
اما به ياد می آورد
که بر صفحهء تلويزيون
ببر نيرومندی را
به چشم ديده است
که آهوبچهء شيرخواره ای
به دام انداخته
و چون به او نزديک می شود،
بوی شير به مشام اش می رسد
پس رهايش می کند
بوی شير، گويی
وحش بيابان را رام می کند.
پس نجات خواهم يافت
ــ کودک می گريد
و با خويش زمزمه می کند:
جانم را، مادرم
در صندوق خانه نهان کرده است.
نجات خواهم يافت
و شهادت خواهم داد.
***
محمد
بی نوا فرشته ای ست،
در دوگامیِ
سلاح صيادِ خونسردش.
چند لحظه ای ست که
دوربين حرکات کودک را
زير نظر دارد
سيمايش
که با سايه اش يکی شده
چون نيمروز روشن است
دلک اش
چون سيب
روشن است
و ده انگشت دستانش
چون شمع
روشن است
و شبنم روی شلوارش
روشن.
کاش صيادش
لحظه ای در اين کار
انديشه می کرد و
با خود می گفت:
رهايش می کنم
تا روزی که بتواند
فلسطين اش را
بی غلط
هجی کند
اکنون رهايش می کنم
به مسؤوليت خويش
و فردا
چون سرکشی کرد
خواهمش کشت!
***
محمد
مسيح خردسالی ست
که می خوابد و رؤيايش را پی می گيرد
در قلب شمايلی
ساخته از مس
از شاخهء زيتون
و از روح ملتی
که دمادم نو می شود.
***
محمد،
خونی ست افزون تر
از آنچه رسولان
بدان نيازمندند
برای اهدافشان،
پس، به فراز،
به آسمان
بر شو،
محمد!

۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

کانفورمیست٬ ترانه حال روز خيلی‌ از سياسيون!

کانفورمیست
negahdar,farrokh,london 2013 election for iran

ترانه حال روز خيلی‌ از سياسيون

آیا مهلک بودن این سرنوشت را می دانی؟

این چنین شرم آور بودن را؟

"مرعوب" از طرد شدن، "وحشت زده" از حذف شدن،
آشفته از چشیدن طعم تلخ اقلّیت بودن،
دشواری وانهادن منفعتی حقیر را؟
بله می دانی! و از این روست که سازش می کنی و به هر سمتی می چرخی
مانند آن خروسک بادنما،
کانفورمیست عزیز! این ترانه تقدیم به توست...

ترانه: جیورجیو گابر
اجرا: جیورجیو گابر و آدریانو سلنتانو
Giorgio Gaber - IL Conformista

 

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

جواب خصم خونخوار!: حسن جداری!

 جواب خصم خونخوار!

iran dar zendaan!

حسن جداری

چه بیداد و چه آزار است اینجا!

چه سرکوب و چه کشتاراست اینجا!

چه گلها میشود هر لحظه،پرپر

چه سرها،برسر داراست اینجا!

چه استبداد و چه وحشیگریها

چه دژخیمانه، رفتاراست اینجا!

چه استثماروچه دزدیٌ و تاراج

بهر سو، دزد بازار است اینجا

یکی، محتاج نان خالی شب

یکی را،زر به خروار است اینجا

حجاب و سنگسار و زن ستیزی

نشانی از شب تا ر است اینجا

زحد، بگذشته آزار و تعدٌی

فشار و ظلم بسیار است اینجا

درون دخمه های سرد زندان

بسا آزاده، احرار است اینجا

چه انسانهای بی باک و دلیری

که در بند و گرفتار است اینجا!

حکومت، در کف اوباش و الواط

جهان، بر کام اشرار است اینجا

ستمگر حاکمان، در راس قدرت

حکومت، سخت غدٌار است اینجا

وکیلان و وزیران، جمله کلاش

رذالت، مصدر کار است اینجا

نشسته ، بر سریر حکمرانی

فقیهی، زشت کردار است اینجا

ز شیخ و واعظ و ملای بد کار

عموم خلق، بیزار است اینجا

مصمم، پرتوان، خلق مبارز

علیه دشمن هار است اینجا

زیک سو، لشگر جهل و چپاول

زیک سو، لشگر کار است اینجا

زبونی، سرنگونی،مرگ حتمی

عدو را، آخر کار است اینجا

تلاش و جانفشانی در ره خلق

اگرچه سخت دشوار است اینجا

اگرچه پاسخ هر اعتراضی

شکنجه، حبس، یا دار است اینجا

اگرچه راه رزم انقلابی

رهی جانکاه و خونبار است اینجا

رهائی از ستم، تنها و تنها

ز راه رزم و پیکاراست اینجا

قیام و جنبش و پیکار خونین

جواب خصم خونخوار است اینجا!

           بهار ۱۳۹۰

روشنگری

۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

زندان: احمد شاملو!

" احمد شاملو "

آنجا که عشق
غزل نیست
که حماسه ایست،
هر چیز را 

 صورت حال

... باژگونه خواهد بود:

 
Inline image 1

زندان

باغ آزاده مردم است

و شکنجه و تازیانه و زنجیر

نه وهنی به ساحت آدمی

که معیار ارزش های اوست.

کشتار

تقدس و زهد است و

مرگ

زندگی ست.

و آن که چوبه ی دار را بیالاید

با مرگی شایسته ی پاکان

به جاودانگان

پیوسته است.

آنجا که عشق

غزل نه

حماسه است

هر چیز را

صورت حال

باژگونه خواهد بود:

رسوائی

شهامت است و

سکوت و تحمل

ناتوانی.

از شهری سخن می گویم که در آن ، شهر خدائید !

دیری با من سخن به درشتی گفتید،

خود آیا به دو حرف تابتان هست !

تابتان هست ؟

" احمد شاملو "

۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

گذر از ظلمت: رضا بی شتاب!

گذر از ظلمت

rezabishetab

رضا بی شتاب

از هیبتِ دریا چون، ترسیدی وُ واگشته

بیهوده مگو دریا، آه ای شنِ سرگشته

تفسیده به ساحل را، کِی لذتِ موج آید

در راهِ رهایی باش، تا عِزّتِ اوج آید

آن قصه که خواب آرد، در گوشِ صدف گویی

بیهوده بِهِل یارا، باید ز هدف گویی

گر گمشده می جویی، دریایِ درون دریاب

خیزابۀ رخشان شو، از خویش برون می تاب

مُرداب نباید بود، محصورِ فرو خفتن

برخاستن از ذِلت، دریا شدن وُ رفتن

گر حلقۀ زنجیری، زنجیر به جان داری

تا طالبِ پروازی، از خویش نشان داری

انسان شدن آسان ست، گر کِذب رها سازی

از قامتِ هُشیاری، این گول جدا سازی

خاموش نباید بود، باید گذر از ظلمت

رهزن به کمینِ تو، گسترده به ره نکبت

چون مور وُ ملخ آید، در دام فرو گیرد

هنگامِ گرفتاری، زاری چه در او گیرد!

دزدانِ فرومایه، از خانه بتارانید

این هرزه علف ها را، از ریشه بسوزانید

تا دانه شود باغی، از همتِ جانان ست

گر باغ به رقص آید، از شوکتِ باران ست

از قطره به هر قطره، پیوسته وُ پاینده

پیوسته چو گِرد آید، دریای خروشنده

چون رسمِ تلاطم باش، دریا دل وُ دُرنایی

توفان شو وُ عصیان جو، ای جلوۀ دانایی

تن دادن وُ پِذرُفتن، در پَستی وُ بی دردی

از شِحنه هراسیدن، فرسودن ازین سردی

ای آتشِ تابنده، برخیز وُ فروزان شو

درهای قفس بشکن، شوری شو وُ تابان شو

این جان به چه کار آید، گر بر نکِشد فریاد

ای رونقِ آزادی، با شعله تویی همزاد

آهنگِ رهایی را، با شعرِ شرر برخوان

همبستۀ پیمان شو، در هم شکن این زندان

۲۰۱۳ / ۶ / ۵


۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

دریافتی:
 رسول بداقی، معلم محبوس در زندان اوین، شعری سروده است. متن این شعر به همراه ویدئویی که شاملِ صدایِ این زندانی ست و در اختیار ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر قرار گرفته است را در زیر مشاهده می‌کنید:
rasoul-bodaghi2

برخیز!

هموطن برخیز!

به یاد نداهایِ مانده در انتهایِ کوچه

به امیدِ بازگشتِ پدران و مادران و خواهران و برادرانِ زندانی

به یادِ آنان که در سیاهچال‌هایِ رژیم با دستبندهای آهنین به سقفِ زندان‌ها آویزانند

آنجا که تو ندیده‌ای و نشنیده‌ای

هموطن برخیز!

به یادِ ناله‌های جوانانِ هم‌وطنت در زیرِ شکنجه‌های مامورانِ بی عاطفه؛

آنگاه که پوستِ تن به شلاق می‌چسبد

سوگند به آهِ بی‌گناهانِ محکوم در میانِ دیوارهایِ تنگ و بلندِ زندان‌های فریب کاران

سوگند به نگاه‌های حسرت آمیزِ بی‌نوایانِ وطنت برخیز

سوگند به رنگِ زردِ کودکانِ بی‌سرپرست

به چشم‌هایِ اشک آلودِ مادران سوگند، برخیز

به بغض‌های فروخورده‌ی پدران

به نگاه‌هایِ دردمندِ نیازمندانِ وطنت برخیز

سوگند به دل‌های اندوه بار و دست‌هایِ تاول زده‌ی کارگران در پشتِ کوهستانِ رنج‌های بی حاصل

به دست‌هایِ کوتاه و چهره‌های شرمگینِ نیازمندانِ از یاد رفته در حسرتِ یک زندگیِ بی دغدغه

به ناله‌های فراموش شده در میان هیاهویِ قدرت و ثروت و آقاییِ سیاستمدارانِ رند و زبان‌باز و ناپرهیزکار

و چشمان هیزِ سردمدارانِ خودکامه برخیز

این فریب به اعتماد است

این نیرنگ به برادران است

این دروغ به راستگویان است

این زنجیر به دست و پایِ بی گناهان است

این جنایت بر درستکاران است

این دزد خانگی است

این تشنگی کنارِ چشمه‌ای گوارا است

این گرسنگی کنارِ سفره‌ی نان است

برخیز که این ریا بر پرهیزکاران است

هموطن چشم به راهِ بیگانه نباش

برخیز که اینار فرهنگ و تمدن و شرف و انسانیت و هویت و غیرتِ تاریخی‌ات زیرِ چکمه‌های نرمِ دروغ و ریا و نیرنگ و خودنمایی و خودکامگی و دزدی و غارت لگدمال است

مبادا ملتی که جامه‌ی ستم کشی بر پیکرِ اندیشه‌ی خویش بپوشاند و زیرِ بارِ ستمگران شانه خم کند

هم‌وطن برخیز که سیلابِ فقر و تنگدستی و ترس و تابوی برخاسته از مترسک‌هایِ منطق و قدرت و سیاست و دین از دیوارِ خانه‌ات، از پنجره‌ی همسایه‌ات به سویِ بسترِ آرامِ فرهنگ و تمدن و هویت و ارزش‌های انسانی‌ات یورش آورده است

و می‌رود تا هستی‌ات، اندیشه‌ات، باورت، آروزهایت و هیثیتِ نیاکانت را هم‌چون زندگی‌ات با افسانه‌های فراموش شده در لابه‌لای سنگواره‌هایِ گمشده‌ی تاریخ پیوند زند

هم‌وطن برخیز که اهریمنان بر دلِ پاکِ کودکانت نقشِ ناپاکی زدند

هم‌وطن برخیز که اینجا سرزمینِ بی عاران نیست

دیارِ ستم‌کاران نیست

اینجا نه سرزمینِ بیداد انِ بیداد است

هم‌وطن برخیز که هنگامِ فریاد است

https://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=MeMTX9h4rZs
خبرگزاری هرانا

۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

جنگ بی پایان٬ به فارسی و انگلیسی: مجید نفیسی!

جنگ بی پایان

nafisi,majid

مجید نفیسی
می آید
با گام های سنگین
انگار در صف پیاده نظام است
یا خود سرداری ست در جبهه
که از سنگرها دیدن می کند.
درب هر انباره را می گشاید
و با چوب تعلیمی اش
کیسه های زباله را بالا می برد
و با دست دیگرش
غنیمت های جنگی را برمی گیرد:
شاید این شیشه ی شراب
پیاله دار زوجی مهربان بوده
و این جعبه ی خوشبوی پیتزا
مهماندار خانواده ای کوچک
یا این صفحه ی شکسته ی موریسون*
یکریز می خوانده:
"روی آبراهه ای در ونیس."
می آید
نه با کوله ای بر پشت
یا ستاره ای سردوش
از جنگی که هرگز پایان نمی گیرد
در کوچه ها و پس کوچه ها
میان بی خانه ها
و خانه های خوشبخت.
6 ژانویه 2005
*-

Jim Morrison
 1971-1943 آوازخوان و شاعر کولی مأب گروه "درها" که مدتی در ونیس زندگی می کرد. بندی
از شعر او از شهرداری ونیس بر دیواری در بردواک حک شده است.




The Endless War

 By Majid Naficy



Here he comes

With heavy footsteps

As if he is in an army parade

Or a commander in a battlefield

Visiting the barricades.

He opens the lid of every barrel

And lifts every garbage bag

With his long staff,

And picks up the war spoils

With his other hand:

Perhaps this bottle of wine

Had served a young couple,

Or this fragrant box of pizza

Brought a small family together,

Or this Morrison's broken disk

Sung incessantly:

"On a Venice canal".

Here he comes

Wearing no backpack

Or star on his shoulderboard

From an endless war

Fought in the back-alleys

Between the homeless and happy homes.



January 6, 2005

Please like me at
http://www.iroon.com/irtn/blog/1832/

"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

لاله های سرخ!: حسن جداری!

لاله های سرخ!

حسن جداری

این منظومه، در بهار سال ۱۳۵۴، به یاد نه تن از انقلابیون جان برکف که در راه آرمانهای توده های محروم و زحمتکش، به وحشیانه ترین وجهی در روز ۲۹ فروردین همان سال در تپه های اوین،  توسط رژیم شاه، اعدام گردیدند، ساخته شده است. هفت تن از این مبارزین، متعلق به یک گروه کمونیستی معروف به “گروه جزنی” بودند به اسامی بیژن جزنی، حسن ضیاء ظریفی،مشعوف کلانتری،عزیز سرمدی،احمد افشار، محمد چوپانزاده وعباس سورکی و دو تن دیگر،کاظم ذوالانوار وخوشدل، به سازمان مجاهدین خلق ایران، تعلق داشتند.

jazi,ziazarifi va 7 martyrs1350

 

            لاله های سرخ !

laleh

 نوبهاران بود و در هرگوشه صحرا

لاله های سرخ می روئید بس زیبا!

نوبهاران بود و گلشن رنگ دیگر داشت

جامه های سرخ، در بر داشت

نو بهاران بود و با امید بس سرشار

مردمی آزاده و بیدار

کاوه ها، در بین شان، بسیار

جملگی از جور و از بیداد ضحاک زمان، بیزار

گرم پیکار و نبردی سهمگین با ارتجاع بودند

در نبرد خویش با دشمن، سلحشور و شجاع بودند

تا بساط ظلم را یکسر، فرو ریزند

سلطه ضحاک ظالم را براندازند

خلق را سازند از یوغ ستم، آزاد

     ++++++

نوبهاران بود و در اعماق زندان های دهشتناک

در درون دخمه های تار

ای بسا شیران که در زنجیرها بودند

قهرمانان دلیر خلق ما بودند

جملگی با درد مردم،آشنا بودند

با وجود سال ها در دخمه های تیره، جان کندن

بدترین رنج ها و بدترین، اشکنجه ها دیدن

همچنان روحیه شان، بسیارعالی بود

رزمشان در گوشه های سرد زندان ها، تداوم داشت

عزم شان چون کوه بود و صخره صحرا

وندرآن، افسون دشمن را نه تاثیری!

         +++++

شاه، کز زندانیانی این چنین سرسخت

 رزمجویانی چنین آزاده و بیدار

سخت، وحشت داشت

تا نهیب پر خروش  شرزه شیران را کند خاموش

همچنان ضحاک خونخواری

 که از خون جوانان می شود سیراب

 نه تن از زندانیان را، حکم کشتن داد

             +++++

وز پس امضای این فرمان خون آلود ضحاکی

در بهارانی که گلگون لاله ها از خاک می روئید

نه تن از آزاده انسانهای بی باک و مقاوم را

دیوخو جلاد ها، کشتند

خون پاک نه تن از قربانیان راه آزادی

 بر زمین دشت، جاری گشت!

      +++++

نوبهاران بود و صحرا رنگ دیگر داشت

 لاله های سرخ در بر داشت

لاله ها از خون فرزندان ایران بود

خون نه تن، رزمجویان بود

اینک اندر دشت های خرم میهن

هر بهارانی که گلگون لاله ها از خاک می رویند

خاطر آن نه  شهید خلق را تجدید می سازند

لاله ها گوئی که خون آن شهیدانند

خون نه تن رزمجویانند.

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

شولای غیبی٬ به فارسی و انگلیسی: مجید نفیسی!

شولای غیبی


nafisi,majid
مجید نفیسی

به سوی دریا که می دویدم

او را دیدم

در آخرین پاگرد پلکان خفته بود

و گاری زنگ زده ای او را از جهان جدا می کرد.

مرد بود؟ زن بود؟

یا آدمکی از پوشال؟

کلاه سیاهی بر سر داشت

و پالتوی گشادی بر تن

خوابیده در زیر پتوی سفیدی که مرا

به یاد برادرزاده ی کوچکم می انداخت

همیشه آن را به دندان می گرفت

و گاهی چون شولایی غیبی به دور خود می پیچید.

کی خانه اش را رها کرد؟

آیا آن شب باران می آمد؟

آیا کسی تا دم در او را همراهی کرد

یا خود به تنهایی در را گشود؟

آیا در را با فریادی برهم زد

یا به آرامی بیرون خزید؟

می رفت تا جهان تازه ای بیابد

یا می خواست برای همیشه آن را واگذارد؟

چرا سنگر خانه را رها کرد

تا در پس این چارچرخه کمین کند؟

در بازگشت، او را ندیدم

شاید شولای غیبی اش را پوشیده بود.

9 مه 1996




The Magic Cape


By Majid Naficy



Running toward the beach

I saw her on the stairs

lying at the last landing

And a rusty cart separated her from the world.

I asked myself: "Is it a woman? ... Is it a man?

Or a puppet full of straw?"

She wore a black hat

And a large winter coat

Covered with a white blanket

Like that of my little niece.

She always sucked it through her teeth

And sometimes put it on

Like a magic cape.



When did she leave her house?

Was it raining that night?

Did someone walk her to the door

Or was she alone?

Did she bang the door with a shout

Or creep out of it slowly?

Did she go to find a new world

Or want to give up forever?

Why did she leave her castle

To barricade behind this cart?



When I returned

I did not see her.

Perhaps she was wearing

Her magic cape.

May 8, 1996

Please like me at:

http://www.iroon.com/irtn/blog/1793/

"And yet it does turn!" Galileo Galilei (1564-1642)

۱۳۹۲ خرداد ۱۳, دوشنبه

بهار خاطره ها!: حسن جداری!

بهار خاطره ها!

حسن جداری

این سروده، پنجاه سال پیش، در بهار سال ۱۳۴۲، ساخته شده است.

iran map,rose

میرسد نوبهار ودر دل من

می شکوفد بهارخاطره ها

میدهد بر وجود من مستی

عطرگلهای وحشی صحرا

          ++++

با بهاری که میرسد از راه

خاطرات گذشته، هم سفرند

روزهای گذشته از نظرم

همچو باد بهار، میگذرند

        ++++

یادم  آید که مادر پیرم

حسرت بازدیدنم، دارد

یادم آید که آن فرشته مهر

فکراز ره رسیدنم دارد

      ++++

یادم آید که دوستان قدیم

که همه،خوب ومهربان بودند

همرهانی که سال ها بامن

 یاروهم رزم وهم زبان بودند

          ++++

هر کجا جمع و محفلی باشد

سخن یار رفته، باز آرند

تا که دل گرم شور عشق کنند

دل به یاد گذشته، بگمارند

       ++++

یادم آید که زندگانی من

عشق وآشوب وشوق وشوری داشت

در جهان دلم، فروغی بود

سینه ام، آفتاب و نوری داشت

      ++++

یادم آید که رنج کارگران

سال ها، چاشنی شعرم بود

اشگ سوزان کودکان یتیم

قدرت شاعری من، بفزود

      ++++

چون پدیدار گشت نهضت نفت

همت توده ها، هویدا شد

در بهاری پراز لطافت وحسن

غنچه  شعر من، شکوفا شد

       ++++

یادم آید که همچو شبنم صبح

شعر من پاکی و لطافت داشت

جلوه های لطیف احساسم

 دلربائی و شور و حالت داشت

       ++++

شعرها ساختم همه پر شور

جملگی در ثنای آزادی

نغمه هائی علیه استعمار

دشمن دیر پای آزادی

    ++++

یادم آید که آتشین شعری

ساختم از برای کارگران

 گفتم این جان چه ارزشی دارد

که شود خاک پای کارگران!

     ++++

سرنگون شد حکومت ملی

چون به دست اراذل و اوباش

حکمفرمای خاک ایران، شد

فرقه دزد و خائن و کلاش

      ++++

روز روشن به شب، مبدل گشت

حال آزادگان، پریشان شد

آنکه را عشق توده در سر بود

منزلش گوشه های زندان شد!

      ++++

بعد از آن کودتای ننگ آور

زیستم ماه ها به پنهانی

خاطر از رنج توده، آزرده

دل پر از غصه و پریشانی

       ++++

 یادم آید که ارتجاع پلید

حمله یک شب، به آشیانم کرد

دفتر شعر من، زمن  به ربود

از غم و غصه، نیمه جانم کرد

       ++++

آخرین روزهای آذر ماه

شهر تبریز، سرد و یخ بندان

یادم آید به جرم آزادی

اوفتادم به گوشه زندان

        ++++

قصه ها دارم از گذشته بسی

که همه، تلخ یا که شیرین است

لیک در چشم عقل من، تنها

یادی ازروزهای دیرین است

         ++++

من چه میخواهم از گذشته دور؟

که به جزنقش خواب ورویا، نیست

شمع  خاموش  خاطرات کهن

روشنی بخش بزم دل ها نیست!

          ++++

حالیا در جهان من، تنها

سردی تلخ و وحشت انگیزاست

در وجودم دگر، بهاری نیست

هستی ام در کمند پائیز است!

       ++++

نه انیسی، نه همزبانی هست

نه  کس از درد من، خبردار است

آخر از جان من، چه میخواهد

این سیاهی که در شب تار است

         ++++

مردم از این سیاهی جانکاه

هان که از وحشتم، نجات دهید

ای خدایان شعر و عشق و شراب

باردیگر، مرا حیات دهید!

         بهار سال۱۳۴۲

 برگرفته از سایت روشنگری