خبر کوتاهی خواندم که:
" یک کارگر کارخانه آجر دهدشت با 8 سال سابقه کار بدلیل درخواست مساعده از کار اخراج شد."
سال ها پیش با اقتباس از شعری از محمد عاصمی (شرنگ) در شرح حال یک هنرپیشه، شعری در شرح حال یک کارگر به نام "مساعده" سرودم. به جاست که آن را تقدیم این کارگر رنجدیده کنم
سیامک م.
جز، سعید هیچکس نماند،
کارگری نماند،
او ماند با دلی که ز اندوه زندگی در هم فشرده.
دست خود را شست، تا رنگ خویش گیرد
لباس کارش را انداخت روی میز
تنها لباس مندرس رنگ رفته ای پوشید بر تنش.
آهسته از کارخانه بیرون آمد.
"در آسمان،
هزاران فانوس پر فروغ،
چشمک زنان و شوخ ...
با چیرگی به پردۀ شب چنگ می زدند،
رامشگران باد می کوفتند
پای بر چهرۀ کارگری خسته
کز راه می گذشت
آرام و بی شتاب،
اندوهناک و غمزده
در گوش خود داشت
تنها طنین صدای:
مساعده، مساعده، مساعده ...
آن وعده ها، آن حرف ها
برای زن و بچه هام نان نمی شود.
در پرتو افکارم،
و به یاری تجربه ام،
همه چیز می سازم.
تنها مائیم که سازندۀ جهانیم
با دست های ما همه چیز ساخته می شود
با فکر ما همه چیز بوجود می آید
اما در آن میان که چون میوه ای پرآب
ما عصارۀ جان خود،
در ره تولید می دهیم،
کی در ورای درد و رنج ما
عمق فقر را
و ابعاد تهی دستی را
می بیند آشکار؟
دستی ز غم انباشته و پریش
شرمنده در برابر چشمان همسرم،
در پیش بچه هام.
این وضع برجا و ماندنی ست
تا نیروی کار من
تا حاصل رنج من
بازیچۀ طلاست،
این رنج پا به جاست!
از دور می شکافت
سیاهی شب پرفسانه را
آواز کوچه گرد:
"رنجبرا، زحمت و کار از تو است،
مفت خوری می بردت مزد دست،
ساکت و آسوده نباید نشست!"
در سکوت سیاه شب
می رفت سوی خانه سعید
با شوق و با امید
می خواند زیر لب:
"ساکت و آسوده نباید نشست"
سیامک م.
" یک کارگر کارخانه آجر دهدشت با 8 سال سابقه کار بدلیل درخواست مساعده از کار اخراج شد."
سال ها پیش با اقتباس از شعری از محمد عاصمی (شرنگ) در شرح حال یک هنرپیشه، شعری در شرح حال یک کارگر به نام "مساعده" سرودم. به جاست که آن را تقدیم این کارگر رنجدیده کنم
سیامک م.
مساعده
همه رفتند،جز، سعید هیچکس نماند،
کارگری نماند،
او ماند با دلی که ز اندوه زندگی در هم فشرده.
دست خود را شست، تا رنگ خویش گیرد
لباس کارش را انداخت روی میز
تنها لباس مندرس رنگ رفته ای پوشید بر تنش.
- مهدی! رئیس هستش؟
- اون از ظهری رفتش،
- ولی، قول داده بود امشب به من مسا...عده!
آهسته از کارخانه بیرون آمد.
"در آسمان،
هزاران فانوس پر فروغ،
چشمک زنان و شوخ ...
با چیرگی به پردۀ شب چنگ می زدند،
رامشگران باد می کوفتند
پای بر چهرۀ کارگری خسته
کز راه می گذشت
آرام و بی شتاب،
اندوهناک و غمزده
در گوش خود داشت
تنها طنین صدای:
مساعده، مساعده، مساعده ...
- خاموش! خاموش!
آن وعده ها، آن حرف ها
برای زن و بچه هام نان نمی شود.
- وقتی به کارخانه پای می گذارم،
در پرتو افکارم،
و به یاری تجربه ام،
همه چیز می سازم.
تنها مائیم که سازندۀ جهانیم
با دست های ما همه چیز ساخته می شود
با فکر ما همه چیز بوجود می آید
اما در آن میان که چون میوه ای پرآب
ما عصارۀ جان خود،
در ره تولید می دهیم،
کی در ورای درد و رنج ما
عمق فقر را
و ابعاد تهی دستی را
می بیند آشکار؟
- فردا، فردا باز رنج نداری ست یار من
دستی ز غم انباشته و پریش
شرمنده در برابر چشمان همسرم،
در پیش بچه هام.
این وضع برجا و ماندنی ست
تا نیروی کار من
تا حاصل رنج من
بازیچۀ طلاست،
این رنج پا به جاست!
از دور می شکافت
سیاهی شب پرفسانه را
آواز کوچه گرد:
"رنجبرا، زحمت و کار از تو است،
مفت خوری می بردت مزد دست،
ساکت و آسوده نباید نشست!"
در سکوت سیاه شب
می رفت سوی خانه سعید
با شوق و با امید
می خواند زیر لب:
"ساکت و آسوده نباید نشست"
سیامک م.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر