دریافتی:
در بازار ادویه ی اصفهان
مجید نفیسی و مادرش
امروز با مادرم به راسته ی ادویه فروشان می روم
تا یک بار دیگر به ذرات آفتاب بنگرم
که از روزني به درونِ تاريكي فرو می ریزند.
از او مي پرسم: "آيا می توانم
انگشت کوچکم را
در این آبشارِ نور فرو کنم؟"
مادر در آستانه ی خوشبویِ حجره اي مي ایستد
و من به عرقچین سبزِ ادویه فروش می نگرم.
او اولین گامش را برای آن برمی دارد
که در مشت من شکرپنیر بگذارد
و آب نباتی با دانه های سرخ زرشک.
مادر دارچین و هل را برای قوریِ چای می خواهد،
زعفران و زرچوبه و زیره را برای قابِ پلو،
قرنفل و زنجفیل را برای نان شیرینی های زنجفيلی
و وانیل را برای بستنی های خانگی.
مرد جنس ها را در کاغذ می پیچد
و در زنبیل مادر می گذارد.
من از بو و رنگ آکنده ام
و به خروس قندیِ سرخم می نگرم
که بر نیِ نازكش نشسته
و با هر زبان لیسه ی من
کوچک و کوچکتر می شود
و پیش از اینکه به چهارسو برسیم
یکسره ناپدید شده است.
مادر، فلفل را فراموش کرده:
آن شاهِ ادویه ها
که شنلی سرخ بر دوش دارد.
ما، راهِ رفته را بازمی گردیم.
ساربانی افسار به دست
در کنار تيمچه ایستاده است.
لوکی گردنش را دراز می کند
و از پشتِ مژه های بلندِ سایه دارش
به من مي نگرد
و لفچه هايش تكان تكان مي خورند.
"اشتر! که را می ترسانی؟
من می توانم از زیر شکم تو بگذرم
بی آن که پاهای بدقواره ات مرا
در زیر خود له کنند."
مادر می گوید آنها از بندر بوشهر می آیند
جایی که جاشویان عرب و هندو
فلفلِ مالابار و دارچینِ سراندیب را
همراه با زنجفیلِ زنگبار
از لنج های خود خالی می کنند
تا ساربانانِ شروه خوانِ دشتستان
آنها را از ریگزارهای کویر لوت گذر دهند.
مرد بسته ی فلفل را در زنبیل می گذارد.
من نیِ خالیِ خروسم را
به سوی اشتربچه ای پرتاب می کنم
که در پسِ کاروان روان است
و به مادرم لبخند می زنم که چون من
براي بوئيدنِ ادويه ها
دماغِ خوبي دارد.
17 سپتامبر 2005
http://www.iroon.com/irtn/blog/5757/
امروز با مادرم به راسته ی ادویه فروشان می روم
تا یک بار دیگر به ذرات آفتاب بنگرم
که از روزني به درونِ تاريكي فرو می ریزند.
از او مي پرسم: "آيا می توانم
انگشت کوچکم را
در این آبشارِ نور فرو کنم؟"
مادر در آستانه ی خوشبویِ حجره اي مي ایستد
و من به عرقچین سبزِ ادویه فروش می نگرم.
او اولین گامش را برای آن برمی دارد
که در مشت من شکرپنیر بگذارد
و آب نباتی با دانه های سرخ زرشک.
مادر دارچین و هل را برای قوریِ چای می خواهد،
زعفران و زرچوبه و زیره را برای قابِ پلو،
قرنفل و زنجفیل را برای نان شیرینی های زنجفيلی
و وانیل را برای بستنی های خانگی.
مرد جنس ها را در کاغذ می پیچد
و در زنبیل مادر می گذارد.
من از بو و رنگ آکنده ام
و به خروس قندیِ سرخم می نگرم
که بر نیِ نازكش نشسته
و با هر زبان لیسه ی من
کوچک و کوچکتر می شود
و پیش از اینکه به چهارسو برسیم
یکسره ناپدید شده است.
مادر، فلفل را فراموش کرده:
آن شاهِ ادویه ها
که شنلی سرخ بر دوش دارد.
ما، راهِ رفته را بازمی گردیم.
ساربانی افسار به دست
در کنار تيمچه ایستاده است.
لوکی گردنش را دراز می کند
و از پشتِ مژه های بلندِ سایه دارش
به من مي نگرد
و لفچه هايش تكان تكان مي خورند.
"اشتر! که را می ترسانی؟
من می توانم از زیر شکم تو بگذرم
بی آن که پاهای بدقواره ات مرا
در زیر خود له کنند."
مادر می گوید آنها از بندر بوشهر می آیند
جایی که جاشویان عرب و هندو
فلفلِ مالابار و دارچینِ سراندیب را
همراه با زنجفیلِ زنگبار
از لنج های خود خالی می کنند
تا ساربانانِ شروه خوانِ دشتستان
آنها را از ریگزارهای کویر لوت گذر دهند.
مرد بسته ی فلفل را در زنبیل می گذارد.
من نیِ خالیِ خروسم را
به سوی اشتربچه ای پرتاب می کنم
که در پسِ کاروان روان است
و به مادرم لبخند می زنم که چون من
براي بوئيدنِ ادويه ها
دماغِ خوبي دارد.
17 سپتامبر 2005
http://www.iroon.com/irtn/blog/5757/
In the Spice Bazaar of Isfahan
By Majid Naficy
Today I go to the spice-sellers’ lot with my mother
So that once more I can look at specks of the sun
Pouring down from a skylight into the dark bazaar.
I ask her: “Can I poke my pinkie
Into this waterfall of light?”
Mother stops at the fragrant threshold of a small shop
And I look at the green skullcap of the spice-seller
Who takes his first step
To put a white sugar-cheese-
And a red barberry-candy in my fist.
Mother wants cinnamon and cardamom for the tea pot,
Saffron, turmeric and cumin for the pilaf platter,
Clove and ginger for ginger cookies
And vanilla for home-made ice cream.
The man wraps the items in paper
And puts them in Mother’s basket.
I am filled with scent and color
And look at my red candy rooster
Perched on his slender stick
And shrinking with each of my licks
Until it totally disappears
Before we reach the bazaar square.
Mother has forgotten pepper:
The king of spices
With a red hood on its shoulders.
We return to where we started.
A camel driver is standing
With a rein in his hand
Near a bazaar courtyard.
A male camel stretches his neck
To look at me
behind his long shady lashes.
His big lips are trembling.
“Camel! Who are you bullying?
I can pass under your belly
Without letting your misshaped legs
Smash me on the ground.”
Mother says that they come from Bushehr Port
Where Arab and Indian sailors
Unload Malabar’s pepper, Ceylon’s cinnamon
And Zanzibar’s ginger from their barges
So that the sharveh-singing* camel drivers of Dashtestan
Can carry them across the sandy desert of Loot.
The man puts the package of pepper in the basket.
I fling the empty stick of my rooster
Toward a baby camel
Walking behind the caravan.
I smile at my mother who like me
Has a good nose
For smelling spices.
September 17, 2005
*- “Sharveh” is a sad style of song in the Bushehr province to the
north of the Persian Gulf. It has some similarities with
African-American Blues.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر