تقدیم به رفقا و دوستان مشتاق دیدار
ا. م. شیری
مرا دیریست افتاده به سر شوق وصـال تـو
به لوح خاطرم حک شد چو تصویر جمال تو
سیه زلف بلـند تو کـمـنـدی شـد به پای مـن
کـشد پیـوسته صیدش را به دام پـر جلال تو
به ناز و غمزهات جانان دل غمدیدۀ ما شد
اسیـر نرگـس مـست و دو ابـروی هـلال تو
ره میخانه را زین پس یقیناَ ترک خواهم گفت
که هر شب سرخوش و مستم در آغوش خیال تو
فـراق روی ماه تو چـنان آتـش به جانـم زد
که ترسم دود از آن خیزد، کند افسرده حال تو
اگر عزم سفر داری، مکـن بیم از غـبار ره
به اشک شوق میشویم غبار از خط و خال تو
اگـر بر کلبهام آیـی، پریشان حالـتم بینی
شود آئـیـنـۀ رویم دو چـشم بیمثـال تـو
به سینه درد هجرانت، بسی آشفته حالم را
تو نازک دل یقین دانی که دل دارد ملال تـو
مکن عـیبم اگر بینی چنین بیپرده میگویم
دل شیری شده مفتون به حـسن لایزال تـو
ا. م. شیری
١٣ خرداد ١٣٦٨
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر