۱۴۰۱ مهر ۶, چهارشنبه

زیباترین مهسای کُردستان: اسد رخساریان

  

زیباترین مهسای کُردستان

  

 

جشن است، جشنِ شادی اهریمنان شايد

ابلیسِ مست، احساس پيروزي كند بايد

 

"اختیاریونِ آتش"، لشگرِ قهّارِ قدرت  

شهرها را سر بکوبد، خانه­ ها را واگشاید

 

سری بالای سرها ریش جنباند که هان

این خدای ام گفته و پیغمبرِش هم آن بفرماید

 

درد بارد از در و دیوار و این عفریته نیز

مُهرِ بر پیشانی-خورده، هی جلّاد می زاید.

 

پناهی نیست، راهی نیست، امیدی نیست

در وحشت­-آبادی چنین نبینی کس بیاساید

 

"مهسا"ی ما، زیباترین مهسای کُردستان

دلِ ایران به اشک و خون بپالاید

 

"ژينا"ي ما، غمگین ­ترین سروِ سهي ما

گويد خموشانه كه خاموشي نمي شايد ...

 

اسد رخساریان

گوتنبرگ

٢٦ شهریور ١۴٠١

 

زن، زندگی، آزادی: ی. صفایی

  

زن، زندگی، آزادی

 

من یک زنم بر فراز سكوی بلند تاريخ

عصیانم را در كتيبه‌ها و دست‌نوشته‌ها

حتا بر سكه‌ها بخوانيد

در هر پیچش تاریخ

به بردگی كشيده شدم

و آنگاه که شلاق بردگی بر تنم فرود می‌آمد

فريادم در سينه سينه‌ی این كره‌ی خاکی

ذره‌های موج مواج گشت!

 

من یک زنم

زنی طغیان زده در غوغای تاريخ

زنی ضجه‌زده در لابلای زخم‌های تاريخ

منم، من یک زنم

زنی كه فريادش را

در منشور كورش كبير فرياد زد

و رهایی‌اش را در كتيبه‌ها

و سنگ نبشته‌ها حکاکی كرد!

 

من یک زنم

زنی كه از اعماق تاريخ، همهمه‌ی رهایی سر داد

و اینک كه بپاخيزيدم و بپاخيزيديم

در تاريخ و در زمان به گلوله بسته شدم

 

من یک زنم

زنی كه با صدای گلوله‌ها

چادر بر سرم كردند

حجاب بر تنم كردند

زیر آوار هزاران پوشش اما

سر برآوردم و فريادم را

به جهانيان رساندم

من حجاب را در ناله‌های تاريخ

پاره پاره كردم!

 

من یک زنم

رها شده از بند آیه‌های تاریک و حقیر

من رهایی‌ام

و پاره می‌كنم

همه‌ی تارهای عنكبوت آيه‌های خدایی

كه مرا به بند كشيد

و با صدای آه كودكانم

رها شده از بند شامگاهانم

و رها شده از زنجیر روزگارانم!

 

من یک زنم

زنی که آزادی را زمزمه می‌کند

زنی ‌که رهایی را نجوا می‌کند

و این زمزمه و آن نجوا را

و خاک نمناک و آسمان تکیده‌ی آبی را

درهم می‌تنم و فریادها می‌سازم!

 

من یک زنم

بر فراز سكوی بلندای تاريخ

از اعماق دل برده‌فروشان

از روی نقش كتيبه‌ها

و در زير شلاق جلادان

هیاهویم

نگارش لوح كورش شد!

 

من یک زنم

رانده شده در ميان

روايت‌های دروغين مذهب

شكسته شده و گسسته شده

گاهی زنده به گور شده

اما فريادم

فرياد رهایی‌ام

قلب جهان را لرزانده است!

 

من یک زنم

رها شده در فراروی فوران زندگی

حجم فريادم

جنبش زنان امروز را درنوردیده است

و خون هزاران ساله‌‌ام

چهره‌ی تاريخ را گلگون كرده است

و اقیانوس و کهکشان را

حتا شرمسار کرده است!

 

من یک زنم

از زخم شمشير تا نوشيدن گلوله‌ها

تاریخ‌ساز قرون و فصل‌ها

تار و پود پارچه‌ها و ‌نساجی‌ها

اعتراض در میان شعله‌ها

عشق‌ها و کشته‌ها و پشته‌ها

خیابان‌ها و انقلاب‌ها

اشک‌ها و لبخندها

و من همچنان رهایی خویش را

و فریاد زنان سرزمینم را

آواز ستارگان می‌سازم!

 

من یک زنم

صدای پرصدای بی‌صدایانم

صدای گریه‌های شبانه‌ی کودکانم

صدای شکستن تیغ جلادانم

صدای مچاله شده‌ی زنان معتادم

و صدای كودكان كار و کودکان خیابانم!

 

من یک زنم

زنی كه ورق‌های تاريخ را پاره پاره می‌كند

زنی که تاریخ را گسسته می‌کند

زنی که جهان را زير و رو می‌کند

و فرياد می‌زند

منم، من یک زنم

به من نگاه كن

نه به زنانگی من

به من نگاه كن

كه چگونه زير دست و پای ستمگران

شعله می‌شوم و تاريخ را می‌بلعم

و فريادکنان شکوفه خواهم زد

زندگی را به خود هديه خواهم کرد

زیبایی را به جهان و طبیعت

و رهایی را به بشریت!

 

ی. صفایی

28 سپتامبر 2022

 

۱۴۰۱ مهر ۴, دوشنبه

" مرگ نازلی"- وارطان!: احمد شاملو- سالهاست که برای رسیدن به آزادی قربانی می‌دهیم! سالهاست که با شیخ و شاه این دو موجود مفت‌خور ضدبشر در جنگیم!: فیسبوک حوریه قره داغی

 

سالهاست که برای رسیدن به آزادی قربانی می‌دهیم!

سالهاست که با شیخ و شاه این دو موجود مفت‌خور ضدبشر در جنگیم!

یادی داشته باشیم از دو مبارزی که در دوران طلایی اعلاحضرت سلاخی شدند.
 
در اردیبهشت سال ۱۳۳۳، که نزدیک به یک سال از کودتای ۲۸ مرداد می‌گذشت، حکومت هنوز به دنبال کشف چاپخانه‌ای بود که نشریات ممنوعه را منتشر می‌کرد. در این تلاش‌ها مأموران به یک اتومبیل در دروازه دولت، که آن‌ روزگار در خارج از تهران بود، ایست دادند. راننده‌ی ماشین جوانی ارمنی یعنی وارتان سالاخانیان بود. او و دوست خود محمود کوچک شوشتری با خون‌سردی به سؤالات مأموران پاسخ ‌دادند. یکی از مأموران خواست‌ که به اتومبیل اجازه حرکت بدهد اما در همین حال مأمور دیگر مخالفت کرد و از راننده خواست صندوق عقب ماشین را برای بازرسی باز کند. صندوق عقب ماشین که باز شد، مأموران حیرت‌زده شدند. صندوق عقب لبالب از نشریه‌ی “رزم”، بود. نشریه‌ها تا نخورده بود و هنوز بوی مرکب چاپ‌خانه می‌داد. ساعتی بعد دو سرنشین اتومبیل، وارطان سالاخانیان و محمود کوچک‌شوشتری به ‌شکنجه‌گاه فرمانداری نظامی تهران منتقل شدند. درآن دوران، شکنجه‌گاه در لشکر ۲ زرهی قرار داشت و شکنجه‌گران زیر نظر سرهنگ زیبایی قرار داشتند. وارطان سالاخانیان و محمود کوچک‌شوشتری، به‌محض ورود به شکنجه‌گاه، تحت شکنجه‌ی شکنجه‌گران قرار گرفتند. آن‌ها هر دو در یک اتاق و در کنار یک‌دیگر شکنجه می‌شدند.
 
وارطان سالاخانیان و محمود کوچک‌شوشتری حاضر به سخن گفتن نشدند. شکنجه‌ها ۶ روز ادامه داشت.
 
روز ۱۲ اردیبهشت محمود کوچک‌شوشتری، در حالی‌که بدنش زیر شکنجه درهم کوبیده شده بود، بی‌آن‌که لب باز کند جان باخت. وارطان سالاخانیان، وقتی مطمئن شد که رفیقش شهید شده است، به شکنجه‌گران گفت:
 
«حالا خیالم راحت شد. من می‌دانم و نمی‌گویم. هر کار می‌خواهید بکنید.»
 
صحنه‌‌ی شکنجه‌های وارطان را یکی از شکنجه‌گران بعدها اعتراف کرده و گفته است:
«...انگشت سبابه وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم. وارطان گفت می‌شکند. من باز هم فشار دادم. لعنتی حرف نمی زد. وارطان گفت: می‌شکند. با تمام نیرویم فشار دادم. صورت وارطان مثل سنگ بود. لب از لب باز نمی‌کرد. باز هم فشار دادم. وارطان گفت : می‌شکند. خشمگین شدم. مرا مسخره می‌کرد. باز هم فشار دادم. صدایی برخاست. وارطان گفت: دیدی گفتم می‌شکند. نگاه کردم انگشت شکسته بود. وارطان به من پوزخند می‌زد...»
 
اول ماه مه، روز جهانی کارگر وارطان سالاخانیان در شکنجه‌گاه با بدنی که زیر شکنجه در هم کوبیده شده بود، روی در سلول با ضرب زدن و رنگ گرفتن به شادی پرداخت. او فریاد می زد:
“امروز مردم در کوچه و خیابان جشن کارگری برپا می‌کنند و ما نیز در زندان باید جشن بگیریم”
 
دراین هنگام سرهنگ زیبایی از راه رسید و وارطان را به شکنجه‌گاه بُرد و پس از چند ساعت که وارطان را آوردند قادر به تکان خوردن نبود. او ۲۴ ساعت بعد که به‌هوش آمد باز هم برای اعتراف شکنجه شد اما وارطان لب از لب باز نمی‌کرد. سپس شکنجه‌گران به آخرین حربه‌ی خود روی آوردند. درحالی که پیکر در هم شکسته وارطان بر کف شکنجه‌گاه افتاده بود یک مته برقی آوردند. شکنجه‌گران گفتند که این شانس آخر است، اگر حرف نزنی. وارطان به شکنجه‌گر خیره شد و گفت: نه...
مقاومت وارطان سالاخانیان و رزمنده‌ای مانند محمود کوچک شوشتری، در آن زمان بسیار شهرت یافت. احمد شاملو شاعر برجسته‌ی ایرانی که در آن زمان مدتی به زندان رفته بود به اتفاق وارتان سالاخانیان را دیده و شعر مرگ وارتان را برای او سرود.
سرانجام پس از ۱۲ رو شکنجه، وارتان سالاخانیان در حالی که فریاد می‌زد: زنده باد ایران... جان باخت.
شکنجه‌گران شبانه جسد وارطان سالاخانیان و محمود کوچک‌شوشتری را به رودخانه‌ی جاجرود انداختند؛ و چند روز بعد جنازه‌ها کشف شد.
 
جسد وارطان را به خانواده‌اش تحویل دادند. مادرش می‌گوید که جسد وارطان را هنگام دفن دیدم. وارطان که چهارشانه بود در عرض ۲۶ روز به اسکلت تبدیل شده بود.
 
احمد شاملو شاعر نامدار قرن معاصر، در پانویس شعر مرگ نازلی، که در مجموعه شعر هوای تازه و به یاد وارطان سالاخانیان سروده و به چاپ رسیده، درباره‌ی او که در تاریخ مبارزات سیاسی ایران اسطوره‌ی مقاومت لقب گرفته، نوشته است:
«وارتان سالاخانیان پس از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ گرفتار شد. همراه مبارز دیگری ـ (کوچک شوشتری) ـ زیر شکنجۀ ددمنشانه‌ای به‌قتل رسید و به‌سبب آن‌که بازجویان جای سالمی در بدن آن‌ها باقی نگذاشته بودند برای ایزگم کردن، جنازه‌ی هر دو را به رودخانه‌ی جاجرود افکندند. من او را پیش از بازجویی دوم در زندان مؤقت دیدم که در صورتش داغ‌های شیاروار پوست کنده شده به‌وضوح نمایان بود. در شکنجه‌های مجدد بود که وارتان در پاسخ سؤال‌های بازجو لجوجانه لب از لب باز نکرد و حتی زیر شکنجه‌هایی چون کشیدن ناخن انگشت‌ها و ساعات متمادی تحمل دست‌بند قپانی و شکستن استخوان‌های دست و پای خویش حتی ناله‌ای هم نکرد. . . شعری که برای وارطان سرودم نخست " مرگ نازلی" نام گرفت تا از سد سانسور بگذرد.»
 
وارطان! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...
وارطان سخن نگفت.
سرافراز،
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...
وارطان! سخن بگو!-
مرغِ سکوت، جوجه‌ی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته‌ست!
وارطان سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...
وارطان سخن نگفت؛
وارطان ستاره بود.
یک‌دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...
وارطان سخن نگفت؛
وارطان بنفشه بود،
گُل داد و
مژده داد: زمستان شکست
و رفت...
(احمد شاملو - زندان قصر ۱۳۳۳)
توضیح عکس: سمت راست وارطان سالاخانیان
سمت چپ محمود کوچک شوشتری.
 
 
https://www.facebook.com/houriyeh.gharehdaghi

۱۴۰۱ مهر ۲, شنبه

اذانِ عُرفی - در همبستگی با ایرانیان در خیابان(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

در همبستگی با ایرانیان در خیابان

اذانِ عُرفی

مجید نفیسی

خدا زوری نیست
خدا زوری نیست
زوری نیست بردنِ نام خدا.

خسته ام از نیایش بامداديِ مدارس
خسته ام از نماز نیمروزيِ ادارات
خسته ام از خطبه های نماز جمعه
خسته ام از امر و نهی های خیابانی
خسته ام از توسری، تازیانه، سنگسار
خسته ام از مجلسی شدنِ مسجد
خسته ام از مسجدی شدنِ مجلس.

خوشا جدایيِ دین و دولت
خوشا آزاديِ دین و بی دینی
خوشا نادینی: نظامِ عرفی*.

خدا زوری نیست
ناخدا زوری نیست
زوری نیست دین و بی دینی.
چنین گفت بانگویِ* نادینی:
شاعرِ عرفی.


                ۱۷ اوت ۲۰۱۲
 

*- سکولاریسم.
*- بانگ گو یا موذن. در روستای "پوده" از سمیرم پائین به آن "بُنگو" گویند.

 

***

 

A Secular Azan

 

In Solidarity with Iranians on the Street

 

A Secular Azan*

by Majid Naficy

God is not forced
God is not forced
One is not forced to say: “In the name of God”.

I am tired of morning prayers at schools
I am tired of noon prayers at public offices
I am tired of sermons before Fridays’ prayers
I am tired of  chastity squads on the street
I am tired of blows, lashes and stonings
I am tired of statization of mosques
I am tired of mosque-ization of the state.

Happy the separation of mosque and state!
Happy freedom of religion and lack of it!
Happy laicism, secularism.

God is not forced
Godlessness is not forced
One is not forced in religion or lack of it.
Thus spoke a muezzin of laicism:
A secular poet.

        August 17, 2012

*- In Islam, the call to prayer.        

https://iroon.com/irtn/blog/18655/a-secular-azan/

۱۴۰۱ شهریور ۳۱, پنجشنبه

چارپاره‌: مجید نفیسی

 چارپاره‌

مجید نفیسی

 



چهار سال پس از تیرباران همسر و همرزمم عزت طبائیان در هفده دیماه 1364 شعر "چارپاره‌ی یک سوگ" را نوشتم که در پاره‌ی اولش به جنبش خانه‌سازی در خارج محدوده می‌پردازد, در پاره‌ی دوم به ده شب شعر گوته, در پاره‌ی سوم به قیام بهمن و گشودن زندان اوین و سرانجام در پاره‌ی چهارم از تیرباران عزت و گورستان خاوران:

پاره‌ی یكم

صدایم میكنند
صدایم میكنند
از پشت مِه سنگین دیماه
در پایه‌ی خونین این كوهستان
صدایم میكنند:
"با همه‌ی وسایل!"
برمیخیزم و همبندان میخوانند:
"شكوفه میرقصد
از باد بهاری
شده سرتاسر دشت
سبز و گُلناری."1

صدایتان را میشنوم
ای خانه‌سازانِ شبانه!
در شامگاهی كه از دلِ زمین روئیدید
هر یك فانوسی در دست
و بجای گچ، سطلی از نمك
و هر یك را به تساوی میبریدید
ازین پارچه‌ی گسترده‌ی خاك
آنقدر كه بتوان
ازین چاردیواری اجاری بیرون جهید
و همان احساسی را كرد
كه غارنشین در غارش دارد
و اجاره‌نشین در خوابش.

همه چیز با تو آغاز شد
ای احساسِ ریشه‌دار شدنِ انسان!
با رویشِ شبانه‌ی خانه‌ها
در "خارج از محدوده"
با چشمهای نگرانِ خشتچینان
و دستهای گِل آلود دختران
و هیكل خونین كودكان
زیر چرخهای بولدوزر.

چیزی سبز میشد بر زمین
و چیزی سبز میشد در دل انسانها
و هر كس سهم خودش را میخواست
از زندگی:
نهادن سر به بالین
و خوابهای آشفته ندیدن
از حق اجاره‌ی مالك
تا پول چای پاسبان.

میشنوم، میشنوم صدایتان را
از پشت مِه سنگین دیماه
در پایه‌ی خونین این كوهستان
صدایم میكنند:
"با همه‌ی وسایل!"
برمیخیزم و همبندان میخوانند:
"شكوفه میرقصد
از باد بهاری
شده سرتاسر دشت
سبز و گُلناری."

 

پاره‌ی دوم

"وصیتی خاص ندارم كه بنویسم"2
تنها میخواهم بگویم
آنچه را كه میخواستیم بگوییم
در شبهای شعرِ باغ
همراه با واژهكارانِ شبانه
زیرِ ریزش باران
و هیاهوی گاردیها
از پسِ دیوار.

در شبهای شعرِ گوته
ما نوای گمشدهی خود را میجستیم
در همسُرایی بزرگ انسان
و از ما دریغ میكردند.
در خیابانهای شهر گرد میآمدیم
و همنوا با واژه‌كاران
فریاد میزدیم:
"ما میخواهیم پرنده باشیم
و با آزادی بخوانیم."

این وصیت خاص من است.

 

پاره ی سوم

آه این سوز چیست
كه از سوی تپه‌های اوین
تسمه میكِشد
بر شقیقه‌ها و سینه‌ی من؟

آیا این سوز زمستان آن سال نیست
از گرمای آتشی كه شیرهای نفت را بستند
تا سردی آتشی كه بر شیرهای شهر گشودند،
از سرنگونیِ كهنه
تا نگونساریِ نو،
از زهرچشمِ تندیسی كه در میدانها فرو افتاد
تا ترشروییِ چهره‌ای كه بر دیوارها نقش بست،
از فرمانِ جدید آتش
تا آتشِ نوین نافرمانی؟

ای امیدِ بی حاصل من بگو
آیا بر سكویِ همین قتلگاه نبود
كه ما درهای این زندان را گشودیم
با چشمانی خیره
به آبكش های نیمه پُرِ برنج
كه زندانبانان كهنه
برای شام عزای خود پالوده بودند
و زندانبانان تازه
برای پلوی عروسی خود پختند
و ما حصارگشایان
مرغان سر بریده‌ی آنها شدیم؟
با گشودن زندان
ما بسته شدنِ همیشگی آن را میخواستیم
و دستاربندان
گشودنِ حسینه‌ای در آن.
آه این چه شوخیِ تلخی بود
كه اینك پایان میگیرد
نه با لبخندی
كه با گلوله‌ای.

 

پاره‌ی چهارم

چشمانم دیگر نمیتواند ترا ببیند
آه ای عشقِ بی پایان یك ملت!
آه ای عشقِ بی پایان یك عاشق!
با كه از این همه جسارت سخن بگویم
كه این خاك
در "گورستان خاوران"
پیش از اینكه من با قامتِ هفتاد گزیی خود
و دستهای غول آسای فراخ گشوده‌ام
راست شوم
تا پیكر نازنینَت را بربایم
آوَخ، آوَخ
تو را بلعیده است
و مرا بجز سایشِ چشمی
نصیبی نمانده است.

ما خانه‌سازان و واژه‌كاران نگفتیم، نگفتیم
آنچه را كه میخواستیم بگوییم
و لاجرم كاتبان دفترِ الله
مُركبِ كِلك خود را
در دهان ما چكاندند.
ما میخواستیم، میخواستیم
حق داشتن خانه‌ای را
و آنها برایمان نوشتند:
اشغالِ كاخِ طاغوت!
ما میخواستیم، میخواستیم
حق آزادی سخن را
و آنها برایمان نوشتند:
ایجادِ سانسورِ یاقوت!
ما میخواستیم، میخواستیم
حق اداره‌ی زندگی خود را
و آنها برایمان نوشتند:
دولتی كردنِ تابوت!
نفرین بر این رونوشت
كه هرگز برابرِ اصل نیست!

اینك در این خاك خونین
با تو چه گویم
ای شاهینِ سیمین بالِ من؟
تو رفته‌ای و دیگر
ترنُمِ هیچ كوزه‌ی آبی
چشمان زیبایت را نخواهد گشود.
اكنون چار سال، چار سال میگذرد
از روزی كه من در بدرقه‌ی زندگیم
چارمیخ شدم
و تو در استقبال مرگت
چارپاره شدی.
آه ای مهربانیی من
مهربانیی یك انقلاب
آیا برای همیشه رفته‌ای؟
بگذار در سایهی بال‌های همیشه گشوده‌ی خاطره‌ی تو
بر فرازِ قله‌ی فتح ناپذیرِ زندگیت
برای خود كوزه‌ی آبی بیابم
كه روحم از شكنندگیِ استخوانهایِ پوك شده‌ات
قاچ قاچ شده است
و چشمانم برای همیشه
جز سپیدیِ این نمك
چیزی نخواهد دید. 

https://iroon.com/irtn/blog/18649

۱۴۰۱ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

روزآتش سیاه: فرح نوتاش     

 

 

روزآتش سیاه

 

روز آتش سیاه

روز آزادی ما      

در آسمان ایران

می گشاید چتر خود ... دود چادرهایمان

و ... یاد رنج های سیاه

...

دوران ظلمت گذشت  

تیره فکری ... بی برگشت

ما زنان و دختران ...

همه بودیم تیره روز  

گرچه مردان... جوانان و کودکان

حتا ... بیشتر سیه روز

...

داغ دشمنی با ما 

سوزاند دل و جان ما

...

روز آتش سیاه 

می خیزد به آسمان...

دود قفس های ما

دود ... قفس سیاه

...

زنجیر و قفس ما ... همراه تحقیر بود

ما ... غرق در سیاهی

افشاء کن... بگو بگو که برد سود

...

امروز اما... در هر شهر و هر روستا

می خیزد به آسمان ...

شعلۀ قفس ما

باعمامه... و عبای ملایان

این نوکران استعمار

مزدوران سرکوب ... و عاملان تحمیق ما  

...    

پایان استیلای استعمار

پایان فتنه های استبداد

روز آتش سیاه

پایان تحقیر ما

 

فرح نوتاش     

 وین دسامبر 2013

کتاب شعر 7

www.farah-notash.com

 

۱۴۰۱ شهریور ۲۷, یکشنبه

«زمان کوتاه و عشق ارمغان توست»: خانم آیتن موتلو - شاعر ترکیه‌ای، برگردان: بهرام رحمانی

 

«زمان کوتاه و عشق ارمغان توست»

برگردان: بهرام رحمانی

این شعر را از ترکی استانبولی به فارسی، به یاد دختر عزیزمان «مهسا امینی» و والدین و بازماندگان او و همه انسان‌هایی که با خانواده مهسا، اعلام هم‌دردی و همبستگی کردند؛ و خشم و نفرت خود را بر علیه قاتلانش، یعنی سران و مقامات و کلیت حکومت جهل و جنایت، ترور و اعدام، زن ستیز و آزادی‌ستیز اسلامی نشان داده‌اند و عزم و اراده کرده‌اند اعتراض‌ها و اعتصاب‌های خود را با هدف سرنگونی کلیت حکومت اسلامی و برپایی یک جامعه آزاد و برابر و شایسته انسانی وسیع‌تر و مداوم‌تر ‌کنند؛ برگردانده‌ام.

 

بهرام رحمانی

یک‌شنبه بیست و هفتم شهریور 1401 – هجدهم سپتامبر 2022

***

«زمان کوتاه و عشق ارمغان توست»

 

چنین می‌گفت زمان

ابدیت دروغ است

گوش کن ببین

آن پرتگاه لاجوردی روح‌ات

با ترانه غمناک از چاهی عمیق

بی‌وقفه تو را به‌نام می‌خواند

اما تو چنان دوست داشته باش که انگار مرگی نیست

و ترانه‌های شادمانی را

از زبان برگ‌های درخت زندگی گوش کن

زیرا که برگ‌ها هم روزی به پرواز در می‌آیند

نسیم هم بی‌تو بر جنگل عریان می‌وزد

زمان کوتاه و عشق ارمغان توست

می‌شنیدم

صدای روح سرکشم بود

قلبم با واهمه‌های پیکار‌‌جویی تنها

به جست‌و‌جوی حیاتی در عمق یک پرتگاه بود.

و حقیقت در آینه یک لحظه مالیخولیایی

چراغ‌های قلب را خاموش کرد

نمایان شد دروغ

مانند خدایی که مشعل‌اش را در هزارتویی تاریک می‌افروخت

مرگ گفت

وقتی که دستان تنهایی‌اش را بر پیشانی عشق‌های تمام شده تن می‌کشید

لحظه دروغی‌ست در آسمان نیلگون

سرسپرده زهر خویش

شیر می‌دهد خواب‌هایش را

با زهر خویش

پرسیدم از او

حقیقت کدامین صورت توست؟

گفت، من حقیقتم، صورتی غیر از تو ندارم

مرگ تویی و من دل‌داری غیر از مرگ ندارم

فریاد خود را با فانوسی از بلور خفه کردم

به خدایان معبد بی‌نهایت

همه با هم از دروازه نیلگون لحظه گذشتیم

من

خواب‌های ویران شده‌ام

و عشق

و دروغ

زمان منتظر بر روی سنگ قربانگاه

خیره شد با ترحم به صورت من

گفت

این همه شتاب از برای چیست؟

اینک تو حقیقتی

و این لحظه تنها ارمغان من به توست

که از سرزمین مرگ برایت آورده‌ام

فراموش نکن

خواب‌هایت را

حقیقت قلبت را

چرا که به زودی فنا خواهی شد.

 

خانم آیتن موتلو - شاعر ترکیه‌ای

۱۴۰۱ شهریور ۲۶, شنبه

به یاد مهسا امینی قربانی اخیر حجاب اجباری در ایران - روزی که چادر زوری نیست(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

 

به یاد مهسا امینی قربانی اخیر حجاب اجباری در ایران   

روزی که چادر زوری نیست

مجید نفیسی


روزی خواهد آمد که خواهرانم
دیگر به زور چادر به سر نکنند.
بگذار آن روز به تابستان افتد
تا با هم به باغ رویم.

چادر اول را چون بقچه‌ای می‌بندیم
تا با آن بارهامان را ببریم.
چادر دوم را چون فرشی می‌گستریم
تا روی آن بنشینیم.
چادر سوم را چون سفره‌ای پهن می‌کنیم
تا گرد آن غذا بخوریم.

آنگاه من بالای درخت توت می‌روم
و چهار خواهرم با سر باز
چار گوشه‌ی چادر چهارم را می‌گیرند
تا برایشان توت بتکانم.

آن روز, توت خوردن چه مزه دارد
روزی که خواهرانم دیگر
از هیچ کس رو نمی‌گیرند
و چادرها به یخدانها باز می‌گردند
تا چون آیندگان از این رسم بپرسند
تنها پارچه‌های نفتالین‌زده را بیابند.


    بیست‌و‌دوم مه دوهزار‌و‌بیست‌و‌یک

The Day Chador Is Not Forced

In memory of Mahsa Amini, the recent victim of forced hijab in Iran

 

The Day Chador Is Not Forced 

by Majid Naficy


The day will come when my sisters
No longer wear forced chadors.
Let that day be in summer
So that we can go for a picnic.

We will wrap the first chador as a bundle
And carry our goods in it.
We will spread the second as a carpet
And sit down on it.
We will use the third as a dining cloth
And eat our meals around it.

Then I will climb a mulberry tree
And my four unveiled sisters
Will each take a corner of the fourth chador
So that I can shake mulberries down on it.

How delicious it will be to eat mulberries
When my sisters no longer veil. 
On that day, chadors return to chests
And when posterity asks about this rite
It finds only mothballed fabrics.

        May 22, 2021

https://iroon.com/irtn/blog/18634/the-day-chador-is-not-forced/

۱۴۰۱ شهریور ۱۶, چهارشنبه

قطارِ لنین - بمناسبت مرگ میخائیل گورباچف(بفارسی و انگلیسی): مجید نفیسی

 

بمناسبت مرگ میخائیل گورباچف


قطارِ لنین

مجید نفیسی

و ناگهان او را دیدم
در قطاری که شبانه
از آلبانی به شیکاگو می رفت.

من از کانادا می آمدم
و افسونِ دخترِ کُبِکی
هنوز با من بود.
نزدیک دریاچه ی مرزی شامپلین
بلوطی کهن, راه را بر ما بست.
هر دو از قطار پیاده شدیم
و او در زیرِ تگرگ
از هیولای ترسناکی سخن گفت
که در دریاچه ی شامپلین زندگی می کند
و مانند لویاتانِ کتاب ایوب
کسی را یارای برابری با او نیست.

در تاریکی, جای خالی را شناختم
و پرسیدم: "ایز دیس تِیکِن؟"*
صدایی بلند گفت: "نُ!"*
چهره اش را نمی دیدم
اما در صدایش
قاطعیت یک کشیش نهفته بود.
در برابر هر پرسش من
دکمه ی چراغ را می فشرد
نقشه ی راههای قطار را می گشود
و با دقتی تمام
انگشتش را روی آن می گذاشت.
وقتی دانست ایرانی هستم
از انقلاب سخن گفت
و گروگانگیری را ستود.
اما وقتی گفتم همسرم
بجرم ارتداد تیرباران شده
تنها به امیر افغان اشاره کرد
که استالین در هزار و نهصد و بیست و چهار او را
ضد امپریالیست خوانده بود.*

مسافران همه خواب بودند
و تنها صدای او تاریکی را می شکافت.
کتابداری بود بازنشسته
عضو حزب کمونیست آمریکا.
گورباچُف را خائن می خواند
و داشت به مینیاپولیس می رفت
تا در نشستی شرکت کند.

در روشنایی کمرنگ بامداد
صدایی از بلندگو گفت:
"وِیک اپ! وِیک اپ!
اِسمل دِکافی! اِسمل دِکافی!"*
او در پچپچه ی بامدادی گم شد
اما کتابش را جا گذاشت.

در شیکاگوی بادی پیاده شدم
و قطاری را گرفتم
که به کالیفرنیای آفتابی می رفت.
کنار پنجره کتابش را باز کردم:
"لویاتان" فلسفه ی سیاسیِ هابز
که در آن, افراد برای گریز از آشوب
از آزادیهای فردی می گذرند
و خود را به هیولای حاکمیت می سپرند.
"آیا می توانی لویاتان را به قلاب کِشی
و زبانش را با طناب ببندی؟
آیا می توانی در بینی اش ریسمان کِشی
یا آرواره اش را با نیزه ای سُفت کنی؟
اگر دست بر او نِهی
پیکاری فراموش ناشدنی خواهی داشت
که هرگز تکرارش نخواهی کرد.
امید به مهارش بیهوده است
چرا که هیبتش تو را می گیرد."*
سرانجام در کوههای پُربرفِ راکی
کتاب را بستم و پنجره را گشودم
و از بوی زردکوه آکنده شدم.

خواننده!
اکنون که این شعر را می نویسم
از شکست کودتای اوت در روسیه
نزدیک به یک ماه می گذرد.
من در این روزها
پیوسته به فکر قطاری بوده ام
که لنین را با لباس مبدل
از فنلاند به روسیه برد
تا انقلاب اکتبر را رهبری کند
و قدرت دولتی را بدست گیرد.
شاید شبح او هنوز هم
در قطارهای شبانه
از این سو به آن سو می رود
تا به مسافرانی که پیاده می شوند
گوشزد کند که راه قدرت 
همچنان ادامه دارد.

        نوزدهم سپتامبر ۱۹۹۱

*- "آیا این جا گرفته شده؟"
*- "نه!"
*- ژوزف استالین: "مبانی لنینیسم", بخش ششم "مساله ی ملی"
*- "بیدار شو! قهوه را بو کن!"
*- کتاب مقدس, ایوب ۴۱: ۱,۲,۸ و ۹. 

Lenin Train

On the Occasion of Mikhail Gorbachev's Death

Lenin Train


by Majid Naficy


And suddenly
I saw him
On a train at night
Going from Albany to Chicago.

I was coming from Canada
And the charm of a Quebecer girl
Was still with me.
Near Lake Champlain on the border
An old oak blocked our way.
We both got off the train
And she in the hail
Told me of a fearful monster
Who lives in Lake Champlain
And like the leviathan in the “Book of Job”
No one can be equal to him.

I found an empty seat in the darkness
And asked: “Is this taken?”
A voice said loudly: “No!”
I did not see his face
But in his voice
He had the decisiveness of a priest.
At each of my questions
He would push the light button,
Spread a map of train tracks
And with perfect precision
Put his finger on the map.
When he understood I am Iranian
He spoke of the Revolution
And praised the hostage-taking.
But when I said my wife
Was executed for apostasy
He only alluded to Emir of Afghanistan
Who was called “anti-imperialist”
By Stalin in 1924.*

Passengers were all asleep
And only his voice pierced the darkness.
He was a retired librarian
A member of the American Communist Party.
He called Gorbachev a traitor
And was going to Minneapolis
To take part in a meeting.

At the pale light of dawn
A voice said from the speaker:
“Wake up! Wake up!
Smell the coffee! Smell the Coffee!”
He got lost in the morning hustle
But left behind his book.

I got off at windy Chicago
And took the train
Going to sunny California.
At the window, I opened his book:
“Leviathan”, the political philosophy of Hobbes
In which individuals escaping anarchy 
Give away their personal freedoms
And surrender themselves to a sovereign monster.
“Can you pull in the leviathan with a fishhook
Or tie down his tongue with a rope?
Can you put a cord through his nose
Or pierce his jaw with a hook?
If you lay a hand on him,
You will remember the struggle and never do it again!
Any hope of subduing him is false.
The mere sight of him is overpowering.”*
Finally in the snowy Rockies
I closed the book and opened the window
And was filled with the scent of Zardkooh Mountain.*

Reader!
Now that I am writing this poem
Almost a month has passed
Since the defeat of the August coup in Russia.
During these days
I have been constantly thinking of the train
Which brought Lenin in disguise
From Finland to Russia
To lead the October Revolution
And take the state power.
Perhaps his ghost is still
Going from one place to another
On trains at night
To remind descending passengers
That the path to power
Still goes on.

        September 19, 1991

*- Joseph Stalin “Foundations of Leninism”, VI “National Question” 1924.
*- “Book of Job” 41: 1, 2, 8and  9.
*- A mountain in Bakhtiari, Iran.       

https://iroon.com/irtn/blog/18598/lenin-train/