۱۳۹۳ دی ۳۰, سه‌شنبه

گلسرخي با پدرم٬ بفارسی و انگلیسی: مجید نفیسی

گلسرخي با پدرم

majidnaficy_260_2 (2)





مجید نفیسی

از آن باغچه ي پُر گُل
تنها يك گل سرخ مانده است
كه گذاشته ام توي ايوان
كنار نرده ها،
و امروز بامداد
كه ميروم بر دوچرخه ي ثابتم بنشينم
مي بينمش كه بسوي من سر خم كرده
نجواكنان
در خوابجامه ي ماهوتيَش.

من بر زين چرمي مي نشينم
حوله را بگردن مي آويزم
تا از سوزِ بامدادي در امان باشم
و پا بر ركاب چرخ مي فشارم.
از كنار درياي "آرام" مي گذرم
و همراه با اسكيتبازانِ بامدادي
خود را تا اسكله ي سانتامونيكا ميرسانم
و بي آنكه منتظر سندباد بحري شوم
از كوهه هاي آب مي گذرم.

آنگاه خود را دوباره
در شهرِ كودكيم مي يابم
در كوي "باغ جنت"
با درختان پُرسايه اش
و گداي مشكوكي كه بر سكويي نشسته
و خانه ي ما را از گوشه ي چشم ميپايد.
در مي زنم.

آفتاب ديگر تا نيمه ي ايوان رسيده
و نيمي از رخ
و تاج گلسرخ را پوشانده است.
من حوله را از گردنم برميدارم
و صورتم را خشك مي كنم.

مي دانم كه آن سوي اين ايوان
در خانه ي كودكيم در اصفهان
باغچه ي پُرگل من هنوز پابرجاست،
و پدرم كه ديگر مرا نمي شناسد
بر صندلي چرخدارش نشسته
و دارد با گلسرخي
كه سر بسوي او خم كرده
آرام آرام حرف مي زند.

        6 آوريل 2005

http://www.iroon.com/irtn/blog/5729/

A Red Rose with My Father

        By Majid Naficy

From that once-full flowerbed
There remains a single red rose
Which I have put in the balcony
Near the railing,
And today at dawn
When I go to sit on my stationary bike
I see it bending toward me
Whispering
In her maroon sleeping gown.

I sit on the leather seat,
Hang the towel around my neck
To keep off the morning chill
And press my feet on the pedal.
I pass alongside the Pacific
And carry myself to Santa Monica pier
With the company of morning skaters,
And without waiting for Sinbad the sailor
I pass hills of water.

Then I find myself again
In the city of my childhood
In the alley of “Paradise Garden”
With its shady trees
 And a suspicious beggar
Who sits on a sofa
Watching our house from the edge of his eyes.
I knock at the door.

The sun has now reached half of the balcony
And covered half of the face
And the crown of the red flower.
I take the towel from my neck
And dry my face.

I know that beyond this balcony
In my childhood home of Isfahan
My full flowerbed is still living,
And my father who no longer knows me
sits on his wheelchair
And talks gently
To a red rose
Bending toward him.

        April 6, 2005


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر