بقای شب و دست غیب !
بهنام چنگائی
بقای شب و دست غیب !
دوباره:
گام روز ماند
میان راه.
بقای شب شد، بدست غیب پرستان،
گزمه ی راه.
اینک،
بر سفره ی پُر ز خون،
لمیده اند
گرگان به سور و نوا
در این پگاه.
++
دوباره:
در گرگ و میشِ بامدادی
طلوع، در دلِ شب
فرو ماند،
بی نور ِ و نگاه.
شب و ریا بلعیده اند، سیر
خونِ فلق
در این بزنگاه.
++
دوباره
خرسندند اولیا
می چمند
در خرگاه
خراش می زنند
به چهره ی راه
تیغ می کشند
به غرور،
به چشمه ی دل ما
در این کمینگاه.
++
دوباره:
فروغ، بخون تپیده
یال ِامیدش، شکسته
شره می کشد وحشت،
حاکم است، سیاهی
در این سحرگاه.
++
دوباره
دردِ خشکسالی بود
در جنگل و دشت،
بی باران و کشت
بی هیچ حاصلِ امید.
نانِ ناچار،
با صاحبِ زمان
قمار کرد
باخت به خدا
در این خیانتگاه
++
دوباره:
از اعماقِ درد
درمان و نان و نوا و روشنائی
همه اما:
در صفِ رهائی روز اند.
می خرامند با امید
می سرایند با نوید
در قلبِ این تاریکی
در پهنه یِ پنهانِ زمینِ وبا زده
دانه های نداها
پا به زاست
بی گمان، همین جا
در این قتلگاه.
بهنام چنگائی یکم تیر 1392
برگرفته ازسایت گزارشگر
******************************
*” راهِ خیال و گام های ساده لوح”*
سی چهار سال پیش، ما
با خیالِ خام و گامهایِ ساده لوحِ امیدوار
پر غرور و سرورِ سر شار
بر بیراهه های مار ِجرارِ جماران، ایستاده بودیم.
میخواستیم با او
بیرونِ دردهایمان زندگی کنیم.
***
در آن روزها، آرزوهای پروانه وارمان ـ
در دشتهای زیبایی، بجانب گلها روان بودند ـ
زنبورانِ جانمان بسوی شهد زندگی ـ
و رویاهایمان را بسوی آنچه نداشتیم، می تازاندند.
***
رام بودیم و دستهایمان بر کمرگاه سخت مشکلات بود،
پُرکار بودیم و پاهایمان بر گرده ی ستبرِ کوهِ تحمل شکن
و چشمانمان را گشاده ـ
گشوده دروازه ای از هزارها درگاه، کرده بودیم.
میخواستیم که عقابِ تیز بالِ بی شکیبِ اندیشه ـ
در انتطارِ هر تازه ـ بزیرِ بال، در شتاب، بی تاب باشد.
دورِ بلندِ دردی کهکشانی گذشت،
سر و پا و دست بشکسته وا ماندیم،
ما، هیچ نیافتیم.
حالا: راز ِتداومِ زندگی، ما را، مرور دوباره می کند.
بر پشت زخمی و خورجینِ ملکوتیِ همراهمان
تحقیر، ریا، رنج، جنگ، تباهی، مرگ و گرسنگی ست
و نیز توشه ی از خاکستر خیال و ساده لوحی.
سوزِ و سرمای گذ شته ها، نصیبِ گرگ های بیابان مباد ـ
آنچه نکبت بانانِ “آسمان پناه” بر جانِ عاشقِ ما همی بردند.
***
در راستایِ راه ِانسانی
ما ایستاده ایم، دیگر بار
ناراستان ِمکار را ـ شرم، سزاوار
در آوردگاهِ روزگارِ سیاه ما
سرودِ”پایان شب”پر طنین کوبیده می شود.
ما ایستاده ایم
بدرگاه آینده،
داغ و پر ز شوق
و ترانه ی فردا را با هم می خوانیم
***
جغدِ شب، در خیمه گاه
در نظاره یِ کبوترانِ مهر و آزادی
شکسته، در بهت، نشسته بر تخمِ قهر
و دسیسه می بافد
***
ما ایستاده ایم
بر رویِ دُور و دراز شرم نامه ای از تاج و عمامه
درهایِ جام و جان و کاممان را از اینان
جز سیاهچال و نواله یِ زهر و سربِ داغ، سرا و سزا و نوایی ندید و نبرد.
***
ما دوباره ایستا ده ایم، در راه
نه بر گامهایِ ساده لوحِ گذ شته
در رکابِ راهزنانِ روسیاهِ و سر به سر آبرو هشته
این بار، در راه ِ خویشیم با نام بی نامان و بی نانان، بر گام هائی به وسعت دریا
برای تقسیم نان، رهائیِ انسان
چشیدن و بوئیدن و بوسیدنِ فردا!
بهنام چنگائی ۸ تیر ۱۳۹۲
برگرفته ازسایت روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر