پرسید مسلمانی؟
پاسخ شنید: نه
باز پرسید مسیحی هستی؟
پاسخ شنید: نه
دوباره پرسید اصلاً دینی داری؟
پاسخ شنید: نه
قاضی به منشی گفت:
بنویس ابد
دو مضحکه
هژیر سخنور
در دادگاه باز شد
نگهبانان چپ و راست و پشت سر
به درونش راندند.
در آن سوی اطاق
روی صندلی
آخوندی عمامه سیاه
قاضی دادگاه
با ریش جوگندمی
و دو ریشوی دیگر
کسی چه می داند
شاید یکی دادستان یا وکیل
و دیگری منشی مضحکه
او که به تلاوت آیات
اعتنایی نداشت
به یاد دادگاه نظامیان تراشیده ریش
و وکیلی افتاد
که در فکر چاپیدنش بود.
آن بار دادگاه تجدید نظر
رأی بدوی دو ساله را
بی هیچ دلیل ویژه ای
ده سال برید و تمام کرد
شاید به این علت
که زمانه مساعد نبود.
این بار اما
قاضی عمامه سیاه
سریع تر از آن نظامیان
به پایان خط رسید
پرسید مسلمانی؟
پاسخ شنید: نه
باز پرسید مسیحی هستی؟
پاسخ شنید: نه
دوباره پرسید اصلاً دینی داری؟
پاسخ شنید: نه
قاضی به منشی گفت:
بنویس ابد
و مضحکه به پایان رسید.
در راه بازگشت به زندان
از خود می پرسید
ابد چه مدت است
یعنی که تا زنده ام؟
و به خود گفت
ابد با عمر من
شاید پنجاه تا شصت سال
بیشتر نباشد.
اما نه، آن دفعه
ده سال یک ساله شد
پس چرا ابد
بیش از پنج یا شش سال نباشد؟!
و از ریاضیات خویش
به خنده افتاد.
منتشر شده در خیزش ۴۹
منتشر شده در خیزش ۴۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر