۱۴۰۰ آبان ۲۶, چهارشنبه

"شعر" از: زهره مهرجو

 

"شعر"

از: زهره مهرجو

شعر سفری ست پرماجرا،

تجربه شگرف برانگیخته شدن حواس

هنگامی که دریای سخن

امواج نیرومندش را به سویت می افکند...

مقاومت نکردن

خود را به بالهای عظیم احساس واندیشه سپردن

دمی در فرازها اوج گرفتن

دمی دراعماق غوطه ور شدن

 

تا سرانجام در برابرت

دریا آرام گیرد...

و ساحل با لبان باز

بازآمدنت را

به پیشواز آید.

 

۱۴۰۰ آبان ۲۰, پنجشنبه

بس که در این شب خونین: جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)

 May be an image of text

بس که در این شب خونین

جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)

***
آسمان آ‌بی نیست
سرخابی ست
بس که در تیره شبی از این دست
درغم و سوگِ هزاران اختر
خون دل می خورد و
می گرید!
دل من پر تشویش
راه پر رنجِ رهایی در پیش
و به هر راه و به هر کوره رهی
شرزه ماری که زند
برجان نیش!
دور از این فاجعه اما ، شب ها
ماه با نیزه ی نوری باریک
می خلاند یکریز
شرری در تنِ کوه
داند این را
که شبِ تیره به هیچ
قیمتی
خود به خود از خویش
نخواهد کاهید!
کوه با پیکره‌ای خون آلود
شیهه برمی کشد از سینه یِ تنگ
پشت کوهانه ی کوهِ جادو
نعره هایی ز ستوهِ دریاست
دلِ مجروحِ زمین
باز چنین
از بدِ حادثه یکسر خونی است،
هر چه در او گویی
در تب و
دهشت سرخی ست
فرو
هر چه در او گویی
غرقه در سوگ غریبی ست و
یا
زیر رگبارِ شکنج از هر سو
بس که در این شبِ خونین
یکریز،
مثل باران از ابر،
مثل شبنم از گل،
ازدمِ تیغِ جنون،
خونِ آن شب شکنانِ راهی
به بلندی هایِ قله یِ روز
شره
شره
به زمین
می ریزد!
 
***
جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
11/2013
 

۱۴۰۰ آبان ۱۵, شنبه

چارۀ رنجبران، وحدت و تشکیلات است: ابولقاسم لاهوتی

 

چارۀ رنجبران، وحدت و تشکیلات است

 ابولقاسم لاهوتی

سر و روئی نتراشیده و رخساری زرد

زرد و باریک، چو نِی

سفره‌یی کرده حمایل، بر سرِ دوش

ژنده یی در تن وی

کهنه‌یی پیچیده به پا، چونکه ندارد پاپوش

در سرِ جادۀ ری

چند قزاق سوار از پیش، آلوده به گرد

دستها، بسته ز پس

که رَوَد اینهمه راه؟

مگر آن مرد قوی همّتِ صاحب مسلک

که شناسد ره و چاه

خسته بُد

گرسنه بُد

لیک نمی خواست کمک

نِه ز ملک ، نی زِ اله

بجز از فعله و دهقان – نه به فکر دیّار

از سواران مسلح، یکی آمد به سخن

که دلش سوخت به او

– آخر ای شخص گنهکار – چنین گفت به وی :

گنهت چیست ؟ بگو!

بندی از لفظ بر آشفت به وی

گفت: ای مرد نکو

گنهم اینکه من از عائلۀ رنجبرم

زادۀ رنجم و پروردۀ دستِ زحمت

نسلم از کارگران

حرف من اینکه: چرا کوشش و زحمت از ماست

حاصلش از دگران؟

این جهان یکسره از فعله و دهقان بر پاست

نه که از مفت خوران!

غیر از این، من ز گناهِ دگری بی خبرم

دگری گفت که!

گویند تو “ آشوب کنی “، ضدِ قانون و وطن

دشمن شاهی و بیدینی و دهری مذهب

جنگجو، فتنه فکن

پرده از کار برانداز و مپیچان مطلب!

راست گوی به من!

تو مگر عاشق حبس و کتک و تبعیدی؟

تندتر می دوی از من، اگر آگاه شوی

دادش اینگونه جواب:

دین وقانون و وطن، آلت اشراف بُوَد

رنجبر، لُخت و کباب

سگِ خان، با جُلِ مخمل

بگو انصاف بود؟

خانۀ جهل خراب!

حیله است این سخنان

کاش که می فهمیدی

این عبارات مُطلا، همه موهومات است

بندِ راهِ فقرا

چیست قانون کنونی، خبرت هست از این؟

حکم محکومی ما

بهر آزاد شدن، در همۀ روی زمین

از چنین ظلم و شقا

چارۀ رنجبران، وحدت و تشکیلات است