گزیدهای از اشعار عشقی و عاطفی احمد شاملو
احمد شاملو، در سال 1304 در تهران به دنیا آمده بود، روز دوم مرداد 1379 پس از مدتها تحمل بیماری درگذشت.
شعرهای او که در ابتدا به سبک نیمایی سرود شده بود بعدها راه خود را پیدا کرد و پایهگذار سبکی از شعر نو شد که به «شعر سپید» یا «شعر شاملویی» موسوم شد.
احمد شاملو، از شاعران، نویسندگان، روزنامهنگاران، مترجم، فرهنگنویس، دبیر کانون نویسندگان ایران و پژوهشگر ایرانی است. اشعار زیبای شاملو به همراه دکلمههایش سالهاست که شنیده میشود و روزبهروز زبانزد خاص و عام شده است.
احمد شاملو در سال 1325 با نیما یوشیج ملاقات کرد و تحت تاثیر وی به شعر نیمایی روی آورد.
مگذار دیگران نام تو را بدانند …
همین زلال بیکران چشمانت
برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست!
گزیدهای از اشعار عشقی و عاطفی احمد شاملو
آی عشق ای عشق
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره آبیت پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره سرخت پیدا نیست
غبار تیره تسکینی
بر حضور وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست
***
کیستی که من اینگونه به اعتماد نام خود را با تو میگویم ...
کیستی که من
اینگونه به اعتماد
نام خود را
با تو میگویم…
کلید قلبم را
در دستانت میگذارم
نان شادیام را با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم
و سربر شانه تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
کیستی که من
اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ میکنم؟!!
کیستی که من
جز او
نمیبینم و نمییابم؟!!
دریای پشت کدام پنجرهای؟
که اینگونه شایدهایم را گرفتهای
زندگی را دوباره جاری نمودهای
پر شور
زیبا
و
روان
دنیای با تو بودن در اوج همیشههایم
جان میگیرد
و هر لحظه تعبیری میگردد
ازفردایی بیپایان
در تبلور طلوع ماهتاب
باعبور از تاریکیهای سپری شده…
کیستی
ای مهربانترین؟
***
و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگریست
میان خورشیدهای همیشه،
زیبایی تو، لنگری ست؛
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان،
بینیازم میکند.
نگاهت،
شکست ستمگریست؛
نگاهی که عریانی روح مرا،
از مهر،
جامهای کرد؛
بدان سان که کنونم،
شب بیروزن هرگز،
چنان نماید که کنایتی طنز آلود بوده است؛
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست .
آنک چشمانی که خمیرمایه مهر است
وینک مهر تو :
نبردافزاری،
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم .
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم،
به جز عزیمت نابه هنگامم گریزی نبود،
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود.
میان آفتابهای همیشه
زیبایی تو
لنگری ست.
نگاهت
شکست ستمگریست.
و چشمانت
با من گفتند
که فردا
روز دیگریست.
***
برای زیستن دو قلب لازم است
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم
دریاهای چشم تو خشکیدنی است
من چشمهیی زاینده میخواهم
پستانهایت ستارههای کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی میخواهم
انسانی که مرا برگزیند
انسانی که من او را برگزینم
انسانی که به دستهای من نگاه کند
انسانی که به دستهایش نگاه کنم
انسانی در کنار من
تا به دستهای انسان نگاه کنیم
انسانی در کنارم، آینهیی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم.
...
***
من پناهندهام
به مرزهای تنت
و من همه جهان را
در پیراهن گرم تو
خلاصه میکنم
مثل درختی
که به سوی آفتاب قد میکشد
همه وجودم دستی شده است
و همه دستم خواهشی:
خواهش تو
چه بیتابانه میخواهمت!
تو را دوست دارم
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته میکند
***
آنکه میگوید دوستات میدارم
خنیاگرِ غمگینیست
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمانِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
آنکه میگوید دوستات میدارم
دل اندهگین شبیست
که مهتابش را میجوید
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
هزار
ستاره گریان در تمنای من …
عشق را
ای کاش
زبان سخن بود …!
***
دستت را به من بده
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریستهام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خواندهام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بودهاند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
***
چه جالب است
ناز را میکشیم
آه را میکشیم
انتظار را میکشیم
فریاد را میکشیم
درد را میکشیم
ولی بعد از این همه سال …
آنقدر نقاش خوبی نشدهایم که بتوانیم
دست بکشیم
از هر آنچه که آزارمان میدهد
***
بالاﺧﺮﻩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ
ﺁﻥ ﺷﺐﻫﺎیی ﮐﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ
ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻤﺎﻧﻢ
ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ
چهقدﺭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻫﺴﺘﻢ
***
امروز بیشتر از دیروز دوستت میدارم…
آیداى خوب نازنینم!
مدتهاست که برایت چیزى ننوشتهام.
زندگى مجال نمىدهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر مىدانى:
نفسى که مىکشم تو هستى؛
خونى که در رگهایم مىدود و حرارتى که نمىگذارد یخ کنم.
امروز بیشتر از دیروز دوستت مىدارم و فردا بیشتر از امروز.
و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
***
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم…
از معبر فریادها و حماسهها .
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیمتر نبوده است .
که قلبات
چون پروانهیی
ظریف و کوچک و عاشق است .
ای معشوقی که سرشار از زنانهگی هستی
و به جنسیت خویش غرّهای
به خاطر عشقات!
ای صبور ! ای پرستار !
ای مومن !
پیروزی تو میوه حقیقت توست .
رگبار ها و برف را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل و صبر
شکستی .
باش تا میوه غرورت برسد .
ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن توست،
پیروزی عشق نصیب تو باد !
***
شانهات مُجابم میکند
در بستری که عشق
تشنگیست
زلالِ شانههایت
همچنانم عطش میدهد
در بستری که عشق
مُجابش کرده است
***
در لحظه
به تو دست میسایم و جهان را در مییابم
به تو میاندیشم
و زمان را لمس میکنم
معلق و بیانتها
عریان
میوزم، میبارم، میتابم
آسمانام
ستارگان و زمین
و گندم عطر آگینی که دانه میبندد
رقصان
در جان سبز خویش
از تو عبور میکنم
چنان که تندری از شب
میدرخشم
و فرو میریزم
***
دوستاش میدارم چرا که میشناسمش
دوستش میدارم
چرا که میشناسمش
به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست میگیرم
تنهایی غمانگیزش را درمییابم
اندوهش
غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
همچنان که شادیاش
طلوع همه آفتابهاست
و صبحانه
و نان گرم
و پنجرهای
که صبحگاهان
به هوای پاک
گشوده میشود
و طراوت شمعدانیها
در پاشویه حوض
چشمهای
پروانهای و گلی کوچک
از شادی
سرشارش میکند
و یاسی معصومانه
از اندوهی
گرانبارش:
اینکه بامداد او دیریست
تا شعری نسروده است
چندان که بگویم
امشب شعری خواهم نوشت
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
که به دریاچهای
و بودا
که به نیروانا
و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد
اگر بگویم که سعادت
حادثهایست
بر اساس اشتباهی
اندوه
سراپایش را در بر میگیرد
چنان چون دریاچهای
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را
چرا که سعادت را
جز در قلمرو عشق بازنشناخته است
عشقی که
بجز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهرهی زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی میکند
آیدا
لبخند آمرزشیست
نخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او درآمده بود
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست
***
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه بیهوده میخوانید
چرا که ترانه ما
ترانه بیهودهگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
بهخاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی ست
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است
***
کیستی که من اینگونه به اعتماد
نام خود را
با تو میگویم
نان شادیام را با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو اینچنین به خواب میروم
کیستی که من اینگونه به جد
در دیار رویاهای خویش با تو
درنگ میکنم!
***
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
***
بلبل من! نوای تو خواهم
عمر را در هوای تو خواهم
زندگی را برای تو خواهم
تو بپائی اگر من نپایم
***
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمیبندند
قفل
افسانهیی ست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو بهخاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف
زندگیست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستوجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهیی ست
تا کمترین سرود، بوسه باشد
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم ...
و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی که دیگر نباشم