برای بیستمین سالگرد جنگ عراق
در راستهی کتابفروشان بغداد
مجید نفیسی
پس از شنیدن خبر انفجار پنجم مارس ۲۰۰۷ در خیابان کتابفروشان که نام متنبی شاعر بزرگ عرب را بر خود دارد.
متنبی را دیدم که از فارس بازمیگشت
در کنار رود کر، آوای دجله را شنیده بود
که او را به بغداد فرامیخواند.
در راه شمشیرش را به قرمطیان گناوه بخشیده بود
زیرا میدانست که دیگر از این پس جز قلم یاری نخواهد داشت.
به خود گفته بود:
"من، متنبی:شاعر، نبی، شمشیرزن
با شورشیان قرمطی از کوفه به بادیه رفتم
تا راز برابری را دریابم,
با سیفالدوله حمدانی به حلب شدم
تا در برابر فرنگان صلیبی بایستم
و با عضدالدوله دیلمی به فارس رفتم
تا تخم شعر عرب را در آن خاک بپراکنم.
اکنون میخواهم به عراق بازگردم
و از فراز پل بغداد به ماهیگیران بنگرم
که سوار بر بلمهای پوست بادامی شان
بر آب تیزپای دجله سبکبارانه پارو میکشند,
صابئین قطیفه بر دوش را تماشا کنم
که رو به ستارهی شمال
در پایابهای کنار رود غسل تعمید میکنند
و از طباخان کوی ابونواس
عدس پخته و ماهی مسقوف بگیرم
که بر ترکههای انار کباب میشود
چه خوش است در کنار نیزارهای رود
از این سو به آن سو رفتن
و از پشت تنهی نخلی
بوسهبازی جفتی جوان را تماشا کردن
چه خوش است در کنار پیر چنگی نشستن
و سرگذشت دجله را از کوه تا خلیج شنیدن
چه خوش است پیش از بانگ اذان به گرمابه رفتن
و تن را به نوازش لیف و کیسه سپردن
و همراه با لنگ و قطیفه
کاسه ای آب یخ از جامه دار گرفتن
و آنگاه با خیالی خوش به دارالحکمه رفتن
و برق شادی را در چشمهای نوجوانان دیدن."
متنبی به خود گفت:
"میروم تا دوباره کودک شوم
و از بازی واژه ها به وجد آیم."
متنبی از فراز جسر بغداد
به درون آب دجله نگاه کرد
اما بجز عبور یکنواخت خون چیزی ندید
ماهیگیران به صید مردگان می رفتند
برزگران قلم های استخوان می کاشتند
زائوان پشت بوتهها نوزادان بی سر می زائیدند
مردان سربریده در پایاب ها میدویدند
و آب فروشان دوره گرد در کوچهها فریاد میزدند:
خون تازه آورده ام! خون تازه آورده ام!
در راستهی کتابفروشان، مه سرخی
آسمان و زمین را پوشانده بود.
محمد صحاف، زیر آوار پی سر بریدهی برادر خود میگشت,
پدر حسین، دورهگرد حمصفروش
یک لنگه از کفش پسرش را به دست گرفته بود
و با آن حرف میزد,
شطری کتابفروش اشک می ریخت
و به دنبال برگهای سوختهی شعر
در کوچههای شرقی دجله میدوید
و بیتی از متنبی را زیر لب میخواند:
"خط شعر مرا نابینا میبیند
و صوت شعر مرا ناشنوا میشنود".
متنبی ایستاد.
دشداشهاش به پوست تنش میچسبید
و چفیهاش نمناک از خون بود.
به خود گفت:
آدمها یا کتابها؟
کتابها یا آدمها؟
آیا باید قلم را زمین میگذاشت
و شمشیر را به دست میگرفت؟
دجله پاسخ نمیداد.
دجله چون تیری رهاشده از کمان
روان بود.
نوزده مارس دوهزاروهفت
***
On the Booksellers' Street of Baghdad
For the Twentieth Anniversary of the Iraq War
On the Booksellers' Street of Baghdad
By Majid Naficy
Written after the March 5, 2007، blast on the booksellers'
street named for Mutanabbi, the great Arab poet (915-65)
I saw Mutanabbi returning from Persia.
He had heard the sound of Tigris, by the Kor River
Calling him back to Baghdad.
On his way, he had given his sword
To the Qarmati rebels in Gonaveh
Because he knew that from then on
He would have no friend but the pen.
He had told himself:
"I, Mutanabbi, poet, prophet and swordsman
Moved into the desert from Kufa
With the bedouins of Qarmati revolt
Looking for the secret of brotherhood.
I went to Aleppo with Prince Sayf of Hamdan
To stand against the Frank crusaders
And traveled to Persia with King Azod of Daylaman
To spread the seed of Arabic poetry.
Now I want to return to Iraq
Only to look from the bridge of Baghdad
At the fishermen in their nutshell boats
Who are gently rowing on the Tigris River.
I want to see the gnostic Mandaeans in their white towels
Making ablution in the shallow waters
While looking at the North star,
And from the diners on Abu-Nuwas St.
I want to buy lentil soup and Masqoof fish
Barbecued on pomegranate sticks.
How happy it is to walk around
Near the reeds by the river
And watch the kisses of a young couple
From behind a palm tree,
How happy it is to sit by the old harpist
And listen to the story of the Tigris River
Rushing from Mountains to the Persian Gulf,
How happy it is going to the Turkish bath
Before muezzin calls to prayer
And surrender one's body to the caressing fingers,
Cotton washcloth and bubbling soap
And when taking dry towels
Ask the receptionist for a glass of ice water,
Then in a happy mood
Going to the House of Wisdom
And seeing the dazzles of joy
In the eyes of the youth."
Mutanabbi told himself:
"I am becoming a child again
Enchanted with playing words".
Looking down from the bridge of Baghdad
Mutanabbi saw nothing but blood
Running constently in the Tigris River.
Fishermen were hunting the dead,
Farmers planting human bones,
Mothers giving birth to headless babies
Behind bushes and sand domes,
The beheaded running in the shallow waters
And the water-sellers shouted in the alleys:
"Fresh blood! fresh blood!"
Mutanabbi stood.
His robe clung to his skin
And his headdress was wet with blood.
He asked himself:
"People or Books?
Books or people?"
Should he put down the pen
And take the sword again?
The Tigris did not answer.
It was running fast
Like an arrow shot from a bow.
March 19, 2007
https://iroon.com/irtn/blog/19172/on-the-booksellers-street-of-baghdad/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر