۱۳۹۵ فروردین ۱۲, پنجشنبه

در دام دیو: جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)

در دام دیو

barzin azarmehr









جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)


 
« ملت »ام،
«امت»
 ام ولی خوانند؛
سخت در بند دیوپایی چند
تار‌شان ،بسته دست و پاست مرا؛

شده نابود هر چه بود به جا،
نا به جا،
آنچه که به جاست مرا
!
با شکسته پری چه جای شگفت،
سر اگر بر فراز هاست مرا؟
!
به سزای گناه نا کرده
حلقه ی دار هر کجاست مرا
!
*
جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)

۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه

دختر اصفهان (به فا سی و انگلیسی): مجید نفیسی

دختر اصفهان

majidnaficy_260_2 (2)







مجید نفیسی

پس از شنيدن خبر اسيدپاشي به زنان اصفهان
iran, a woman suvival of acid attack












دختر اصفهان! دوستت دارم
بخاطر جسارتِ زيبايت.
اگر بايد چادر سر كني
مي گذاري تا روي شانه ات فروبلغزد.
اگر بايد روسري به سر اندازي
مي گذاري تا فرق سرت پس نشيند.
آن كس كه بايد رو بگيرد
مردكِ بيماري ست
كه امروز ريش و دستار گذاشته
تا ناتوانيَش را بپوشاند.
اگر از آسمان اسيد ببارد
يا از زمين خون بجوشد
دختر اصفهان!
چهره ي زيبايت را مپوشان
دست دلدارت را بگير
از كنار رودخانه ي بي آب بگذر
و با آن لهجه ي شيرينت
از دوست داشتن بگو.
مجید نفیسی
۲۰ اكتبر ۲۰۱۴
The Daughter of Isfahan
Upon hearing women being attacked with acid in Isfahan
by
Majid Naficy
Daughter of Isfahan!
I love you
For your beautiful courage.
If you have to wear chador
You let it slide down to your shoulders.
If you have to wear scarf
You let it recede to the back of your head.
The one who has to cover his face
Is a sick little man
Who’s wearing a beard and turban today
To hide his impotence.
If acid rains from the sky
Or blood bubbles up from the earth
Daughter of Isfahan!
Do not cover your beautiful face
Hold your lover’s hand
Walk along the waterless river
And speak of love
With your sweet accent.
Majid Naficy
October 20, 2014
http://www.iroon.com/irtn/blog/8091/

۱۳۹۵ فروردین ۱, یکشنبه

بهار در اشعار سیاوش کسرایی: تارنگاشت عدالت، سال نو، سلام!: سیاوش کسرایی، و پيام سال نو ...: پابلو نرودا، شاعر انقلابی شيلی


 فریاد سرخ فام بهارانم 
برخاسته ز سنگ 
با من مگو ز حادثه می‌دانم 
آری که دیر نمی‌مانم 
اما به هر بهار سرودم را 
چون رد خون آهوی مجروح 
بر هر ستیغ سهم می‌افشانم

 kasraei-profil







 





بهار در اشعار سیاوش کسرایی


تارنگاشت عدالت


بوی بهار

مادرم گندم درون آب می‌ریزد
پنجره بر آفتاب گرمی‌آور می‌گشاید
خانه می‌روبد، غبار چهرۀ آیینه‌ها را می زداید
تا شب نوروز
خرمی در خانۀ ما پا گذارد
زندگی بركت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی برآرد

ای بهار، ای میهمان دیر آینده
كم‌كمك این خانه آماده ست
تك درخت خانۀ همسایۀ ما هم
برگ‌های تازه‌ای داده ست
گاه گاهی هم
همره پرواز ابری در گذار باد
بوی عطر نارس گل‌های كوهی را
در نفس پیچیده‌ام آزاد

این همه می‌گویدم هر شب
این همه می‌گویدم هر روز
باز می‌آید بهار رفته از خانه
باز می‌آید بهار زندگی افروز
*****

بهار و شادی

امسال هم بهار
با قامت کشیده و با عطر آشنا
بیهوده در محلۀ ما پرسه می‌زند

در پشت این دریچۀ خاموش، هر سحر
بیهوده می‌کشاند شاخ اقاقیا

بر او بنال، بلبل غمگین که سال‌ها‌ست
شادی
ـ آن دختر ملوس ـ
از این خانه رفته است!
*****

ره آورد

مسافر ز گرد ره رسیده‌ام
تمام راه خفته را به پا و سر دویده‌ام
 صلابت و شکوه کوه‌های دور
 نگاه دشت‌های سبز
تلاش بال‌ها
 شکاف و رویش زمین پرورنده با من است
 گل هزار باغ خنده با من است

طلوع آفتاب بر ستیغ
برای دیدن گوزن‌های تیزتک
ز صخره‌های به سنگ‌ها پریده‌ام
فراز آب رفت‌ها
که آبی بنفشه‌ها ستاره‌ای است
چکیده بر گلیم وحشی علف
نفس زنان و خسته چتر بید واژگونه را
به روی سر کشیده‌ام
تولد بهار را
به روی دست‌های جنگل بزرگ دیده‌ام
ز سینه ریز رنگ رنگ تپه‌ها
شکوفه‌های نوبرانه چیده‌ام
کنون برابر تو ایستاده‌ام

یگانه بانوی من ای سیاهپوش ای غمین
که مژده آرمت
بهار زیر و رو کننده می‌رسد
نگاه کن ببین
غمت مباد و داغ دوری‌ات مباد
که لاله‌ها به کوه روشنند و رنگ بسته‌اند
که خارهای سبز سر کشند
دمی کنار این دریچه بال‌های باز را در آسمان نظاره کن
ببین که لانه‌ها دوباره از پرندگان تهی است
ببین کسی به جای خویش نیست

اگر به صبر خو کنی
اگر که روزهای وصل را
به پرده همین شب نارسیده سر کنی
ببارمت نویدهای سرخ گونه‌ای
که من ز چرخ‌ریسک نهفته در پناه شاخه‌ها و مه
به قعر دره‌ها شنیده‌ام
*****
گل خفته
در باغچه نبود
در باغ و دشت نیز نشانش نیافتم
در دره‌ها دویدم و در کوهپایه‌ها
بر سینه‌های صخره و در سایه کمر
بالای چشمه سار
بر طرف جویبار
جستم به هر سپیده دمانش نیافتم
آخر به شکوه نعره برآوردم ای بهار
کو آن گلی که خاک تو را آب و رنگ ازوست
بر من وزید خسته نسیمی غریب‌وار
کای عاشق پریش
گل رفته خفته هیس
بیدار باش و عطر نیازش نگاه‌دار
*****

بهار می‌شود

یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می کنی
زمانه زیر و رو
زمینه پرنگار می‌شود

زمین شکاف می‌خورد
به دشت سبزه می‌زند
هر آن‌چه مانده بود زیر خاک
هر آن‌چه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار می‌شود

به تاج کوه
زگرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می‌شود
دهان دره‌ها
پر از سرود چشمه سار می‌شود
نسیم هرزه پو
ز روی لاله‌های کوه
کنار لانه‌های کبک
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می‌رسد
غریق موج کشتزار می‌شود

در آسمان
گروه گله‌های ابر
ز هر کناره می‌رسد
به هر کرانه می‌دود
به روی جلگه‌ها غبار می‌شود

دراین بهار آه ...!
چه یادها
چه حرف‌های نا تمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شکوفه باردار می‌شود

نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می‌شود
*****

آرزوی بهار

در گذرگاهی چنین باریک
 در شبی این‌گونه دل افسرده و تاریک
کز هزاران غنچه لب بسته امید
جز گل یخ، هیچ گل در برف و در سرما نمی‌روید
من چه گویم تا پذیرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد

من در این سرمای یخبندان چه گویم با دل سردت
من چه گویم ای زمستان با نگاه قهرپروردت
با قیام سبزه‌ها از خاک
با طلوع چشمه‌ها از سنگ
با سلام دلپذیر صبح
با گریز ابر خشم آهنگ
سینه‌ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده اندیشه‌هایم را
باز در پرواز خواهم کرد

گر بهار آید
گر بهار آرزو روزی به بار آید
این زمین‌های سراسر لوت
باغ خواهد شد
سینه این تپه‌های سنگ
از لهیب لاله‌ها پر داغ خواهد شد

آه... اکنون دست من خالی است
بر فراز سینه‌ام جز بُته‌هایی از گل یخ نیست
گر نشانی از گل افشان بهاران بازمی‌خواهید
دور از لبخند گرم چشمه خورشید
من به این نازک نهال زردگونه بسته‌ام امید .
هست گل هایی در این گلشن که از سرما نمی‌میرد
و اندرین تاریک شب تا صبح
عطر صحرا گسترَش را از مشام ما نمی‌گیرد 
*****

شقایق

فریاد سرخ فام بهارانم
سرکش
گرمای قلب خاک
گیرانده شب چراغ پریشانم

فریاد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه می‌دانم
آری که دیر نمی‌مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستیغ سهم می‌افشانم
 
*****

گل‌های سپید

شب‌ها که ستاره هم فرو خفته است
گل‌های سپید باغ بیدارند
شب‌ها که تو بی‌بهانه می‌گریی
شب‌ها که تو عطر شعرهایت را
از پنجره‌ها نمی‌دهی پرواز
گل‌های سپید باغ بیدارند

شب‌ها که دل تو با غمی مأنوس
پیوندی تازه می زند پنهان
شب‌ها که نسیم هم نمی‌آرد
از درۀ مه گرفته هیچ آواز
در زیر دریچۀ تو بیدارند
گل‌های سپید باغ خواب‌آلود

شب‌ها که تو عاشقانه می‌خوانی
شب‌ها که چو اشک تو نمی‌تابد
یک شعله در این گشاده چشم انداز
این باغ و بهار خفته را هر شب
گل‌های سپید باغ بیدارند

شب‌های دراز بی‌سحر مانده
شب‌های بلند آرزومندی
شب‌های سیاه مانده در آغاز
شب‌ها که تو عاشقانه می‌خوانی
شب‌ها که تو بی‌بهانه می‌گریی
شب‌ها که ستاره هم فرو خفته است
گل‌های سپید باغ بیدارند
جان تشنۀ صبح روشنی پرداز
*****


بهار

امشب درون باغچۀ من گلی شكفت
امشب به بام خانۀ من اختری دمید
چنگی گشوده شد به نوا پرده‌ای نواخت
آمد در این سیه روزنی پدید
لغزید سایه از بر دیوار و نرم نرم
پیچید پر كرشمه و تاب و توان گرفت
رویای سرد خفتۀ من با بهار گل
آتش درون سینه‌اش افتاد و جان گرفت
اینك كنار پنجرۀ جان دمیده است
چون شاخ گل شكفته ز لبخند آفتاب
امید آن كه ساقۀ اندام ترد او
سرسبزی آورد ز بهارش در این خراب
امشب درون باغچه من گلي شكفت
امشب به بام خانۀ من اختری دميد
*****

بهار

ای چشم آفتاب
قلبم از آن‌تست كه پوييدنی تو راست
در صبح اين بهار
خوش باش ای گياه كه روييدنی تو راست
افسوس ای زمانه كه كندی گرفته پا
سستي گرفته دست
وآن بلبل زبان بهار آفرين من
گنگي گرفته است ‏

فريادهاي من
خاموش می‌شوند
اندوه و شادماني و عشق و اميد من

از ياد روزگار فراموش می‌شوند
در من بهار بود
و گل رنگ رنگ بود
در من پرنده بود
در من سكوت دره و غوغای رود بود
در من نشان ابری باران دهنده بود

در من شكوفه بود
در من جوانه بود
در من نياز خواستن جاودانه بود
در من هزار گوهر اشك شبانه بود ‏

اينك به باغ سينه من گونه گونه گل
می‌پژمرد يكايك و بی‌رنگ می‌شود
خاموش می‌شود همه غوغای خاطرم
در من هر آن چه بود، همه سنگ می‌شود ‏
 
*********
سال نو، سلام!

باز اين زمين تند گام
برف را زروی گرده می‌تکاند و به صدزبان
آفتاب را
می‌دهد سلام.

باز باد خوش خبر
از بهار برشکفته می‌دهد پيام
می‌دود ميان لاله‌ها غزلسرا
جام‌هايشان
می‌زند به‌جام.

باز ابر باردار
خيمه‌می زند به روی بام.

بازبرشگون مجلس بهار
بيد می‌پراکند به رقص صوفيانه‌اش
گيسوان سبزفام.

باز نبض جويبار نقره می‌زند به تودۀ علف
با گذار آب‌های رام

روز می‌رسد
روز ديگری که از نوی گرفته نام

خاسته زجا
مردی به راه مردمی نهاده پا
درسرود
در صلا
سال نو، سلام
سال نو، سلام.

سياوش کسرائی
اسفند ١٣۵٨
 
********

پيام سال نو ...


اين سال نو،
ای هم‌ميهن،
از آن توست.
آفريدۀ توست.
بيش از آن‌که زاييدۀ زمان باشد
و تو، در اين سال نو،
بهترين را برگزين، از زندگی
و آن را به نبرد هديه کن.

پابلو نرودا
شاعر انقلابی شيلی

۱۳۹۴ اسفند ۲۰, پنجشنبه

علیه جنگ بنام زن سینه خود سپر کنیم: ناهید مذکوری



علیه جنگ  بنام زن  سینه خود سپر کنیم

ناهید مذکوری














در این مسیر سخت وصعب
ز صخره ها گذر کنیم
ز پیچ وتاب تند  باد
شکسته شاخ خمیده  بر
دوباره قد علم کنیم
در ره مهر دوباره ما
جنگل سبز به  پا کنیم
براه عشق,صلح  و زندگی
کبوتران  رها کنیم
ز قید یوغ و بردگی
دلی ز بند  رها کنیم
علیه جنگ  بنام زن
سینه خود سپر کنیم
علیه جنگ  بنام زن
جهان صلح  بپا کنیم
          2016/3/5

۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

به مادران، خواهران، همسران و دختران سراسر جهان، به زنان رنج و کار، به نیمۀ دیگر آزادیخواه و برابری طلب،روزتان خجسته و رزمتان پیروز باد!: سیامک م.، و به مناسبت 8 مارس روز جهانی زن، ما بودیم که سیب را چیدیم: پروین ثقفی

8th march8th march 1979 iran

به مادران، خواهران، همسران و دختران سراسر جهان،

به زنان رنج و کار ،
به نیمۀ دیگر آزادیخواه و برابری طلب،
  روزتان خجسته و رزمتان پیروز باد!    
                                                                         سیامک م.
********************

به مناسبت 8 مارس روز جهانی زن

ما بودیم که سیب را چیدیم
پروین ثقفی 
متن زیر توسط پروین ثقفی تهیه و در مراسم بازگشایی سمینار ٢٠٠٧ در فرانکفورت توسط خود او اجرا شد

گفتند:
سیب را چیدیم ، آدم را اغوا کردیم ، رانده از بهشت ، بار گناهان هزاران ساله
را بر دوش گرفتیم ......

بدهکار تاریخ مان کردند ، بدهکار مردانمان و بدهکار خدا.......
دعا کردیم ، نذر و زیارت ، روضه و زاری ، سفره سفره شرم و تقصیر

زائیدیم و زائیدیم ، شاد و سر زنده اگرکه کودک از جنس ما نبود ،
سر افکنده و شرمسار، اگر که بود .......

شستیم و رفتیم ، در جنگ دائمی با گرد و غبار و کثافت
تا بهشت را روی زمین بنا کنیم ،
در چهاردیواری خانه .....

دوختیم و دوختیم ، پرده ها و بکارت را ،
تا به مردِمان وانمود کنیم که او اولی است ، اولین است که فتح مان میکند!
دستمال خونی بکارت مان پرچم ناموس خاندانمان شد ،
ضامن بقای نسل و وراثت !

خود را از اندرون به بیرون کشیدیم ، مقابلشان ایستادیم ،
نظر کردن بر ما را تاب نیاوردند ،
اشعه موهایمان رعشه بر اندام ها ی جنسی شان می افکند ،
چادر بر سرمان کشیدند !
چادر رسم و قانون تصاحب و مالکیت بر ما شد !

جادوگرمان خواندند ، سوزاندنمان ،
چرا که از آتش درون سخن گفتیم و نوشتیم
شلاقمان زدند ، چرا که نافرمانی کردیم
سنگ باران شدیم ، چرا که عشق کردیم
شکنجه و اعدام شدیم ، چرا که آزادی خواستیم

جنس لطیفمان خواندند تا خشن ترین تجاوزها را متحمل شویم.
ترس و دلهره در تار و پودمان دوانیده شد،
زنانگی درد شد !

به فروش مان گذاشتند و خود فروش مان خواندند ،
از خریدار حرفی نبود
تن ما کالا شد ، مصرف کننده نا پیدا بود .....

خوابیدیم با مردانی که دوست مان نداشتند ، که دوست شان نداشتیم ،
نخوابیدیم با زنانی که دوست شان داشتیم ،
چرا که تاب دو باره رانده شدن از بهشت زمین را نداشتیم .....

باید گاز دیگری به سیب میزدیم !

از بهشت خانه و آشپزخانه به خیابان و کارخانه پا گذاشتیم ....
سروری پدران و شوهران با حکمرانی کارفرمایان ادامه یافت .....
خانه..... آشپزخانه...... خانه....... کارخانه

گاز دیگری به سیب زدیم...
برخاستیم ، سرگذشتمان را مرور کردیم ،
سرنوشتمان را به دست گرفتیم .....
بارها سرجامان نشاندند ، دو باره برخاستیم...
بارها نفس مان را بریدند ، دو باره به راه افتادیم....

برخاستیم و براه افتادیم ، برای کوتاه کردن زمان کار، تقسیم کار، تقسیم وظیفه
... و این خود
وظیفه ای گران بود !
تقسیم قدرت !

حق یادگیری ، حق کار ، حق انتخاب و هر آنچه انسانی است از آن ما نبود ،
آنها را یک به یک از آن خود ساختیم ....

روز اعتراض مان را نامگذاری کردیم ،
گرامی داشتیم یک روز در سال را
و زندگی کردیم
روزهای دیگر را .........
زندگی، بغض و سکوت، زندگی، خشم و اعتراض

گرد هم آمدیم ...
افق ها و چشم اندازهامان در هم آمیخت ...
زنانگی مرام مان شد !

به مجسمه های احترام گوجه فرنگی پرتاب کردیم ...
برای صاحب شدن تن خود و هر آنچه در درونش می بالید
داد خواهی کردیم ...

گفتیم خصوصی سیاسی است ...
دنیای فلسفه و سیا ست را کله پا کردیم ...
کتاب و تفنگ و قلم به دست گرفتیم ... جاری شدیم ...
در گیر با "بینشی که به قدمت جهان ، به گستردگی کره زمین و به فرا گیری همه بشریت " بود.

آدم را دو باره تعریف کردیم ...
مجسمه های احترام را یک به یک پائین کشیدیم ...
مرزها را زیر پا گذاشتیم ، سر مست آرمان هامان ...
فصل سیب بود و فراوانی ...

... دانش مان به همان میزان رشد کرد که آرزوهامان!
در جستجوی آسایش و رفاه ، رنج کشیدیم و فقر...
آسوده تر نشدیم ...

... قواعد بازی را آموختیم ...
پا جای پای مردان گذاشتیم ... الگوها یشان را از آن خود کردیم ...

خود را در آینه اما ... باز نشناختیم ...
هویت مان هنوز گم بود ...

قواعد بازی را در هم ریختیم ...
گرد هم آمدیم ... از هم گریختیم ...
جدائی های درد ناک ... جدائی های بلوغ!


در دنیای تفاوت ها گام گذاشتیم ، مجذوب رنگ ها ...
سیاه ، سفید ، سرخابی و بنفش ...
از اشتراکات دیگر سخن نبود ...

در یک سر دنیا پایان پدر سالاری را اعلام کردیم
و هم زمان ...
در سر دیگر دنیا زیر پای پدران له شدیم ...

در میان دنیاها ایستادیم ...آئینه دنیاها شدیم ...
آئینه زنان جهان
آئینه زنان ایران
آئینه زنان ...

چه می اندیشیم ؟ سیب هایمان کو ؟
غریبی میکنیم ، می خواهیم غریبه بمانیم
تاکید بر غریبگی مان داریم
هویت گمنام ؟ سیب هایمان کو ؟

می گویند
در گیر و دار آزادی خواهی یک یک ما تنها هستیم
حتی در میان جمع
تک تک انتخاب می کنیم
و پیوند می زنیم ...
در کشاکش درگیری من و ما کجا ایستاده ایم ؟

می گویند
ما بودیم که سیب را چیدیم
می گویند
ما بودیم که آدم را اغوا کردیم ...
همه سیب هائی که چیده اید و گاز زده اید
نوش جانتان باد !

وارد شده توسط گروه زنان ایرانی در فرانکفورت  

۱۳۹۴ اسفند ۱۴, جمعه

آری، مادرم خدای من است: بهنام چنگائی

بر سیرتِ دیوانِ "کهکشان نشینِ" زن ترس
بر قلب و صورتِ پلیدکارِ درندگان هیز، هرگز آبروئی را نمی شاید ـ
که چنین نیمه ی انسانیت، همچنان بر تاریکایِ اصالت ِجهل، محکوم و چقیده است.
women & khomaini
برای هرچه بیشتر گرامیداشت ارزش والای زنان و پاسداشت هرچه سزاوارتر روز فرخنده ی 8 مارس

آری، مادرم خدای من است

behnam changaee 
 بهنام چنگائی
سورِ کودک و زخمه ی نالیدن
سوزِ دردِ جگر، در زائیدن و بالیدن
آغازگرِ همه ـ
در آهنگِ تپش ِدلِ داغ ِمادر و شورِ زایش ِدردناک اوست
تا انسانی زاده شود.
بگو این بار را، تابِ کدامین خدا توان آرد؟
نه! مادرم خدای من است.
وجود او، رازِ ابدی آفرینش است
با رنج و رزمِ زن، زندگی آغاز می شود
و گهواره ی مهر
در آغوش مادران پیوسته می رقصد.
آری خالق، تنها زن است
آری مادرم خدای من است.
و هستی ِزیبائی های ِرازآلود، بدهکار بردباری زنان و
مصیبت کشی ِمادران همیشه مظلوم و بی کس ماست.
+
من، خالقی را جز مادرم نمی شناسم
 من، خنیاگری فلک را
در دست های ُپربار و زُمخت مادرم شناختم
و امنیتِ بی مضایقه را
در آغوش گرم مادرم بازیافتم.
خنیاگرِ چرخ ِسپهرِ بی مزدی که
با او می شود رازِ بی کسی ها و زور سرمایه را فهمید و از فقر نمُرد
با او می شود دردِ بیدادرسی ها و قهرِ مذهب را چشید و از جور نفسُرد
حیرتا که بر سقفِ آسمانگفتِ زن ستیز، چنین پرخاشی ست،
که سهمِ مومنان! تنِ این نیمه ی انسان، بیقین پاداشی ست.
+
در این وادی حماقت، زن!
کالای بی بهائی، در این دشتِ جاهلیتِ بی پایان است
در قباله ی شرعی! چهار زن، مزدِ مردِ متمول ِمسلمان است
و سهم زن؟
پس، سقف بی پناهی او بالاست، همان آسمانی که دست بر سرِ عدالتخواهی اش هیچگاه نکشیده است.
زنانی که هنوز ارج و برجشان در بارگاهِ پاکان
همچنان، به حرمتِ بیضه ی چپِ مردان، در اعماق بی شرمی قهقرا مانده است.
حق ِفروتنی که، بالنده ی هستی ست
خود، بی پناه ترین برنده نابرابریِ هستی ست
گرچه که او، شگفتا خودِ خداست.
+
بر کرانه های دریای آرامِ مهرِ مادران، از ترس این هرزگان، کمتر قایقرانی سپاسگزار، گذر و لنگر می اندازند ـ
بدین سان که سونامی نادانان بر اسارت زنان ِبی فریادرس شلاق می کشد.
بر سیرتِ دیوانِ "کهکشان نشینِ" زن ترس
بر قلب و صورتِ پلیدکارِ درندگان هیز، هرگز آبروئی را نمی شاید ـ
که چنین نیمه ی انسانیت، همچنان بر تاریکایِ اصالت ِجهل، محکوم و چقیده است.
14 اسفند 1394
بهنام چنگائی