۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه
۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه
مجید نفیسی : جای خالی ادی
دریافتی
۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه
نفیس نامه: ده شعر/مجید نفیسی
دریافتی:
نفیس نامه: ده شعر/مجید نفیسی
این ده شعر را هر یک به مناسبتی به پدر و مادر و هشت برادر و خواهرم پیشکش کرده ام. برای نمونه شعر “زاینده رود” را به نفیسه دادم زیرا آن را پس از خواندن نامه ای از او نوشته ام، یا شعر “پوده” را به نسرین، چون همسرش مانند پدرمان زاده ی این دهکده است. آن را “نفیس نامه” نامیدم زیرا در مجموع، چکیده ای از سرگذشت این خانواده را از زاویه ی دید من به دست می دهد: از زیستن در پوده و اصفهان بگیر تا آمدن به تبعید. افسوس که سعید و پدر دیگر در میان زندگان نیستند و از هادی بی خبریم.
دوم دسامبر 2012
1
گوش پوش های سرخ
به یاد پدرم: ابوتراب نفیسی (1386-1293)
گوش پوش های سرخم را دوباره دیدم
در اتوبوس نشسته بودیم
و از مدرسه به خانه می آمدیم
در بیرون باد می آمد
و سر نخل ها تکان می خورد
پوشه اش را باز کرد
و مشق شب اش را نشان داد:
“تری اسکاروز، تو هتس
فور گلاوز، اند وان اییر … وات اور ایت ایز”(1)
پیرمردی سرش را برگرداند
و گفت: “اییرمافز”(2)
باید آنها را رنگ می کرد
و هرگروه را می شمرد
اتوبوس آکنده از حرف بود
و شیشه ها را بخار می پوشاند
پدرم آنها را از آمریکا آورد
نرمِ نرم بودند
سرخ رو و سفیدتو
و سربندی سبز
دو نیمه را به هم پیوند می داد
در اتاق “بُرجی” نشسته بودیم
پدر، پاپاخ قفقازی به سر داشت
و با چشم های گرد کرده
و دو دست بر بناگوش
ادای گرگی را درمی آورد
که در برف دیده بود
صبح های جمعه به کوه صُّفّه می رفتیم
برف همه جا را می پوشاند
و من گوش پوش های سرخم را می بستم
از میان خرسنگ ها می گذشتیم
و در کنار آب خاجیک می نشستیم
پدر سیب زمینی اسلامبولی داشت
و دکتر خلیلی مربای آلبالو
پس از صبحانه پشت به سنگ می نشستیم
و شهر را تماشا می کردیم
پدر تنها سیگار هفته اش را می کشید
و آقای ورزنده دهانش را
با کراوات پهنش پاک می کرد
شب که خوابید
پوشه اش را باز کردم
گوش پوش ها را
سرخ سرخ کرده بود.
ششم ژانویه 1994
از مجموعه “پدر و پسر”
1ـ “سه شال گردن، دو کلاه، چهار دستکش و یک گوش … هرچه اسمش هست.”
2ـ ear-muffs ،گوش پوش
***
2
پتوی سرخ
مجید نفیسی و مادرش
به مادرم بتول اخوت
مادر کنار پنجره ایستاده
و به ریزش برف نگاه می کند.
این اولین زمستانی ست که بی او
در این خانه به سر می برد.
پتوی سرخ را به خود پیچیده
و زانوهایش را به شوفاژ چسبانده.
شاخه ای از درخت خرمالو
زیر برف سر خم کرده است.
آه اگر می شد دستش را دراز کند
و شاخه ی پر برف را تکان دهد.
این اولین برفی ست که بر خاک او می نشیند.
دمپایی هایش هنوز کنار در است
و پاجامه اش گَلِ میخ آویزان.
دیگر عصرها او را برای چای صدا نخواهد کرد
و به حافظ خوانی اش گوش نخواهد داد
و پس از فروکش آفتاب
پشت سرش به نماز نخواهد ایستاد.
ایکاش امشب او را به خواب می دید.
13 ژانویه 2008
***
3
زاینده رود
به نفیسه
انگشت بزن! انگشت بزن!
هر آنچه خورده ای پس خواهی داد:
تلخ ها، ترش ها و شورها
پسابه های رود، لجن و لای
دروغ ها و سرنیزه ها
آه چه میگویم من
ایستاده در غرفه ی تاریک پل
پشت به دیواره ی سنگی
گاه بیدار و گاه خواب
تا چشم کار می کند
آب است، آب
برفابه ی قله های بلند
های و هوی بزها
مشک های پر باد
کِل کِل زنها
و نقاره ی توشمال
ضرب چوبدستی ها و رقص چوخا
برفی که از پستان زردکوه دوشیده می شود
از نیای مادری
از قبیله ی پدری
از قوم باستانی
از غم ها و شادی های مشترک
از چرخیدن بر کوه ها
و درآمیختن با دره ها
از غم غربت لربچه ای وامانده از کاروان
از تیر دردی که پستان زائو را
به شیر می نشاند
تا دشتهای تشنه
تا بوی خوش شالی
تا بوی گس بید
تا بوی جوانه ی چنار
تا تبریزی ها
تا کبوده ها
تا درختان گونجانی
سیبری ها و سیب ها
تا لاله ی سرنگون فریدن
تا بادام شیرین سامان
تا شالی سبز لنجان
تا نگین سرخ آتشگاه
تا چشم باز ماربین
با کارگر لر
با میراب ریز
با بوجار کله
با باغدار سده
با چوبدار دنبه
سوار بر بستنه ی الوار
ترا دق الباب می کنم
ای شهر کهن!
تا در رگهای تو به گردش درآیم
تا جوزدان، تا نیاسرم
تا سرلت، تا رکنی، تا تلواسگان
تا زنگ دوچرخه، تا بوق کارخانه
تا تاق تاق مس
تا عطر زعفران
تا بوی گلاب
تا میدان نقش جهان
تا چوبه های دار
تا چشم های ملتهب
تا تن های آویزان
تا کوچه های تنگ
تا دیوارهای بلند
تا درهای بسته
تا چادر، تا زندان
تا تابوت، تا پولاد
تا رخوت
تا رسوب آب
تا خمیازه ی رود
در دشتِ دشتی
در ریگزار ورزنه
در باتلاق گاوخانی.
چرا تو را زنده رود نامیدند؟
مگر به مرداب نمی ریزی؟
بگذار تو را از نو بزایم
در قله های کودکی
در چشمه سار بی مرگی
و تو را تکرار کنم
تا کوهپایه های سبز
تا دشتهای روشن
تا کارون همزاد
تا خلیج باز
تا اقیانوس گرم
تا هوای آزاد
نه به ریگزار
نه به مرداب
نه به …
انگشت بزن! انگشت بزن!
هرآنچه خورده ای پس خواهی داد:
تلخ ها، ترش ها و شورها
پسابه های رود، لجن و لای
دروغ ها و سرنیزه ها
آه چه می گویم من
آیا با این بطری خالی
به مرداب گاوخانی خواهم ریخت!
یا از غرفه ی تاریک این پل
به بیشه های ماربین
به شالیزارهای لنجان
به باغ های سامان
به دشتهای داران
به کوهرنگ
به زردکوه
بازخواهم گشت
تا به دریاهای آزاد بپیوندم؟
اول دسامبر 1987
***
4
کیخسرو در کنار دریا
به حمید
می بینم که دریا مرا به آرامش می خوانَد
اما در من هر چیز به شکل توفان درآمده است.
در این روز آفتابی، کولاک برف را می بینم
و جاپاهای محو شده ی کیخسرو را
هنگامی که در کلاغ خوانِ آن عصر جمعه
پیش از آغاز جشن پایان سال
تک و تنها بر زمین می خزید
و در حیاط فرش شده ی کودکستان پرتو
از سوزِ جدایی قیّـه می کشید
تا آنکه رستم و گیو ظاهر شدند
و آقای پازوکی ویلن را از جعبه ی سیاهش درآورد
و خانم پازوکی بر سر او تاجی کاغذی گذاشت
و او را به صحنه فرستاد
و به هیاهوی جمعیت سپرد
که در برابر چشمان نزدیک بینش
چون آسمانی ابری می نمود.
اکنون به آن کودک چگونه بگویم
که او آن شب سرنوشت خود را چنین رقم زد
و پا در جاپاهای کیخسرو نهاد؟
در موج، سایه ی درهم خود را می بینم
و در ابر، جسم دود شده ام را.
به نقش پای این مرغ دریایی بر شن نگاه می کنم
که پس از هر چند قدم که برمی دارد
سربرمی گرداند و به جای خالی جفت خود می نگرد.
آیا در من توان تفسیر جهان به جا مانده است؟
آه ای شاه زنده!
ترا به جامِ جَم ات سوگند
به من بگو که معنای این همه چیست؟
چرا آن شب بر تخت کیخسرو نشستم
و آن تاج کاغذی را بر سر نهادم؟
چرا به رستم دل بستم
و از گیو یاری جستم؟
در من توانِ دیدن از میان رفته است
و بر هرچه می نگرم
جز شکل گمشده ای از خود نمی بینم.*
اول ژانویه 1996
* به گفته ی فردوسی در شاهنامه، کیخسرو دارنده ی جام جم پس از کشتن پدربزرگ مادری اش، افراسیاب، و کامیابی در خونخواهی پدرش سیاوش، از جهان سیر شده، پادشاهی را به لهراسب وامی گذارد. او پس از تن شستن در چشمه ای، در تاریکی ناپدید می شود. همان طور که پیش بینی کرده، فردای آن روز همراهان او در کولاک برفی که آن محل را فرامی گیرد از میان می روند. در شبی که من نقش کیخسرو را در کودکستان بازی می کردم، برادرم حمید در میان تماشاگران بود. او عکس مرا گرفت و به خانه ام برگرداند.
***
5
می روم که آب بیاورم
به ناهید
می روم که آب بیاورم
با دبّـه ای در یک دست
و سکه ای در دست دیگر.
در کنار دیوار بلند پی لِس* می ایستم
پشت به پارکینگ خالی ماشین ها.
سکه را در دستگاهِ آب می اندازم
و دبّـه را با لبِ لوله، تراز می کنم.
به زمزمه ی آب دل می بندم
و آوای گنجشک ها
که از لابلای شاخه ها می خوانند
و دخترانی با جامه های خوشرنگ
که در کنار هم نشسته اند
و کوزه های سفالین را
از آب خنک چشمه پر می کنند.
آیا در آنجا نبود که برای نخستین بار
آناهیتای خود را شناختم
که بالابلند و خرامان
از سراشیب راهِ چشمه پایین می آمد
و با دیدن من
مژگان بلندش را پایین انداخت؟
دستگاه آب به من نگاه می کند
دبّـه را برمی دارم
و از کنار پارکینگ خالی ماشین ها
خود را به خانه می رسانم.
آیا بانوی آب ها در را به روی من باز خواهد کرد؟
15 اکتبر 1998
* payless نام یک فروشگاه بزرگ در لس آنجلس
***
6
پوده
به نسرین
به کجا می روی ای چرخ
سرنهاده به شیبی بی برگشت؟
این راه به پوده نمی رود.1
درنگ کن، برگرد
به سوی تخت سمنبر
جایی که حیدربیگ
به دام عشق افتاد.2
نرسیده به لاشُتُر
کنار کوه کلاه قاضی می نشینیم
تا ناشتایی کنیم
روبروی گل های نی
و بستر خشک رود.
آنجا بود که یک روز
خرگوش مرده ای یافتیم
چالش کردیم و من
اولین مرثیه ام را سرودم.
نزدیک کاروانسرای مهیار
به دست راست می پیچیم
کنار مکینه ی پر آب.
آویزه های نمک تُرکی در باد
بر سینه ی موتور آب تاب می خورند
برای دفع چشم زخم رهگذران
از اندام بی نقص آب
در کرت خربزه های کریمخانی.
در کُنبوان، مردان به ده بازگشته اند
برای روز عاشورا.
اسب سواری روی مردم کاه می پاشد
و شمر چکمه های خود را از پا درمی آورد
اما دختران سینه زن و پسران زنجیرزن
از دیدن یکدیگر سیر نمی شوند.
از کنار گنبد شاه زید می گذریم
و برای قاب بازان دست تکان می دهیم.
سوگواران کاچی هم می زنند
و به پرده خوان گوش می دهند.
اگر اشتباه نکنم
اول به محله ی بازار می رسیم
با سنگابه ی شکسته ی بوداق
و خانه ی خالی دخترعمو
که شب های برفی به دیدن زائو می رفت
و از گرگ های گرسنه باکی نداشت.
آنک خانه ی کریم و فاطمه!
آنک زیبایی و مهربانی!
با پاره سنگی به در می کوبیم
خانه هنوز هم از غوغای بچه خالی ست
“آخه کریم یک بار در کوه های کام فیروز
از یوزپلنگی ترسیده
و نطفه ی خود را از دست داده.”
آیا فاطمه ی بلندبالا
به خانه ی همسایه سرک خواهد کشید
و از سر چینه صدا خواهد زد:”هووی ننه طوطی!
امشب هَندو خانه ی کیست؟”3
تابادیه ای شیر به وام بگیرد
و شیربرنجی سر بار بگذارد.
طوطی روی زمین نشسته
میان زنان گیوه چین
رو به آفتاب و پشت به دیوار
تند تند گیوه می چیند
تخت آجیده، ملکی کار
و همراه با زنان دیگر
ترانه ی “رگه شمار” می خواند.
آیا کریم با فانوسی به کوچه خواهد آمد
تا خانه ی حسن به شب نشینی برویم؟
او سینی شبچره را روی کرسی می گذارد
و اولین چای را برای کریم می ریزد
که به آئین گله داران
داستان ها در سینه دارد.
ما مویز و هسته تلخ می خوریم
و به سرگذشت حسینا و دلارام گوش می دهیم
که برای گفت وگو با یکدیگر
به زبان شعر سخن می گویند.
بامداد به باغ انگور بابا می رویم
برای خوردن نان سرشیر در ایوان
و تماشای چوب بازی کریم و حسن
در زمین خالی چوم کِشی.
آنجا بود که روی خرمنکوب نشستیم
و چند بار گرد خرمن گشتیم
همراه با عبدالرحیم بوجار
که ترانه ی “قاطر خسته” را می خواند
و از زیبایی دم و یال او می گفت.
نیمروز در مزرعه ی حسن آباد
کنار آبگیر می نشینیم
سرمست از بوی گل های محمدی
و در شگفت از کامجویی خرهای همجنس
از کتری دودزده
چای از پس چای می ریزیم
و از بنیادِ پوده می پرسیم
و می شنویم که پوده
“تا بوده، بوده.”
آیا کاریز هنوز هم یک کَله آب دارد
و ریزه ماهی ها در سایه سارش تاب می خورند؟
آیا میراب هنوز در دل شب هوی می کشد
و با پر شدن هر پنگانِ آب
دانه ای ریگ کنار می گذارد؟
در آنجا با پیاله ی دست آب می نوشیم
و به پلاتروی درازگوش نگاه می کنیم4
که به آن سوی جوی گردن کشیده
تا گل کوچکی را ببوید.
آیا نقش پنجه ی پسر ابراهیم
هنوز هم روی گِل پیداست؟
او می دانست که تا شش ماه دیگر
از بیماری قلب خواهد مُرد
و با این همه گِرد تنها درخت خانه
چینه ای گِلی می کشید
تا بُز ، جوانه های آن را نخورد.
و حسین چه زود به خاک افتاد
کوشید از پشت میله ها
ماه را در آغوش بگیرد.
در بازگشت
چرخ ها را روی باربند می گذاریم
و کنار پنجره می نشینیم.
راه از ده کَهه می گذرد
بوی نان تازه می آید
بوی خشخاش، پاکلاغی، کنجد.
سنجدهای کنار رود چه تنهایند
سالهاست که هیچ دستی به شاخه هاشان
دستمالی نبسته است.
تیرهای تلگراف چه افتاده اند.
یک بار در زمستان
رعیتی تیری را شکست
برای هیمه ی آتشدان
و یوسف خان او را واداشت
که سطلی سرگین بخورد
و خان خود یک تابستان
سر جالیز لُنگ بست
و آنقدر خربزه خورد
تا از نفس افتاد.
اِشکَفتِ شاه عبدالله از دور پیداست
شاید “شاه زنده” از آنجا ناپدید شد
و یاران خود را در کولاک تنها گذاشت. 5
سرانجام به گردنه می رسیم
جایی که نیای من ابوتراب
هنگام کوچ خود از کرمان
از سنگلاخ آن گذشت
تا به آبادی پوده رسید.
مسافران خاموشند
هیبت کوه ما را گرفته
و در تاریک روشنای پسین
هر خرسنگی به دیوی می مانَد.
4 نوامبر 2003
پانویس ها:
1ـ پوده دهکده ی زادگاه پدرم در سه فرسنگی شهرضا، اصفهان.
2ـ تخت سمنبر اتراقگاهی است بر سر راه اصفهان به شهررضا که داستان عشق سمنبر شاهدخت کشمیری و حیدربیک شاهزاده ی صفوی در آنجا شکل می گیرد. ادوارد استاکEdward Stack نویسنده ی کتاب “شش ماه در ایران” داستان این عشق را نزدیک قهوه رُخِ چهارمحال از زبان همراهی می شنود (Six Months in Persia,1882,Vol.2, P54).
3ـ “هندو” یکی از سنت های تعاونی زنان پوده است. هر چند خانوار شیرهای تازه دوشیده از گوسفند و بز خود را روی هم می ریزند و براساس تعداد دام، شیرهای هفت شب هفته را بین خود تقسیم می کنند. بدین ترتیب، آن کس که تنها یک بز دارد و مقدار شیرش ناچیز است، بدون ترس از ترش شدن شیر، می تواند حداقل هفته ای یک شب ماست انداخته و یا کره و روغن بگیرد.
4ـ Platero نام خَرکی است در کتاب “پلاترو و من” نوشته ی خوان رامون خیمه نز،(1958-1881) شاعر اسپانیایی. من اولین کتابم “پاپی سگ من” را در 9 سالگی با الهام از این اثر نوشتم.
5ـ کیخسرو، شاه زنده، پس از کشتن پدربزرگش افراسیاب و کامیابی در خونخواهی پدرش سیاوش، از جهان سیر شده پادشاهی را به لهراسب وامی گذارد. به روایت شاهنامه، او در پایان کار پس از شستشو در چشمه ای، در تاریکی شب ناپدید می شود. فردای آن روز پهلوانانی که علیرغم خواست او تا آنجا همراهی اش کرده اند در کولاک برفی که پس از غیبت کیخسرو آن منطقه را فرا گرفته از میان می روند.
***
7
نامه
به مهدی
دور از هم پیر می شویم
تو آنجا، در زیر درختان انبوهی
که به “راه فلاسفه” می رسد،
با خانه ای که جنگلبان بازیگوش
بر فراز درختی کهن ساخته است،
و غل غل چشمه ی کوچکی که با خود حرف می زند،
و خش خش برگ هایی که زیر پا خرد می شوند
و مهتابی بزرگ شلوس1
جایی که گوته
گوی بزرگ خورشید را تماشا می کرد
و بر ویرانه های کهن می گریست.
من اینجا، در بستر خالی پسرم
در برابر آینه ی بزرگ دیواری
خوابیده ام.
مه پشت پنجره
کاج پیر را پوشانده است.
آه! در این اتاق
هر چیز دوبار دیده می شود.
اگر بار دیگر به شلوس رفتی
به مهتابی بزرگ بیا
و از کنگره ی شرقی به شهر بنگر
آیا از آنجا می توان نکار را دید
که همچنان آرام و یکنواخت می گذرد؟
6 مه 1995
1ـ Schloss ارگی قرون وسطایی در شهر هایدلبرگ آلمان که رود نکار از آنجا دیده می شود و راهی که فیلسوفانی چون نیچه در آن قدم می زدند در بیشه های نزدیک آن قرار دارد.
***
8
سه هدیه
به یاد سعید(1362-1333)
یک روز پدرم ما را صدا کرد
و گفت برایتان سه هدیه دارم:
یک قلب سرخ، یک ساعت شنی
و …….. خدایا
آن دیگری را به یاد نمی آورم.
مهدی قلب را برداشت
دو نیمه ی آن را گشود
و بر تارهای لرزان آن دست کشید.
من ساعت شنی را برداشتم
و همراه با شن های سفید آن
از نیمه ای به نیمه ی دیگر لغزیدم
و از خود پرسیدم:
در سه دقیقه چه می توان کرد؟
و سعید
در ده سالگی به پاریس رفت
تا قلبش را عمل کند
و در 29 سالگی در تهران
تیرباران شد.
او را به یاد می آورم
که لپ هایی گلی داشت
و دست هایی نیرومند.
چهارم مارس 1994
***
9
کاردَک نقاشی
به نوشین
بی تو این برف ها آب می شوند
بی تو این بوته ها سبز می شوند
بی تو این قله ها فتح می شوند
بی تو این کوه، هرچند مُرده نیست
این تو هستی که در من زنده ای.
کاردَک من کجاست؟
باید این نقش را هرکجا برکِشَم
یا که این داغ را از دلم برکَنَم.
برف ها همچنان تازه اند
بوته ها در بُنِ خاک افسرده اند
قله ها در دل ابر خوابیده اند
بی تو این کوه هرگز زنده نیست.
کاردَک من کجاست؟
29 اوت 1986
***
10
برگه ی گمشدگان*
به هادی
نخل پیر، زبان نمی گشاید
و باد بازیگوش
جز خش خش برگ های خشک
رازی ندارد.
در تاریکی شب
صندوق نامه را می گشایم
و به چهره ی مردی خیره می شوم
که یک روز
در خیابان های سرد تهران
پرسه می زد
و امروز
در انتهای آن راهروی باریک
خانه دارد.
29 نوامبر 1994
* برگه ی گمشدگان” برگه ای است زیر عنوان”Have you seen me” (آیا مرا دیده اید) که در آن، عکس و مشخصات افراد گمشده چاپ شده و هرچند وقت یک بار برای مردم آمریکا فرستاده می شود. این شعر به زبان انگلیسی در سال 2001 در لس آنجلس برنده ی جایزه ی “Poetry in the Windows” (شعر در پنجره ها) شد.
۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه
چندین که نفورم : اسماعیل خوئی!
چندین که نفورم
اسماعیل خوئی
ای دینِ شما زری و زوری!
وآیینِ شما کری و کوری!
چندین که نفورم از خداتان،
سنجه نشناسدم نفوری.
زآن شهر، که غاصبینِ آن اید،
مریخ کم آیدم به دوری.
بادا که شوید از زمین دور
بیش از دو هزار سالِ نوری.
پاسخ به شما دهم که:-" با مرگ!"
پرسید اگر ز من:-"چه جوری؟!"
میرید و رهید تا به جاوید
از بی هنری و پر غروری؛
از بهرِ جماع، بی شکیبی،
وز بهرِ لواط، نا صبوری:
تک تک به بهشتِ خود در آیید
با روسپی ای به نامِ"حوری"؛
و چند پسر، به نام"غلمان":
بی تا، به سپیدی و به بوری.
یابید دوباره یکدگر را:
همپالگیانِ جمله فوری.
نوشید شرابِ ناب، هرچند
چون آبِ بهشت در طهوری.
وآن گه که هوس کنید، ویسکی
نوشید در استکان وقوری:
این گونه کنید، چون خدا نیز
آید به حضورتان حضوری.
نوشید دلیر وباز نوشید،
با آزِ فزون ز پُروفوری:*
تا جنت تان شود ز پیشاب
چون کوخِ وجینگر، از نموری.
ای در همه تان درون ماری
پنهان شده در برونِ موری!
وی هوشِ شغال وارتان بس
پُر ضایعه تر ز بی شعوری!
بادا که زما به دور مانید
بیش از دو هزار سالِ نوری!
پاتان به زمین دگر نسایاد،
ورنیز مُوَقّت و عبوری!
دانم که کنید کاری آخر
کز یاد بَرَد خدا غفوری:
وزخشم کند بهشت تان را
تبدیل به دوزخی تنوری.
گر باز براندتان ز خود، کاش
بیش افتدتان ز خاک دوری.
ما نیم، در این جهان، فقط ما:
ما فرقه ی فسقی وفجوری!
ما را همه روزها، به شادی،
نوروز وچهارشنبه سوری.
هر هفته وماه وسالِ تقویم
به زان دگری به پرسروری.
هر یک غزلی روان وتازه،
بی قافیه های ضرب و زوری!
یازدهم
مهرماه ۱٣۹۱،
بیدرکجای لندن
*
این واژه ز گویشِ بهشت است:
در معنی
ی "عکسِ پر کسوری"!
برگرفته از سایت اخبار روز
۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه
می روم که آب بیاورم٬ بفارسی و انگلیسی : مجید نفیسی!
:دریافتی
می روم که آب بیاورم
مجید نفیسی
به ناهید
می روم که آب بیاورم
با دبّـه ای در یک دست
و سکه ای در دست دیگر.
در کنار دیوار بلند پی لِس* می ایستم
پشت به پارکینگ خالی ماشین ها.
سکه را در دستگاهِ آب می اندازم
و دبّـه را با لبِ لوله، تراز می کنم.
به زمزمه ی آب دل می بندم
و آوای گنجشک ها
که از لابلای شاخه ها می خوانند
و دخترانی با جامه های خوشرنگ
که در کنار هم نشسته اند
و کوزه های سفالین را
از آب خنک چشمه پر می کنند.
آیا در آنجا نبود که برای نخستین بار
آناهیتای خود را شناختم
که بالابلند و خرامان
از سراشیب راهِ چشمه پایین می آمد
و با دیدن من
مژگان بلندش را پایین انداخت؟
دستگاه آب به من نگاه می کند
دبّـه را برمی دارم
و از کنار پارکینگ خالی ماشین ها
خود را به خانه می رسانم.
آیا بانوی آب ها در را به روی من باز خواهد کرد؟
15 اکتبر 1998
* payless نام یک فروشگاه بزرگ در لس آنجلس
|
۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه
آزادی :اسماعیل خوئی!
آزادی
اسماعیل خوئی
رسید مژده که آید بهارِ آزادی:
به باغِ ما بدمد برگ وبارِ آزادی.
هماره سد
شکن و حد شکن بُوَد: زیرا
که زاده گشت بشر دوستدارِ آزادی.
به رهگذارِ
تکامل، به هم گره خورده ست
تبارِ آدمی و کار و بارِ آزادی.
عیارِ هر چه به
معیارِ ویژه ای گیرند:
توان گرفت به قانون عیارِ آزادی.
پیاده ایم همه در
برابرِ قانون:
سخن مگو به گزاف از"سوارِ" آزادی.
همه حقیقتِ آزادی از
برابری است:
بگو پیاده بیاید "سوارِ" آزادی.
الا که چشم به راه آید تا که
خود برسد
به ایستگاهِ شما هم قطارِ آزادی!
نیاید او به خود، ار خود نیاورید اورا:
بُوید بیهده چشم انتظارِ آزادی.
گرفتنی ست، نه بخشیدنی، حقوق بشر:
به ویژه گوهره ی ماندگارِ آزادی.
گرفتنی بُود آزادی، آی هم میهن!
مباد
هیچ جز این ات شعارِ آزادی.
مباد تا به سرابی از آن ز ره بَرَدَت
عدوی حیله
گرِ نابکارِ آزادی.
به رهروانِ شریعت بگو که کشتی ی دین
نمی رود که رسد بر
کنارِ آزادی.
مدار چشم به بارانِ آسمانِ خدا:
به خون شکفته شود لاله زارِ
آزادی.
غریوِ خشم بر آر از گلوی کین، زیرا
که آه وناله نیاید به کارِ
آزادی.
هزار جان به تن ای کاش داشتم، تا خود
هزار بار کنم جان نثارِ آزادی.
ببین به موج شکن باز چون بتازد موج:
شکست نشکند این بی قرارِ آزادی.
عیان شود که بود"حلّه ای تنیده ز جان"،
شکافی از هم اگر پود وتارِ آزادی.
عصات باید و پوزارِ آهنینِ شکیب:
که سنگلاخ بُوَد رهگذارِ آزادی.
و زود
خسته شدن سدّ راهِ پیروزی ست:
که دیر پای بُوَد کارزارِ آزادی.
به یاد دار
که کشتارِ۶۷ گواه
بُوَد که دینِ فقیه است دارِ آزادی.
مجال ده که به آینده
اش بیندیشیم:
سخن بس است ز حالِ نزارِ آزادی.
توتخم پاش و بهل تا که برخورد
فرزند:
که باخت نیست تو را در قمارِ آزادی.
و، در نبودنِ آن حالیا، به
بانگِ بلند،
مدام باد به لب ها شعارِ آزادی.
گذر نکرد بر آفاقِ میهن ام
ابری
که ژاله بار نشد بر مزارِ آزادی.
ولیک باز دمان بینم اش هم از دلِ
خاک:
که گشت خونِ جوان آبیارِ آزادی.
چنان که ناله به فریاد شد بدل، زودا
که آسمان بشکافد هوارِ آزادی.
نشانه ای ست ترک ها به هر جدارِ "نظام"
که از درون شود افزون فشارِ آزادی.
بمان و بین، پس از آغازه ای ز ویرانی،
نظامِ نو، که دمد ز انفجارِ آزادی.
به دست کامدت، آسان ز دست می رَوَدَت:
اگر به جان نشوی پاسدارِ آزادی.
بگو به شیخ ز فردای خود بترسد: از آنک
به دستِ جهل نماند مهارِ آزادی.
همین که منبرِ بیدادِ شیخ در شکند،
کشیم در همه آفاق جارِ آزادی.
خوشا ز دوزخِ خود کامگی روانه شدن
به سوی
امن ترین سایه سارِ آزادی.
به جرم آن که به خواری نظر کند در آن،
به چشمِ
شیخ فروباد خارِ آزادی.
شکسته باد و نگون باد سدِ منبرِ شیخ:
به موجِ سد
شکن و حد شکارِ آزادی.
و نوش باد، پس آن گه، به کامِ نسلِ جوان
شرابِ فتح و
میِ خوشگوارِ آزادی!
وارمغانِ دلِ باصفای یاران باد
گلِ سپیدِ همیشه بهارِ
آزادی.
و نسلِ پیرِ مرا بس همین –ور از پسِ مرگ-
که رو به راه شونده ست
کارِ آزادی.
چهاردهم مهرماه ۱٣۹۱،
بیدرکجای لندن
برگرفته از سایت اخبار روز
اشتراک در:
پستها (Atom)