فائز و عشق ستمگر
مجید نفیسی
فصل دوم از کتاب «در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگپرستی و مردسالاری در ایران»، نشر باران، سوئد، ۱۳۷۰) مقدمه کتاب -- فصل اول
در مناطق جنوبی و مرکزی ایران، دوبیتیهای فائز دشتسانی محبوبیت بسیار دارد. نقش اصلی در انتقال این ترانهها را ساربانها و چوپانها بازی کردهاند. آنها را با لحنی بسیار غمگنانه میخوانند و بدین سبب این لحن آواز را «غریبیخوانی» و یا «شروهخوانی» مینامند. زائر محمدعلی متخلص به «فائز» اهل «دهستان بردخون» از بلوك خورموج دشتی بوشهر خود ساربان نبود، ولی چون در زمان حیات او (تولد ۱۲۱۳- وفات ۱۲۸۹ خورشیدی)، بوشهر و توابع آن یکی از مراکز مهم تجاری ایران به شمار میرفته است، بعید نیست اگر همراه محمولات تجاری ترانههای او نیز چنین به سرعت بین مردم پخش شده باشند. مضمون اصلی این ترانهها عشق ستمگر است:
زن خیالی ستمگری که کاری جز شکنجه، عذاب و بالاخره قتل عاشق ندارد و با این وجود دقیقاً به خاطر همین ستمگریش مورد ستایش عاشق قرار میگیرد.
چگونه در سرزمینی که زن در آن از جانب برادر، پسر، پدر، شوهر، زنان دیگر، مذهب، قانون و بالاخره سنتها ستم میبیند؛ ناگاه در اشعار عاشقانه ما به صورت ستمگر ظاهر شده و به خاطر ستمگریش مورد عنایت واقع میشود؟
زمینههای روانی این عشق چه هستند؟ دلایل اجتماعی آن چه میباشند؟ تعبیر «عشق ستمگر» چیزی نیست که من در دهان فائز گذاشته باشم. او خود میگوید:
بت نامهربان! يار ستمگر!
جفاجو! سنگدل! بیرحم! کافر!
بیا از کشتن فائز بپرهیز
بیندیش از حساب روز محشر*
و جای دیگر بر این توصیفات چنین میافزاید:
برابر ماه تابانم نشسته
بت غارتگر جانم نشسته
یقین بر عزم قتل فائز زار
نگار نامسلمانم نشسته
حال باید از خود پرسید که این «یار ستمگر» و این «بت غارتگر» رموز دلبری را از کجا آموخته است؟ این سوالی است که شاعر از خود میکند:
نه هر چشمی ز جسمی میبرد جان
نه هر زلفی دلی سازد پریشان
نه هر دلبر ز فائز میبرد دل
رموز دلبری سری ست پنهان
ولی هنگامی که نوبت به اندام شناسی دلبر میرسد رموز این دلبری نیز يك يك آشکار میگردد. نخست خال یار:
دلم از بس که دنبال تو گشته
دلم خون گشته پامال تو گشته
مگر در وقت کشتن خون فائز
ترشح کرده و خال تو گشته
و آنگاه تیغ ابرو:
اگر خواهی بسوزانی جهان را
رخی بنما بیفشان گیسوان را
بت فائز! اشارت کن به ابرو
بکش تیغ و بکش پیر و جوان را
و سپس عقرب جرار زلف:
به رخ جا دادهای زلف سیه را
به کام عقرب افکندی تو مه را
که دیده عقرب جراره فائز
زند پهلوی ماه چارده را؟
و سیاه مژگان:
به قربان خم زلف سیاهت
فدای عارض مانند ماهت
ببردی دین فائز را به غارت
تو شاهی خیل مژگانها پناهت
و تیر غمزه:
دلم از دست خوبان چاك چاك است
تنم از هجرشان اندوهناك است
چو فائز خورده باشد تیر غمزه
ز تیر طعنه دشمن چه باك است؟
و حتی نام جدائی:
مبر نام جدائی ترسم اي دوست
که همچون مار بیرون آیم از پوست
مکش فائز که هجران کشت او را
تن مقتول آزردن نه نیکوست
و مار زلف:
کمند زلف گرد چهره یار
تو گوئی خفته بر گنجی سیه مار
حذر کن فائز از این زلف و گردن
که هر تاری از آن ماریست خونخوار
و همچنین:
مسلسل حلقه حلقه زلف دلدار
به هر تاری دلی گشته گرفتار
دل فائز اسیر دام زلفش
چو گنجشکان که گرد آیند بر مار
و تیر مژگان:
نه از مژگان سیاهی خوردهای تیر
نه از ابروی یاری زخم شمشیر
تو که دردی نداری همچو فائز
ندارد ناله بی درد تاثیر
اگر اندام يار ستمگر ادوات جنگی هستند، چرا این جنگ را نباید يك جنگ واقعی شمرد؟ جنگی که فاتح آن از قبل معلوم است و شخص شکست خورده خود از قبل به این موضوع رضا میدهد:
بتا ناز از تو و از من خریدن
زت و جور و جفا از من شنیدن
کمند از زلف تو گردن ز فائز
ز تو کشتن ز من در خون تپیدن
این جنگی است مقدس که باید در آن ترك جان کرد:
نخستین بار باید ترك جان کرد
سپس آهنگ روی گلرخان کرد
نباید از طریق عشق فائز
حذر از خنجر و تیر و سنان کرد
در این جنگ هر طره گیسویی به لشکری میماند:
اگر خواهی جهان سازی مسخر
بده جنبش ز گیسو چار لشکر
سپهسالار لشکر تیر مژگان
نه فائز، عالمی از پا درآورد
به لشکر هندو میماند:
دو نرگس مست و بیباك و ستمگر
زهندو جمع کرده چار لشکر
بدان از مرگ فائز تا سحرگاه
شبیخون آورد بر شهر کشمر
و گاهی لشکر ترک:
رخ و زلف و لب و دندان جانان
گل است و سنبل است و در و مرجان
ز چشم و مژه و ابروش, فائز
حذر کن ترك با تیر است و پیکان
اما نه خود او که حتی خیال او هم شبیخون میآورد:
خیالت آوُرد بر من شبیخون
شبی خون خواند احسانت شبیخون
شبیخون زد به فائز لشکر غم
شبی آب آید از چشمم شبی خون
اما خاطره تهاجمات خارجی برای زنده کردن این جنگ واقعی کافی نیست. و از اینروست که از حماسههای جنگی یاری میطلبد:
مسلسل حلقه حلقه موی دلبر
دو گیسویش فتاده همچو عنبر
دل فائز فشرده تار زلفش
چو رستم در نبرد هفت لشکر
و حال پس از جنگ نوبت به قاضی شرع میرسد:
بت نامهربان دیدی چهها کرد
وفا کردیم و او با ما جفا کرد
کسی از دلبر فائز نپرسید
که ناحق حکم قتل ما چرا کرد
و پیش از اجرای حکم قتل البته نوبت زندان است:
دلم در حلقه زلفش گره گیر
چو دزدی کو گرفتاره به زنجیر
بپرسید ای هواداران فائز
که ای زنجیربان ما را چه تقصیر؟
و اکنون پس از قاضی شرع و زنجیربان نوبت به ملای مکتب میرسد:
سر زلف تو جانا لام و میم است
چو بسم الله الرحمن الرحیم است
ز هفتاد و دو ملت برده حسنت
قدم از هجر تو مانند جیم است
آیا فائز از این عشق ستمگر لذت میبرد؟ تشبیه قالبیِ پروانه و شمع رمز این خودآزاری را به خوبی نشان میدهد:
به زیر پرده آن روی دل آرا
بود چون شمع در فانوس پیدا
دل فائز چو پروانه به دورش
مدامش سوختن باشد تمنا
و این «تمنا» چیزی نیست که مخصوص فائز باشد، بلکه ویژهی هر عاشقی است:
هر آنکس عاشق است از دور پیداست
لبش خشك و دو چشمش مست و شیداست
بود فائز مثال روزهداران
اگر تیرش زنی خونش نه پیداست
پس از این همه توصیفات اکنون وقت آن رسیده است که از خود بپرسیم آیا فائز واقعا چنین معشوقه ستمگری داشته است؟ و چرا او خود را محکوم به این عذاب الیم میبیند؟ در دوبیتیهای او از سه شخصیت زن - دختر ترسا، شیرین ارمنی و بالاخره پری - نام برده میشود. که به اعتقاد من هیچ یک جنبهی واقعی ندارند. در مورد دختر ترسا گفته میشود که منظور یکی از اتباع انگلیس است که فائز روزی در بازار بوشهر دیده. اگر این داستان هم واقعیت داشته باشد، دختر ترسای فائز چنان با معشوقه ترسای ادیبان عرفانی فارسی در هم آمیخته شده (شیخ صنعان اثر عطار) که نمیتوان شخصیت واقعی او را احساس کرد. همچنین گفته میشود که شیرین زن او بوده ولی چگونه میتوانیم بپذيریم که فائز همسر خود را مدل یار ستمگر قرار داده باشد؟ در ادبیات ما هميشه دلبر کسی است که به او دسترسی نیست. زنِ همسر مخصوص تولید نسل و اداره امور خانه در نظر گرفته میشود. و عشق همچون چیزی «نامشروع». به علاوه، همچنان که فائز از بیژن و منیژه حرف میزند محتمل این است که منظور او از شیرین همان شیرین فرهاد باشد. در مورد پری گفته میشود که او زنی است ماوراء طبیعی که با فائز رابطه داشته و او چون این راز را آشکار میکند پری از او آزرده خاطر شده و دیگر بر او ظاهر نمیشود. همچنان که از خود داستان هم پیداست، پری نمیتواند یک شخصیت واقعی باشد. خلاصه، یار ستمگر در نظر فائز زنی است خیالی و دسترس ناپذیر. و واقعاً منطق موضوع هم حکم میکند که چنین باشد؛ زیرا اگر غیر از این بود لابد میشد برای رفع این ستمگری راه علاجی یافت. و این چیزی است که فائز عاشق هرگز به آن رضا نمیدهد. فائز خود از علت این ستمگری آگاه نیست. و به علاوه نمیخواهد که آن را بداند. چرا که در پی آن نیست که از آن رهائی جوید. در نتیجه ترجیح میدهد که آن را کار تقدیر الهی بداند:
نه از من سر بزد دلبر خطائی
نه از تو بود جانا بیوفائی
بت فائز مقدر اینچنین است
چه باید کرد تقدیر الهی؟
حالت روانی ناشی از عشق ستمگر به سادگی قابل درك است: از يك سو عشق خیالی است و منظور عاشق از این همه سوز و گداز رسیدن به کام معشوقه مشخصی نیست. مرد عاشق فقط با خیال خود سرگرم است و زن مشخصی را در نظر ندارد. از سوی دیگر، مرد عاشق چون پروانه خود تمنای سوختن دارد و کسی او را مجبور به این کار نکرده است. او از این درد و شکنجه لذت میبرد و از همه وقایع تاریخی و حماسههای جنگی و مذهبی و حتی آفات طبیعی سود میجوید تا بار فرهنگی این درد را شدت بخشد؛ زیرا هر چه شدت این درد افزایش یابد لذت او نیز عمیقتر میگردد. بنیاد این به اصطلاح عشق نه فقط بر توحش، یعنی جنگ و خونریزی و شکنجه و زندان و بيماري قرار دارد، بلکه به علاوه آن کسی که آزار میبیند خود مرد عاشق است. او زن را تازیانه نمیزند. بلکه از زن میخواهد که او را تازیانه بزند؛ و این درست همان نکتهایست که ما را با سوال اصلی مواجه میسازد: در اجتماعی که زن مدام تحقیر و شکنجه و آزار میشود، در جائی که دستمال خونی شب اول زفاف به عنوان غنیمت جنگی مرد از زن مفهومی مقدس دارد، در جائی که عشق بین دو فرد با زنجیرهای محکم و گسستناپذیری به مالکیت و توارث جوش خورده است و به این لحاظ بر سر بدن زن معامله انجام میگیرد و درجاتی که زنان در زندان چادر، خانه، خانواده، طایفه و بالاخره مذهب و قانون اسیر شدهاند، چگونه بر بنیاد چنین ستمگری فاحشی نسبت به زن؛ ناگاه تصویر وارونه میشود و مرد ستمگر از زن ستم کشیده میخواهد که نه در واقعیت, بل در خیال تازیانه از دست او برگیرد و خون او را بریزد؟ آیا باید این تصریر وارونه را که اینچنین به کرات در ادبیات ما جلوهگری میکند را نتيجه انتقام زنان ستم کشیده از مردان ستمگر دانست؟ به نظر من نه! در سرزمینی که هرگز به زنان اجازه داده نشده که افکار و احساسات خود را بیان کنند چگونه زنان را میتوان متهم ساخت که مضمون عشق ستمگر را به مردان آموخته باشند؟ به علاوه فایده این انتقامجوئی برای آنها چیست؟ آیا آنها میخواهند بدین وسیله انتقام خونریزی شب اول زفاف را از مردان بگیرند؟ اگر هم مضمون عشق ستمگر را نشانه انتقامجویی از مردان بدانیم، این در واقع نشانه انتقامجوئی جامعه مردسالار از خود مرد است، گفتهای است قدیمی که هتك آزادی دیگران، هتك آزادی خود اوست. به این طریق میتوان گفت که ستمگری بر دیگران ستمگری بر خویشتن است. به عبارت دیگر، مضمون عشق ستمگر در دوبیتیهای فائز و ادبیات فارسی به طور کلی در واقع عکس برگردان و جزء مکمل ستمگری جامعه مردسالار بر زنان است. اگر بخواهیم به زبان روانشناسی سخن بگوئیم عشق ایدهآل در جامعه ما یک عشق سادیستی - مازوخیستی است که از جانب جامعه مردسالار بر تکتک افراد جامعه تحمیل میشود. در واقعیت با زنان چون اسیران جنگی رفتار میشود و با مردان چون فاتحین جنگی. ولی در خیال از زنان خواسته میشود که این بار نقش مردان را بر عهده بگیرند و آنها را چون اسیران جنگی به زیر شکنجه بيندازند. دیگر آزاری جزء مکمل خود آزاری است و به خصوص این موضوع در مورد رابطه جنسی شکلی برجسته به خود میگیرد. بیجهت نیست که فائز چنین رابطه تنگاتنگی مابین عشق مطلوب خود با عملیات جنگی میبیند. این یک اصطلاح رایج زبان ما است که هنگام عاشق شدن میگوئیم: «فلانی مرا کشت». عشق ستمگر ازهمین بینش آب میخورد: تا هنگامی که ستمگری بر زنان در جامعه ما از بین نرفته نمیتوان امید داشت که بدلِ خیالی آن یعنی عشق ستمگر نیز در ادبیات ما رو به افول گذارد.
ممکن است در اینجا سوال شود که چرا عشق ستمگر را نشانهای از «عشق یک طرفه» ندانیم که بطور واقعی و همه روزه رخ میدهد؟ معشوقهای خواست عاشق را پس میزند و عاشق ناکام به سوز و گداز مینشیند و عدم رضایت معشوقه را چون تیر سوزان بر قلب خود احساس میکند. چرا ما مضمون عشق ستمگر را به سادگی جلوه این نوع عشق ندانیم و بیهوده دست به تحلیلهای روانشناسی و جامعهشناسی بزنیم؟ در پاسخ باید گفت که اولا خود دوبیتیها چنین گواهی نمیدهند. در هیچ جا صحبت از این نمیشود که عشق یکطرفهای از جانب فائز وجود داشته که از جانب معشوق بیجواب گذاشته شده است. همه جا صحبت از این است که مرد عاشق به این عذاب و شکنجه رضایت میدهد و از آن لذت میبرد و آن را امری خداخواسته میداند؛ حال آنکه در عشق یکطرفه مسلماً عاشق از بیمهری معشوق مینالد و از اینکه عشقش مورد قبول واقع نشده بر خود میپیچد. ثانیا: به فرض آنکه مفهوم عشق ستمگر متاثر از عشق یکطرفه باشد چرا باید به صورت عشق ایدهآل درآید؟ کسی که این نوع عشق را ایدهآل خود قرار میدهد تصور دیگری جز آزار خویشتن ندارد. در نتیجه عاقبت این نوع عشق با عشق ستمگر یکی است: خود آزاری و دیگر آزاری. عشق یکطرفه ممکن است الهامبخش آثار ادبی گردد ولی مسلماً اگر هم شاعری به حساب شکست خوردگی در عشق خود اشعار آبداری بیافریند باز هم این اشعار نمیتوانند تأیید کننده عشق یکطرفه باشند؛ مگر اینکه این شاعر قصد آزار خویش را داشته باشد که نتيجه آن همان حالت روانی خاصی است که از عشق ستمگر ناشی میشود. و به اعتقاد من با آن یکی است.
در جامعه مردسالار فقط زنان نیستند که زیر ستم روابط مرد سالارانه قرار دارند، مردان هم محکوم به این رابطه هستند. آنها نیز از يك عشق آزاد بیبهرهاند. ازدواجهای اجباری، خواستگاری والدین به جای فرزندان، تحریم رابطه جنسی قبل از ازدواج، تعدد زوجات، حقوق نابرابر در طلاق، ارث و مانند آن، اینها چیزهائی نیستند که فقط زنان را برده میکنند. البته زنان در این رابطه قربانیان اصلی هستند ولی مردان نیز به نوبه خود به صورت قربانی در میآیند. این هميشه چماق مذهب و يا قانون نیست که از این روابط ستمگرانه حمایت میکند؛ کوبندهترین چماق حرف مردم است: چماقی که به تعداد آمار مردم سر دارد و به قامت پوسيدهی سنن قرون وسطائی جامعه، چوبدست. علیه ستمگری بر زن نمیتوان برخاست مگر اینکه با عکس برگردان خیالی آن در قالب یار ستمگر مبارزه شود.*
* دوبیتیهای فائز دشتستانی از کتاب ترانه های ملی ایران تالیف محمد احمد پناهی سمنانی، تهران، ۱۳۶۴ برگرفته شده است.
*- این مقاله اولین بار در گاهنامهی "امید" شمارهی دوم هزارونهصدوهشتادونه, لسآنجلس به چاپ رسید.
https://iroon.com/irtn/blog/19292/
***
Faez and Cruel Love
Faez and Cruel Love
By Majid Naficy
This is the English translation of the second chapter of my book In Search of Joy: A Critique of Death-Oriented, Male-Dominated Culture in Iran (Baran publisher, Sweden, 1991). Preface - Chapter 1
In the southern and central parts of Iran, the double-couplets of Faez Dashtestani(d. 1910) are very popular. Camel-drivers and sheperds have played a main role in popularizing these songs. They are sung very sadly, therefore, this type of singing is called homesick-song (gharibi-khawni) or sherveh-khawani. Zaer-Mohammad-Ali, pen-named Faez (or Fayez), born in Dashtestan near the Booshehr port, was not a camel-driver himself. But, because in his lifetime Booshehr at the Persian Gulf was the most important port in Iran, it is possible that Faez' songs were rapidly spread among people along with the merchandise bags.
The compelling theme of these double-couplets is a cruel love: an imaginary oppressive woman who has no job other than hurting, torturing and finally murdering her lover. However, precisely because of her cruelty, she is admired by her lover. How is it that in a country where a woman is oppressed by her brother, son, father, husband, other women, religion, law and lastly traditions, suddenly in our lovesongs a woman appears as a tyrant and is praised for her ruthlessness? What is the psychological background of this love, and what are its social causes?
I have not put the image of "cruel love" in Faez's mouth. He says himself:
O unkind idol, my cruel love
You are disloyal, heartless, ruthless, an infidel
Behold, avoid murdering Faez
Think of the reckoning on the day of resurrection*
Later, he adds to these descriptions:
There, she sits, my bright moon
My idol, the plunderer of my soul
Undoubtedly, this infidel sweetheart
Intends to kill poor Faez
Now, one should ask, where has this cruel love, plundering idol learned the secrets of coquetry? The poet, indeed, asks himself the same question:
Not every eye rubs one's soul
Not every hair ruins one's heart
Not every love is able to charm Faez
Coquetry is a hidden secret
Nevertheless, when the time comes for the physiognomy of the beloved, the secrets of this coquetry are one by one revealed. First, her mole:
My heart seeks you so much
That it bleeds, trampled upon by you
As if, being killed Faez's blood
Splashes and turns into your mole
And then, the stiletto of her eyebrow:
If you want to burn a world
Reveal your face, your hair disheveled
O Faez's idol, hint with your eyebrow
Take out the stiletto and kill old and young
And, now the scorpion of her hair referring to the signs of zodiac:
You have decorated your face with locks of hair
Making the scorpion hit the moon
Faez, who has seen a killer tarantula
Bite the side of a full moon?
And the army of lashes:
I die for the curve of your black hair
For the sake of your face, shiny as the moon
You pillaged the religion of Faez
Yourself a king, with the army of your lashes
And the dart of the gaze:
My heart is badly wounded by the beautiful
My body is parched by separation from them
When Faez is hit by the dart of her gaze
Why should he fear the dart of people's tongue?
Even the word of "separation:
Don't say the word "separation", I fear, my friend
That it sheds skin and comes out like a snake
Don't kill Faez, separation has already killed him
It is not good to hurt the body of the dead
And the snake of hair:
The lasso of hair, around the face of my love
Looks like a black snake coiled on a treasure
Faez, avoid these locks of hair on her neck
Because every one of them is a blood-sucking snake
And also:
Chain over chain, ringlets of my love's hair
In each one of them, a heart is captured
The heart of Faez is snared in her hair,too
Like sparrows charmed by snakes
And the arrow of lashes:
You are not hit by the arrow of black lashes
And not wounded by the sword of an eyebrow
You do not have the same pain that Faez has
Your empty prayers will not be heard
If the body parts of cruel love are the weapons of war , why should this war not be considered a real one, in which the winner is determined in advance and the loser accepts it:
My idol, you use coquetry and I buy it
You are oppressive and disloyal and I am obedient
Losso with your hair the neck of Faez
You, the killer, blood spilling from me
This is a holy war, in which one should give his life:
First, one should be ready to give his life
Then, one could dare to see her rosy cheeks
Faez, behold, that in the path of love
One cannot avoid dagger, arrow and spear
In this war, every lock of a love's hair appears as an army:
If you want to win over the world
Send off four armies, by waving your hair
Chief of the army is the black lashes
Not only Faez, but a world is beaten
It resembles an Indian army:
With two narcissuses, drunk, daring and ruthless
She has gathered four armies from India
Beware, that from the time of Faez's death until dawn
She will set ambush to the city of Kashmir
And, sometimes, a Turkish army:
Loves' face, hair, lips and teeth
Are, indeed, a flower, hyacinth, pearl and jet
Faez, behold her eyes, lashes and brows
She is a Turk with arrow and spear
Even her image sets ambush,and to dramatize it, the poet puns using the Persian words for "ambush" shabikhoon and "one night blood" shabi-khoon:
Your image sets ambush upon me
One night she hides, one night she sheds blood
The army of sorrow ambushed Faez, too
One night tears drip from my eyes, one night blood
But, the memory of foreign invaders is not enough to dramatize this real war. Therefore, the poet recalls the heroes of the national epic:
Chain over chain, ring over ring, my love's hair
Is curled down over her shoulders
Her hair has snared Faez's heart
Like Rostam in the battle of the seven ordeals
Now, after war, here comes the divine judge:
Did you see what the unkindly love did?
I gave her love and she was disloyal to me
No one asked Faez's beloved
Why she ordained my death
Of course, before the execution, the convict should be imprisoned:
My heart is captured in the knot of her hair
Like a thief, who is chained tightly
O you fans of Faez, ask
Of the chain-holder: what is my fault?
Finally, cruel love embodies the village mulla, with his Koranic lessons and different shapes of alphabets:
O love, each strand of your hair looks like mim and lam
They resemble "to the name of Allah, the bountiful, the merciful"
Your beauty has won over the seventy-two nations
My height, has bent as jim because of separation from you
Does Faez take pleasure from his cruel love? The allegoric cliche of "candle and moth", thoroughly typifies this masochism:
Under the veil, that charming face
Appears as a candle within a lantern
The heart of Faez, turns round it like a moth
He is always willing to get burned
And this willingness, is not limited to Faez, but it belongs to all lovers:
Whoever is a lover, shows from afar:
His lips are dry, and his eyes drunk and lunatic
Faez resembles people who are fasting in Ramazan:
If he gets shot, no blood appears
After all these descriptions, it is about time to ask whether Faez has really had a cruel love,and why he saw himself subject to this torment. In his double-couplets, three women are mentioned: a Christian girl, Shirin, the Armenian and Pari. In my opinion, none of these figures are real. It is said, that the Christian girl refers to an English woman whom Faez meets in the Booshehr bazaar and falls in love . Even if this story is true, Faez's Christian girl has been so much mixed with the personality of "the Christian girl" in Persian mystical literature, first and foremost The Sheik of San'an and the Christian Girl by Farid ol-Din A'ttar, that the reader cannot feel her real personality. It is also said, that Shirin is Faez's wife. But how can one accept that Faez has made his own wife the prototype of cruel love. In our literature, love is always a person who is not accessible. Woman as a wife is supposed to propagate and manage the house, and love is conceived as an illegitimate affair.
Furthermore, Faez mentions other legendary female figures such as Manijeh told in The Shah-Nameh, and it is probable, that when mentioning Shirin, he has the legendary figure of Shirin in Nezami's romance in mind. Regarding Pari, it is said that she is a fairy who has a secret relationship with Faez for a while. However, when he reveals his secret, Pari disappears. As seen in the story itself, Pari is not real. In short, Faez illustrates his cruel love as an imaginary and inaccessible woman. Indeed, the logic of the subject matter verifies this. Because if it were otherwise, perhaps, it would be possible to find a remedy for this cruelty . Alas, Faez, the lover, never agrees with this solution.
Faez does not know the reason for the cruelty of his love, neither does he desire to know. Because he does not want to lose it. As a result, he prefers to attribute it to divine fate:
My love, neither did I make a mistake
Nor were you, sweetheart, disloyal
Oh, idol of Faez, it was destined
What can be done against divine destiny?
It is easy to understand the psychological mood caused by cruel love. On the one hand, the love is imaginary, and in spite of all burning and whining the lover does not seek reunion with any specific beloved. The man is only enjoying his own imagination and does not have a real woman in mind. On the other hand, he, like the moth, is willing to get burned, and no one has forced him to do so. The lover finds pleasure in this pain and torture, and mentions all historical events, religious and military epics and even natural catastrophes to intensify the cultural dimension of this pain. Because the more intense the pain is, the more pleasure he derives.
This so-called love is based not only on savagery, that is war, shedding blood, torture and imprisonment, but also the person who is subject to torment is the lover himself. He does not beat the woman, rather, he wants the woman to whip him. And this leads us to the basic question: in a society in which woman is permanently tormented and tortured, whence the bloody handkerchief of the first night of the wedding is glorified and considered a booty for man, in a country in which love between two persons is unbreakably welded to the laws of ownership of property and inheritance and as a result, woman's body becomes the subject of trade, whence women are captured in the domain of veils, house, household, clan and finally religion and law, how come on the basis of such severe oppression of woman, suddenly the image becomes upside down, and the oppressor man asks the oppressed woman that not in reality rather in dreams takes his lash and sheds his blood?
Should this inverse image, which so many times reveals itself in Persian literature, be attributed to the women's revenge against their oppressor men? I do not believe so. In a land in which women have never been permitted to express their ideas or emotions, how can women be accused of teaching men the theme of cruel love? Moreover, what good can this revenge bring them? Even if we consider the theme of cruel love as a sign of women's revenge on men, this, indeed, represents the revenge of the male-dominated society on men. This is an old saying that to curb other people's freedom leads to that of one's self. Thus one can say that oppression of others leads to oppression of one's self. In other words, the theme of cruel love in Faez's double-couplets in particular and Persian literature in general is the reflection and the complementary part of oppression which the patriarchal society put upon women. To use a psychoanalytic term, the ideal love in our society is a sadistic/masochistic love which is forced upon all members of society by the male-dominated culture. In reality, women are treated as prisoners of war and men as the victors. However, this time women are asked to play the role of men and torture them as prisoners of war. To hurt others is to hurt one's self, especially in the case of sexual relationships. It is not surprising that Faez sees a close connection between his ideal love and war activities. In our language, when falling in love, it is common to say: " she killed me." Cruel love stems from the same notion. As long as oppression of women is not uprooted from our society, one cannot hope that its imaginary counterpart, that is the theme of cruel love disappears from our literature.
It might be asked why cruel love cannot simply represent unrequited love which happens everyday in people's lives. One's beloved does not respond favorably to her lover's desire, and the unsuccessful lover seethes and whines and feels his disappointment as a burning arrow in his heart. Why should we not simply take cruel love as a reflection of unrequited love and entangle ourselves in psychological or sociological analysis in vain? In response it should be said that firstly, Faez's double-couplets do not exemplify this hypothesis. Nowhere do we find that Faez had been suffering from an unrequited love. Everywhere it is said that the lover consents to this torment, enjoys it and sees it as a divine destiny. Whereas in unrequited love the lover surely complains of his beloved's unkindness, and suffers because his love has not been accepted. Secondly, provided that cruel love has been influenced by unrequited love, why should it become the ideal love? One who idealizes this type of love, seeks no end other than hurting himself. Thus, the outcome of this type of love coincides with cruel love, that is, hurting others and one's self. The unrequited love may inspire creative writing,. Nevertheless, if a poet because of his failure in love creates vivid verses, his masterpiece cannot justify the unrequited love. Unless, the poet loves masochism, in which case his love leads to the same conclusion as cruel love.
In a patriarchal society, it is not only women who suffer. Men, too, are subjugated by patriarchy, and deprived of a free love. Non-consentual marriages, parental approval for marriage, forbidding of premarital sex, polygamy, unequal rights in divorce, inheritance and so on-these do not only subjugate women. Of course, women are the main victims of these relationships. However, men also suffer from them. It is not only religion or the club of law which supports these oppressive relations. The most hurtful club is people's talk: a club, which has as many heads as people and a height equal to the length of our rotten, medieval traditions.
One cannot rebel against oppression of women, unless one criticizes its imaginary counterpart in the form of cruel love.*
*- I have translated Faez Dashtestani’s double-couplets from Persian into English based on this book:Mohammad-Ahmad Panahi-Semnani “Taraneh-ha-ye melli-ye iran”, Tehran, 1364
*- This text was first published in Omid periodical, No. 2, 1989, Los Angeles.
https://iroon.com/irtn/blog/19291
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر