«معما»
اگر لهجه بودی
واژه ای ساده می شدم
که کودکان آرام در گوش بادبادک ها
پچ پچ می کنند
آنگاه که پرواز مفهوم می یابد.
اگر خواب بودی
آن لحظه ی صبحگاهی می شدم
که باد پرده را مثل پرستویی خسته
می رباید
و روز آغاز می شود
و بیشه زار می رقصد.
اگر باد بودی
عریان می شدم تا سرزمین تنم را فتح کنی.
اگر پرستویی بودی
کشتزاری از گندم می شدم
تا لب هایت به دانه هایم عادت کنند.
اما تو
نه لهجه ای
نه خواب
نه باد و نه آن پرستوی خسته.
من هرگز تورا نشناخته ام
و دلم در معمای پلک هایت گیر است.
«علی رسولی_اورست»
***
«نان و نعنا»
برایت
گردوی تازه آوردهام.
ریحان میان پارچههای ابریشم
و خوشههای پونه در شالی آبی.
نعنا در ظرفهای مسی.
برایت
از گندم شعر سرودهام
تا فریاد و نان را فراموش نکنیم.
محبوب من
برایت
سلاحی هم آوردهام
آنان آمدهاند
گردو
نان و نعنا را از ما بگیرند.
«علی رسولی _ اورست»
***
«ناممکن»
نمیشود
ماهِ افتاده بر دریا را
از امواج، از توفان
جدا کرد.
نمیشود
زیبایی را از چشمان تو
گل را از کوهستان
و دلتنگی را از من
و دلتنگی را از من
جدا کرد…
نمیشود
فریاد را از لب
باران را از کوچه
باران را از کوچه
درخت را از برگ
و پاییز را از درخت
جدا کرد.
محبوب من
نمیشود نان را از انقلاب
ظلم را از آنان
تو را از من
و
ظلم را از آنان
تو را از من
و
امید را از ما
جدا کرد:
_ امید
امید محبوب من
امیدِ زیبا
همان که شبی بر در میکوبد
میخندد
و خواهد گفت: دیگر روز است…
«علی رسولی»_اورست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر