قربانگاه شعر
به روایت وِندی
مجید نفیسی
شعر ما را بهمآورد
و دست تو را در دست من گذاشت.
و دست تو را در دست من گذاشت.
در آخرین روزهای هزاره
از هزار پله بالا رفتم
در را گشودم
و ترا دیدم که بر سکوی شعر
از همسرت میگفتی
که در میدانِ تیر به خاک افتاد
بی آن که اندام تو
او را بپوشاند.
از هزار پله بالا رفتم
در را گشودم
و ترا دیدم که بر سکوی شعر
از همسرت میگفتی
که در میدانِ تیر به خاک افتاد
بی آن که اندام تو
او را بپوشاند.
بر خود لرزیدم و دانستم
که به قربانگاه خود پاگذاشتهام.
که به قربانگاه خود پاگذاشتهام.
مجید نفیسی
بیستویکم ژوئیه دوهزاروهژده
بیستویکم ژوئیه دوهزاروهژده
The Altar of Poetry
Wendy’s Narrative
Wendy’s Narrative
Poetry brought us together
And put your hand in mine.
In the last days of the millennium
I climbed a thousand steps,
Opened a door
And saw you on
A platform of poetry
Speaking of your wife.
She fell in an execution field
Before your body
Could cover her.
I climbed a thousand steps,
Opened a door
And saw you on
A platform of poetry
Speaking of your wife.
She fell in an execution field
Before your body
Could cover her.
I trembeled and knew
That I had walked
To my sacrificial altar.
That I had walked
To my sacrificial altar.
Majid Naficy
July 21, 2018
http://iroon.com/irtn/blog/12795/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر