"واپسین غروب"
چند شعر از: زهره مهرجو
۲۳ اکتبر ۲۰۱۶
«سرخ»
چه زیباست سرخ
باشکوه و پرصداست، سرخ
سرخ جریان مدام زندگی،
سرخ بیگانه با هر چه بیهودگی.
سرخ، گل همیشه تازۀ باغ رنگ هاست،
سرخ، تجسم بی نظیرِ عشق و مهربانی هاست.
سرخ، تردید نمی شناسد!
در کتاب رنگین تاریخ
اعتمادِ رأی خوبی هاست؛
پر از حماسه های بلند و کوتاه
تهور و پرصداست سرخ...
وقتی که زندگی در خموشی
رو به زوال می رود؛
سرخ از حقیقت
سخن می گوید!
سرخ، گاه غمگین و پر ز درد است
مثل بودن کوتاه شقایق
در شبان سرد طوفان زا ...
و دامنه های خونین سوگوار
پس از هجوم وحشیانۀ باد.
خشم سرخ، از ستم و نابرابری هاست
سازش ناپذیر و سهمگین
سرخ، اسارت کبوتران
و مرگ شقایق ها را ..
باور نمی کند؛
برمی خیزد...
و قلمرو حاکمان را
به لرزه می فکند! ...
و در راه خویش
سرخ نمی هراسد
و خستگی را ..
هیچ، نمی شناسد!
* * *
سرخ؛ مثل خون جاری
در شریان عظیم هوشیاری،
زنده.. پویا ..
در ستیز با نابرابری ها
با نهایتِ تاریکی -
در اوج بی پناهی ها!
سرخ؛ مثل قلب طپندۀ انقلاب
منسجم
آماده برای بازتابِ هر ضربه،
سترگ
شکوهمند ..
زندگی بخش ..!
رنگ شادی هاست سرخ ..
پرطراوت و چالاک
رهایی بخش ..
امید فرداهاست سرخ!
«اعجاز حضور»
اینجا،
به دور از نگاه ها
صداها ..
در آرامشی بی نظیر
از حاشیه باریک زمان ...
و مکان؛
به تو خیره می شوم
و تو
چون همیشه
کوچک و دور از دسترس
با اطمینانی نفوذ ناپذیر ...
بازم می نگری.
آه.. از کجا آمده ای؟
چندین قلب
تاکنون، در عمق پریشانی
و انزوا ...
آرامش را
در تو جستجو کرده؟
چندین نگاه
گرمی را
در چراغ پُرسوی تو، یافته ..؟
نمی دانم!
ولی، خوب می دانم
که من و یارانم ...
و پیشینیان ما -
پیشکسوتان آرمان های بزرگ؛
همیشه در اوج تاریکی
به تو روی آورده ایم ..
و پرندۀ امید را
در دهلیز منوٌر تو
جُسته ایم ...
و تو
همچنان تابناک و بخشنده،
اعجاز حضور خویش را
از مشتاقانت
دریغ نمی ورزی.
***
باش ..
تا نهال آرزوهای دیرپای ما
تناور شود و به بار نشیند،
و روزی با هم
در جشنی راستین
و سروری ژرف ...
از شاخگان بلندش
میوه های عشق و آزادی را؛
برچینیم!
«همسفر»
تو از جنس منی ..
و نیستی؛
ساکن این سرزمینی
زبان آدمی را خوب می دانی ..
ولی با ستاره ها
سخن می گویی!
در هر غروب
با پرندگان به پرواز درمی آیی،
تا قلٌه ها اوج می گیری ...
و شب هنگام،
از فراز آسمان بلند
بر زمین .. چشم می دوزی،
بر ستارگان و کهکشان ها،
در بیکران هستی
سِیر می کنی –
از سیاره ای به سیاره ای
و از خانه ای، به خانه ای دیگر ...
و سپیده دمان
آرام، به این سو...
به این خانه
فرود می آیی!
* * *
هستی ات، ژرف تر از اعماق آسمان
رها تر از پرواز پرندگان ..
نگاهت؛ روشن تر از فروغ ستاره هاست ..!
نزدیک تر از پوست به تنم تو هستی؛
از خون به رگانم
از قلب –
که بودن را مهیا می سازد –
به زندگی ام!
می خواهم همراه تو
همسفرت شوم!
پس، در هر پرواز
مرا با خود ببر ...
و بعد از فراز و فرود راهی بی انتها –
جستن ها
یافتن ها ...
و گاه، کشف کردن ها؛
هر سپیده دم
با من
به این خانه بیا!
«واپسین غروب»
هوا سرد است.
تنگ غروب
که کوهستان به نرمی
با خورشید وداع می گوید،
حریر سرخ رنگی از مِه
همه جا را می پوشاند ...
و جای قدم هایی را
که از دیرگاه، بر زمین یخ زده از برف
در سراسر راهی دراز
طرح مبهمی کشیده اند ...
و در گذر زمان
از میان طوفان ها و حادثه ها
شکل می گیرند ...
و روشن تر می گردند.
هوا
بی رحمانه سرد است.
یاران از همه سو در راهند..
آنان، گرفتار افسون عشقی بزرگ
مصمّمانه به پیش می آیند؛ ...
و شب هنگام
چراغان در دست هاشان
جریان رنگینِ عظیمی را
بر سراسر کوهستان می گسترد!
دریایی از نور زمینی
تؤامان با روشنای ماه و ستارگان
به پیش می رود...
تا از افق، خورشیدی بی نظیر
پدیدار گردد! ...
خورشیدی
که سرانجام، رؤیاهای بزرگ را
به بار خواهد نشاند...
تا پرندگان آزادی
نغمه کنان، به پرواز درآیند...
لاله ها
چون رنگین کمانی
بر دامنه ها، موج گیرند..
و خوشبختی و سرور
بر همه جا بگسترد!
* * *
چشم انداز
بی اندازه زیباست!...
گاه گاه، نجوایی عمیق
در سراسر راه می پیچد:
این حکایت
این جریان عظیم پر شکوه...
تا واپسین غروب
ادامه خواهد یافت.
«طلوع»
چه زیباست
نورافشانی ستاره، در آسمان شب ..
و دل سپردن
به آن ارتفاع بلند،
پرواز کردن، اوج گرفتن
هنگامی که شب زمینی
غلیظ تر
از تاریکی دوردست هاست!
چه زیباست
وزش نسیم در شفق،
اهتزاز شاخگان ..
و رقص برگ ها،
لغزش شبنم بر تن گلبوته ها،
اعجاز شگفت انگیز حضور..
از هوشیاری
شکفتن ها!
چه زیباست
شکسته شدن دیوار حجیم سکون
در ارکسترای بی نظیر وجود،
شرح مدام هماهنگی ها
یکی شدن ها،
طلوع فاتحانۀ خورشید
آغاز روزی نو،
رسیدن
فرصت های تازه!
«حکایت ما»
در دلت هست دریا.. دریا...
در نگاهت، ستارگان فریبا!
هر کجا می روی روز و شب ها
با خود می بری مهر و وفا را
در قلمت جاریست نور خورشید،
می گستری اش فراتر از مرزها!
نقش که می زنی، رنگ ها را
می دهی حیات شکل ها را ...
می آوری از گلستان وجودت
گل های سپید و سرخ زیبا،
رنگ سیاهی را پشت صحنه ها
می کنی کم رنگ و شرمگین و گریزان.
* * *
توانا تو هستی – معجزه گر.. دستانت،
مگو امیدی نیست، خواهی رفت فردا!
دائم بمان و بیافشان
نور وجودت را، روز و شب ها!
اگرچه هستند در آسمان ما
ابرهای سیاه ...
و گرچه گویی.. رنج و نشیب حکایت ما؛
هست حالا!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر