شب قلندر
عزیز میری
مرگ و نفرین بر تو ای شب
مرگ و نفرین بر تو
مرگ و نفرین بر تو ای شب
مرگ و نفرین بر تو
تو بس حقیر و پست و پلشتی
دغل و فریبنده و ریاکار
تو نه از آدمی
تو نه روباه
تو اهریمن سرشتی
دزد گهوارهها و خنجر بر گلوی کبوترها نهاده
تو نه سیاهی تو نه سپیدی
تو شوم و بد ذات و پست
هر دم به سیمایی سیمی در دست
هر م به ردایی بنیادی نهاده دگر زان گونه بنیادها
تو هم قوادی هم روسپی سرشتی
گه گرگی در لباس میش
و گه گرگی در لباس چوپان
تو همان درنده خوی زشت و بدکارهی نا اهل
خونخوارتر از خونخوار
تو نه آدمی، نه دشت و نه کوه و نه بیابان
تو سرایندهی خاموشیها
تو بیحیای بیوصف
همه کس نا اهل
تشنه به خون مردمان
دزد نان و آتش عرق بر جبین
تو از هر وصف بیشرمتر
تو ننگی و مرگ جاوید و ننگها بر تو باد
دفتر پس و پیش ورق خوردهام را تو آتش زدی
سخن را از زبان تو دزدیدی
سخنورانه سخن آوردی
گردن زدی، مصلوب کردی
سنگ کوفتی، خنجر زدی
گلوله زدی، بمبها افکندی
تو تنها سرایندهی ننگی
سوار بر ارابهی مرگی
شمشیر برکمر
به یک دست قلم و تازیانهای در آن دست
تو سراینده و نوازندهی باران و طوفان و تگرگ و مرگی
تو سرکوبگر و بردهدار بازار ها
هر دم سخنی، هر دم فتوایی، هر دم گفتمان اندر انجمنها
تو اهریمنی، تو دراکولای دولاقبا و یک پیراهن
تو بس بگرفته نان مرا
تو بس بفشرده گلو و بسته پای مرا
تو بس نهیب رانده، گفته مرا :
مردک بخسب و بخوف
تو کجا و این غلطها، تو را !
لیکن من شاشیده به تو
سر تا پا ای شب
گویمت باز که قلندر بیدار است.
لینک منبع:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر