«در سایه جنگ»: زهره مهرجو
«در سایه جنگ»
زهره مهرجو

در میان آتش.. و خرابه های جنگ،
از پی غروب خونین خورشید.. و مرگ رنگ،
دختری به دوردست ها می نگرد...
و آه.. می کشد!
پیش ترها، افق برایش دو بال بود
و پرواز... در آسمان آبی رؤیاها،
اینک آرزوی بزرگش این است
که بتواند برخیزد،
دوباره گام بردارد!
در گوشه ای از سرزمین سوگوار،
در خیابانهای پوشیده از تعفن.. و اجساد بی شمار،
دخترک به جایِ.. پایش می نگرد
و آرزو می کند
که می توانست به گذشته بازگردد:
به طبیعتِ کامل،
زندگی جاری در همه رنگ و نقش،
چراغانی کوچه های شب...
و به خانه گرم شان،
عشق بی مرز مادر
دست های امن پدر
و هم صحبتی خواهران
و برادرانش!
ولی افسوس...
که جنگ اوج سیاهی ست،
طوفان است
و دیواریست پولادین...
برافراشته
در برابر گُل نازکِ هستی!
اینک، در این لحظه
در کنار امواج سرخ دریای مدیترانه
آزمون سخت انتخاب در برابرش:
سپردن خود به زوال
یا برخاستن...
و زندگی را دوباره ساختن!
* * *
دخترک سر برمی فرازد،
نگاه در نگاه خورشید
لبخند بر لبانش...
او
بر می.. خیزد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر