۱۳۹۸ خرداد ۱۵, چهارشنبه

مساعده: سیامک م.

خبر کوتاهی خواندم که:
 " یک کارگر کارخانه آجر دهدشت با 8 سال سابقه کار بدلیل درخواست مساعده از کار اخراج شد."
سال ها پیش با اقتباس از شعری از محمد عاصمی (شرنگ) در شرح حال یک هنرپیشه، شعری در شرح حال یک کارگر به نام "مساعده" سرودم. به جاست که آن را تقدیم این کارگر رنجدیده کنم
سیامک م.

مساعده

همه رفتند،
جز، سعید هیچکس نماند،
کارگری نماند،
او ماند با دلی که ز اندوه زندگی در هم فشرده.
دست خود را شست، تا رنگ خویش گیرد
لباس کارش را انداخت روی میز
تنها لباس مندرس رنگ رفته ای پوشید بر تنش.
  • مهدی! رئیس هستش؟
فراش کارخانه، جارو ز دست خویش کناری نهاد و گفت:
  • اون از ظهری رفتش،
اون که مثل من و تو اضافه کاری نداره!
  • ولی، قول داده بود امشب به من مسا...عده!
سخنش ناتمام ماند،
آهسته از کارخانه بیرون آمد.
"در آسمان،
هزاران فانوس پر فروغ،
چشمک زنان و شوخ ...
با چیرگی به پردۀ شب چنگ می زدند،
رامشگران باد می کوفتند
پای بر چهرۀ کارگری خسته
کز راه می گذشت
آرام و بی شتاب،
اندوهناک و غمزده
در گوش خود داشت
تنها طنین صدای:
مساعده، مساعده، مساعده ...
  • خاموش! خاموش!
زنگ دلم نمی بَرد آن وعده های پوچ،
آن وعده ها، آن حرف ها
برای زن و بچه هام نان نمی شود.

  • وقتی به کارخانه پای می گذارم،
از نیروی بازویم،
در پرتو افکارم،
و به یاری تجربه ام،
همه چیز می سازم.
تنها مائیم که سازندۀ جهانیم
با دست های ما همه چیز ساخته می شود
با فکر ما همه چیز بوجود می آید
اما در آن میان که چون میوه ای پرآب
ما عصارۀ جان خود،
در ره تولید می دهیم،
کی در ورای درد و رنج ما
عمق فقر را
و ابعاد تهی دستی را
می بیند آشکار؟

  • فردا، فردا باز رنج نداری ست یار من
دستی تهی،
دستی ز غم انباشته و پریش
شرمنده در برابر چشمان همسرم،
در پیش بچه هام.
این وضع برجا و ماندنی ست
تا نیروی کار من
تا حاصل رنج من
بازیچۀ طلاست،
 این رنج پا به جاست!

از دور می شکافت
سیاهی شب پرفسانه را
آواز کوچه گرد:
"رنجبرا، زحمت و کار از تو است،
مفت خوری می بردت مزد دست،
ساکت و آسوده نباید نشست!"

در سکوت سیاه شب
می رفت سوی خانه سعید
با شوق و با امید
می خواند زیر لب:
"ساکت و آسوده نباید نشست"
سیامک م.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر