پیکری در سپیده دم
امیلیو پرادوس
برگردان: دکتر محمود دهقانی
امیلیو پرادوس Emilio Prados، چهارم مارس ۱۸۹۹میلادی (شنبه ۱۳ اسفند ۱۲۷۷) در شهر مالاگا ، استان آندلوسیا در جنوب اسپانیا زاده شد. او شاعر، نویسنده و سردبیر ادبی بود و از نسل ۲۷ به شمار می رفت. پرادوس شاعری اوانگارد و سو رئالیست بود. در کوی پرآوازه دانشجویی شهر مادرید تختگاه اسپانیا، زندگی و در ۱۹۱۸ میلادی درست یک سال پس از انقلاب اکتبر روسیه، به دانشگاه وارد شد. در روزگار پر تب و تاب دانشجویی با شاعر پر آوازه فدریکو گارسیا لورکا، نقاش سرشناس سالوادور دالی و فیلمساز لوئیس بونوئل و بسیاری از هنرمندان گستره هنر و ادبیات بالنده اسپانیا آشنا و دوست شد. در سفر پژوهشی و سرکشی از موزه های اروپا در سوئیس، آلمان و پس از آن نیز با پابلو پیکاسو که در پاریس زندگی می کرد دیدار نمود. تابستان ۱۹۲۴ به زادگاهش مالاگا برگشت و به نوشتن ادامه داد. همراه با مانوئل آلتولاگیر Manuel Altolaguirre یک مجله ادبی و بسیار وزین پایه گذاری کردند. همچنین در ۱۹۲۵ با «مانول آلتولاگیر» همیاری کرد و مدیر انتشارات جنوب شد. با آغاز جنگ داخلی اسپانیا (۱۹۳۶ -۱۹۳۹) امیلیو پرادوس به جبهه روشنفکران جمهوریخواه ضد فاشیست پیوست. همزمان کارهای ادبی بویژه شعر را نیز ادامه داد و برنده جایزه ملی ۱۹۳۸ میلادی شد. او با انبوهی نوشتار و کتاب به کار بزرگداشت دوست خود فدریکو گارسیا لورکا پرداخت.با تلاش گسترده در گستره ادبیات پس از دریافت جایزه ادبی به بارسلونا رفت. با شکست جمهوریخواهان از رقیب جانش به خطر افتاد و از آن روی به پاریس فرار کرد. سرانجام چون دغدغه نوشتن در سر داشت از اروپا به کشور اسپانیولی زبان مکزیک رفت تا سکویی برای بازتاب اندیشه خود بیابد و بر علیه شب دراز فاشیسم رژیم جنرال فرانکو تلاش کند. این شاعر و نویسنده که روزگار پرفراز و نشیب ادبی و سیاسی را پشت سر گذاشته بود سرانجام در تبعید، روز ۲۴ آوریل۱۹۶۲ (سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۴۱) در شهر مکزیکو سیتی کشور مکزیک در فراق زادگاه خود اسپانیا، چشم برجهان فروبست.
پیکری در سپیده دم
اکنون آری به تو می نگرم
آسمان، زمین، آفتاب، سنگ،
به آن گونه که گویی به گوشت خود نگریسته ام.
هم اینک تنها مرا در او گم کرده ای
برای دیدن تار و پود من،
مردی ناب در پهنه جهان
و پدری بی بذر
با آینده ای زیبا در پیش رو.
پیش از، پدیداری زایش روح
و سر رسیده ام برای نجات،
آموزگاری وفادار و پردرد،
اماهمیشه بی آسیب
با دست من و نگرش تو.
به فریبایی مدد رساندم
و به وفاداری ات،
با آنکه هر گز در بی وفایی تردیدی به دلم راه نبود
آموزگار، شاگرد،
بیش از این، اگر به آن گونه
در رهایی خود
در پی اندیشه زیبایی.
و بدین گونه رخت به تن کرد
استخوان سخت جان من،
مملو از درد و تیره گی
چونان شب ابری
بدون عطر گل،
بی باران و بدون سکوت…
تنها همراهم باش،
هرچند زمین سخت است و ناپایدار،
توان و نور به زندگی ام ببخش.
امروز بیش از پیش آغوش بگشا،
آسمان، زمین، آفتاب، سنگ،
به گونه امنیت یک آغوش برای کودک
که می رود تا براستی پایه ی جاودانگی باشد.
امروز احساس می کنم زبانم
بزاق را به اشتباه
چونان شبنم وشیار برگ
و با نوازش به پیش می راند
برون از من، در چمن
یا به گونه ریشه در خاک سیه فام نمور و ناپیدا.
به باورم می نگرم
روان به آرامی آب،
نمی دانم برای چه باران یا دریاچه
یا ماسه های ژرف
از فواره هایی فرو ریزان
تهِ قلب من چونان پایداری تخته سنگ کوه ست.
آری امروز، پوست من برجاست،
نه به آن اندازه
که پیش تر مرا در بر داشت،
بدون آن که همچون خود تو،
آسمان بی لک آبی،
زمین بی کشت و کار …
اکنون همه چیز هستم: اتحاد
از پیکری یکدست.
از آن گونه پیکری که پیکر خود خوانده خدا بود
و امروز یکپارچگی آغاز می شود
به سوی، نه مرگ و نه زندگی، همچون گل سرخی با نمای یکنواخت
از کاربرد پایان یافته و انجامی فراموش شده
از چیزی که اندیشیده شد بدون آن که نامی بر آن نهاده شود
و بیمناک بود: دیو پوچ و هیچ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر