براندازان
اسماعیل خوئی
دگر ره در وطن بینم سپاهِ تازیان تازان:
ولیک از ما بُوَد این بارشان انبوهِ سربازان.
به نامِ عامِ حزب الله و در کف رایتِ دین شان،
دگر ره بر وطن بینم سپاهِ تازیان تازان.
عجب نبود که در میهن پلشتی ها فزون گردد:
که در دامِ خود آوردند اینجا کرکسان بازان.
نیابد آز تسکین شان، که آز افزا بود دین شان:
خوشا که خاکِ گور ، آخر، کند پُر چشمِ پُرآزان.
عیان بر سفر ه ی قدرت توان دید آزشان ، کآنجا
چو کفتاران به گردِ لاشه ، بینی شان به هم تازان.
نیازی مان به کوشش نیست کشفِ رازهاشان را:
که خود بر خویش بگمارند جاسوسان و غمّازان!
بهلِ مشتینه ای قاری زنندت لافِ سالاری:
که شد دریای ما جولانگهِ این بد صدا غازان!
به تزویرِ دروغ آغاز شد کارِ حکومت شان :
عجب نَبوَد که بد فرجام باشند این بد آغازان.
اگر چه بودنِ درویش را هم بر نمی تابند،
شدیم از قحطِ نان کم خوارتر حتّا ز مرتاضان!
امامِ دین فروشان ، آمد و بگماشت بر مایان
گروهی ناکسان، آدمکشان، دزدان و اخّاذان.
بزد لافِ فراوانی و آب و برقِ مجانی،
و آن کرد او که بایدمان کشیدن نازِ خبّازان!
زمان رو در بدی دارد، مدام از بد بتر آرد:
سزای آن که می مانیم با بد همچنان سازان.
غرورت نیک می دانم که زخمی تازه می یابد
چو بینی آفتابه دارِ مسجد را به ما نازان!
من آگاه ام، برادر جان! که افتد آتش ات در جان،
چو بینی پاسداری را به سوی دختری تازان.
و تیرت می خورد بر دل، و خون جوشد تو را در دل،
چو، در زندان، ورا بینی به ناموسِ کسان یازان.
خرد بر خویش داور کن ، شکستِ خویش باور کن:
ببین ! بردند بازی را ز دلپاکان دغلبازان.
بس است- ای دوست!- غم خوردن ، و با ماتم به سر بردن:
فراهم باید آوردن سپاهی از براندازان.
قمارِ سرنوشت است این و می بازیم بازی را:
اگر باهم نگردیم این، همین، یک بار انبازان.
وزیر و شاهِ این شطرنج بیرون اند از بازی:
و هر بارو مگر گیرند سربازان ز سربازان .
نشاید بود رو گردان ز انبازش به هر عصیان:
که می یابند در میدان سرافرازی سرافرازان.
تک آوازی پدید آرند با پژواکِ عالم گیر:
به جان گر همنوا گردند انبوهِ همآوازان.
و کین رازی ست، در هر سینه، کآید فاش در فریاد:
خوشا روزی که همفریاد یابد شیخ همرازان!
هماره بادمان همت بلند و آرمان والا:
که نزدیک است بامِ آسمان بر دورپروازان.
وطن را ساختن شاید، چو پیروزی به دست آید:
کنون شان بود می باید براندازان وطن سازان.
مبادا بینشِ آینده غافل مان کند ز اکنون:
که آینده ست و بس زاینده ی آینده پردازان.
خوشا که وارهیم از شرّ شیخا نشیخ و، از آن پس،
درفشِ کاویان تا جاودان ماناد افرازان!
در این شعر است تنها واژه ی شایانِ تکرار این:
براندازان، براندازان، براندازان، براندازان...
بگیرد شعرم ایران را، جهان را نیز هم، آن را
اگر خواند سیاوش جان ، خوش آوازِ خوش آوازان.
پنجم مهرماه ۱٣۹۱،
بیدرکجای لندن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر