مجید نفیسی

بار دیگر
"بوی جوی مولیان" را می‌شنوم
با صدای مرضیه و بنان
و ناگهان رودکی را می‌بینم
که در بیشه‌های هرات
بهنگام ییلاق امیر بخارا
چنگ می‌زند و آواز می‌خواند.

او نابیناست
و از بوئیدن و لمس کردن می‌گوید
از بوی جوی مولیان در بخارا
از راه رفتن بر ریگهای آمو دریا
و نشاط آبی که
به سینه‌ی اسب می‌رسد.

امیر از شوق دیدار شهرش
بی‌تاب می‌شود
پا‌برهنه بر اسب می‌جهد
و ندیم شاعرش را
پشت خود می‌نشاند
و شادمان به سوی بخارا می‌شتابد
چونان ماهی به آسمان
چونان سروی به بوستان.

من عصای سفیدم را برمی‌دارم
و سوار بر آن
به سوی آبهای آرام می‌آیم
در جستجوی آدم‌الشعرا.

بیست‌و‌چهارم ژوئن دوهزار‌و‌بیست‌و‌سه

https://iroon.com/irtn/blog/19405/

***